chapter 8

281 80 118
                                    

چرخش بی وقفه ام را به دور خاطراتت نمیبینی؟ خاطراتی که پس قطع باران صدایت، هر روز، خاک میخورند ...

===========================

دل کندن از خاطرات، چیزی نیست که بشه به سادگی انجامش داد. مسخرست که میگن "گذشته رو بریز دور!"

مگه همین گذشته نیست که باعث شده الان اینجا باشی؟ مگه همین گذشته نیست که باعث شده افکارت تو سرت جولان بدن و گاهی هم تا مرز جنون ببرنت؟

چطور دورش بریزی؟ چطور خودت رو دور بریزی؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد تا افکار مزاحمش، دست از سرش بردارن.

راهش رو به سمت محله ای که تا حالا سمتش نرفته بود، ادامه داد.

همه چیز بوی کهنگی میداد. بوی کاه نم خورده، بوی مقوای خیس، بوی عطر تلخی که زیر گردنش زده بود...

خورشید، کم کم پشت کوه ها محو میشد و طلیعه های نارنجی رنگش، فضای شهر رو گرم تر میکردند.

دقایقی طولانی، نگاهش رو به آفتاب داد و به سوزش چشماش، اهمیتی نداد.

"چرا غروب آفتاب از طلوعش زیبا تره؟ چطور به مرگ روز، با اشتیاق زل میزدی لویی؟"

لبهاش رو روی هم فشار داد تا بغض سنگینش رو از بین ببره. متنفر بود از این حس مسخره. متنفر بود از این روز های تکراری. متنفر بود از خودش...

ماشین سفید رنگش رو کنار زد و سرش رو روی فرمون گذاشت. چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.

هیچ اشتیاقی برای رفتن به خونه جدیدش نداشت. چرا باید مشتاق میبود؟ همه چیز تکراری بود. فقط بیش از حد تحملش، تکراری...

ایکاش میتونست رویا ببافه. چندین بار تلاش کرده بود که رویا های رنگی بسازه ولی موفق نشده بود. انگار این کار فقط مختص به لویی بود.

سرش رو از روی فرمون بلند کرد و با بی میلی تمام، از ماشینش پیاده شد.

نگاهی به آپارتمان جدیدش انداخت. قدیمی بنظر میرسید. در واقع، خیلی خیلی قدیمی!

قاب پنجره های زنگ زده، در چوبی زده دار... اولین باری که برای بازدید به اینجا اومده بود، اینقدر کهنه جلوه نمیکرد!

سمت خونه رفت و بعد از طی کردن پله های سه طبقه، جلوی در واحد جدیدش ایستاد. پوزخندی زد و سرش رو تکون داد. حتی به اینکه این ساختمون اسانسور نداره دقت هم نکرده بود!

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now