ساعت تقریبای یک بامداد شده بود، من و جیمین داخل چادر خودمون بودیم در حالی که دراز کشیده بودم سعی میکردم بخواب برم ولی در واقع داشتم با جانگکوک صحبت می کردم...
_هنوز خیلی درد داری؟
:نه...باور کن نه..بخواب سئوکجین
تند تند تایپ می کردم امل زیر پتو بودن باعث شده، خیلی گرمم بشه و عرق کنم...
_می خوای بیام پیشت, پشتتو ماساژ بدم؟
کمی منتظر موندم تا جوابی بگیرم...
*چرا جواب نمیده...*
نگرانش شده بودم.
* نکنه حالش بد شده ...*
از جام نیم خیز شدم تا بلند بشم که متوجه ویبره گوشیم شدم و تکستی که اومده بود.
قفل صفحه گوشیم رو باز کردم و با دیدن پیامش ،هر چی تلاش کردم نتونستم جلوی بالا رفتن گوشه ی لبام رو بگیرم.
"از کی تا حالا یه همستر میتونه یکی رو ماساژ بده "
شروع کردم به تایپ کردن که پتو به شدت از روم کشیده شد،همه جا تاریک بود و فقط نور گوشیم بود که کمس فضا رو،روشن تر کرده بود.
نور رو به صورت رو بروم انداختم و با جیمینی که از عصبانیت قرمز شده بود مواجه شدم.
در حالی که بهم نگاه می کرد،لب پایینش رو گاز گرفت کمی بعد رهاش کرد.
چشماش رو ریز کرده بود و قیافش بانمک شده بود,اروم گوشه لبم بالا رفت...
لبخندی رو صورتش ظاهر شد...
جیمین: یعنی تا صبح نمی خوای بخوابی؟
مزاحم خوابش شده بودم ،به حالت شرمنده ای گفتم: ببخشید...
سرم رو داخل پتو بردم.
اما جیمین روم نیم خیز شد آرنجش رو تکیه گاهش کرد،وزنش رو ،روی تنم حس میکردم،هنوز نور گوشیم روی صورتش بود جوری که بتونم ببینمش...
لبخند زده بود...
لبخندی که نمیتونستم احساس بدی ازش بگیرم،جوری که حتی اون نزدیکیه بیش از حدش رو نوعی شوخی دوستانه و یا حسی دوستانه میدونستم،ذهنم همیشه خام و احمقانه بود.
"اون حالش خوبه,بهتره بزاری بخوابه... باشه "
هر کلمه ای که از دهنش بیرون می امد، باعث میشد نفس داغش تو صورتم بخوره...
اما باز لبخند زدم چون جانگکوک بهم گفته بود جیمین دوسته،یکی مثل خودش و درست هم گفته بود اما فقط قسمتی که جیمین هم مثل جانگکوکه ،دوست نبودن،هیچ کدومشون و من در اوج خوشحالی از داشتن اون دو نفر داخل زندگیم ،احمقی تمام عیار بودم،حماقتی که عاملی شد برای انتقام.
بدون جواب دادن فقط سرم رو کمی تکون دادم،خوشحال بودم کوکی بخاطرم دعوا کرده بود و نمیتونستم منکر حس خوبم بشم،مطمئن بودم جیمین هم برق چشمام رو دیده بود.
برای همین خندید.
خندید به حماقتم.
دست چپش رو بالا آورد روی صورتم گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنم...
:ای کاش میتونستی خودتو تو این لحظه ببینی, خیلی کیوت شدی..دقیقا شبیهه سنجابی شدی که لپاش باد کرده .
در کمال ناباوری بوسه ای رو پیشونیم گذاشت سر جاش برگشت...
دراز کشید...
:بهتره زودتر بخوابی,چون ممکنه بزنه به سرمو بخوام بیشتر رمانتیک بازی در بیارم .
چشمام تا جایی که راه داشت ،گشاد شده بود .
بزاق دهانم به بیشترین حد خودش رسید و نفس کشیدن برام سخت شده بود...
و نتیجش شد قورت دادن آب دهنم که صداش کاملا قابل شنیدن بود همین هم باعث شدجمله دیگه ای بگه.
:به اندازه کافی کیوت هستی,با این کارت داری برای خودت دردسر درست می کنی...اونم یه دردسر بزرگ .
* اون یا واقعا زده به سرش یا بازم داره از اون شوخی های لوس باهام میکنه...*
خودن رو زیر پتو قایم کردم و برای کوک تایپ کردم:
"شب به خیر "
حتی منتظر جواب نموندم... سریع چشمام رو بستم...
منتظر خواب موندم...
YOU ARE READING
𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄 ( COMPLETED )
Fanfictionعشق وحشی است. لحظه ای كه بخواهید آنرا اهلی كنید، نابودش می كنید. عشق گردباد آزادی، خودانگیختگی و خودسری است. نمی توان عشق را اداره و كنترل كرد. وقتی عشق كنترل شود، می میرد. عشق را وقتی می توان كنترل كرد كه قبلا آنرا كشته باشید. اگر عشق زنده با...