"شجاعت به این معنا نیست که هیچ ترسی نداشته باشی! شجاعت یعنی بدونی چطور با ترس هات رو به رو بشی..."
================================ لبخندی از طعم شیرین کیکش زد و لیوان کوچک شیر رو برداشت. سعی میکرد به چربی و قندی که داره وارد بدنش میکنه اهمیت نده و در لحظه، از همه چیز لذت ببره.
'با جریان پیش برو!'
به خودش یاد آوری کرد و نفس عمیقی کشید. باید با جریان زندگی پیش میرفت و از هر لحظه، نهایت استفاده رو میبرد. چون مطمئن نبود دفعه بعدی که دوستش رو میبینه کی و کجاست."خیلی عوض شدی."
با صدای آرومی گفت و نگاه گرمش رو به جاشوا داد.
"جدی؟! پس خودت رو تو آینه ندیدی تامو! که عوض شدم؟ هممم...از چه نظر؟"
ابرو هاش رو با حالت شیطونی بالا انداخت و دستش رو به پشت موهاش کشید.
"جذاب تر شدم مگه نه؟"
لویی خنده آرومی کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.
"پخته تر شدی. موهات رو هم رنگ کردی. اوه راستی! اون عضله هایی که میبینم تو باشگاه ساخته شدن؟!"
با تعجب فیکی گفت و باعث شد تا جاشوا با صدای بلندی بخنده.
"اوه، خدای من، لو! من موهام رو رنگ نکردم! رنگ اومد موهام رو کر-"
دستش رو جلوی دهنش گذاشت و تک خنده ای کرد.
"منظورم اینه که...آره لو حق با توعه!"
لویی با صدای بلندی خندید و گوشه چشم هاش خط های بامزه ای نمایان شد.
"من چی؟ عوض شدم؟"
"تو خیلی عوض شدی، لو..."
نفس عمیقی کشید و لیوان خالی شیر رو از جلوی لویی برداشت تا دوباره براش پرش کنه.
"میدونی؟ قبلا موهات رو بالا میدادی و اون لباس های گوگولی و روشنت رو میپوشیدی."
لبخند محوی زد و لیوان شیر رو جلوی لویی گذاشت.
"بیشتر میخندیدی. یادته چقدر مزه میپروندی؟ خدای من! چطور میتونستی؟!"
لویی خنده آرومی کرد و سرش رو تکون داد.
"نمونه بارز یه آدم رو مخ بودم، ها؟"
شونه هاش رو بالا انداخت و بی حواس، با کلیدی که روی میز گذاشته بود بازی کرد.
VOUS LISEZ
dreamer [L.S]
Fanfiction"اگه نمیتونم دنیایی رو زندگی کنم که میخوام، پس تو تصوراتم میسازمش..."