کلا چیزی از درس نمیفهمیدم، همۀ نگاهها به سمت میز لعنتی ما بود و دانش آموز مرموز کنارم، نظر خیلیها رو جلب کرده بود. و بیشتر از اون از طرز نگاه دخترهای کلاس نسبت به خودم ته دلم خالی میشد، دیگه ظرفیت اذیت و آزار بیشتر رو نداشتم.
وقتی صدای زنگ اومد و بالاخره کلاس کذایی تموم شد به محض خروج دبیر از کلاس همۀ دخترها به طرف جانگ کوک اومدن، دور تا دورش ایستادن و شروع کردن به حرف زدن باهاش. به نظر خودم که داشتن سعی میکردن مخشو بزنن. از حرکتشون لبخندی روی لبم اومد و سعی کردم بدون جلب توجه، از اون موقعیت خارج بشم که با حرف یکی از اونها لبخندِ روی لبم محو شد.
"چندش نمیخوای از کنار اوپا بلند شی؟ یا نکنه اونم میخوای، ظرفیتت خیلی بالاست..."
منی که نیم خیز بودم برای بلند شدن از جام، پاهام از شدت شرم حرفی که بهم زدن خم شد و دوباره سرجام فرود اومدم. سرم رو پایین انداختم و باز با کمک دستهام از جام بلند شدم و سریع از کلاس بیرون زدم.
به سمت سالن غذاخوری رفتم. از حرف اون دختر احساس بدی داشتم، چون پیش یه تازه وارد اونجوری تحقیر شدم عصبیتر شده بودم.
یکی از سینیهای غذا رو برداشتم و به سمت میز غذا رفتم. چند نوع غذا توی سینیم گذاشتم، دنبال جایی برای نشستن بودم که متوجه نگاه تهیونگ شدم که سر یه میز، تنهایی نشسته بود و به صندلی بغلیش اشاره میکرد. منظورش این بود که برم کنارش بشینم؟
پوزخندی زدم، اون من رو احمق فرض میکرد؟ جاهای خالیِ زیادی بود، مگه دیوونه بودم کنار اون عوضی بشینم؟
به طرف میزی رفتم که دوتا صندلی خالی درش وجود داشت، صندلی رو عقب کشیدم که روش بشینم...
"اون صندلیِ دوست منه، یه جای دیگه رو انتخاب کن."
به سمت صندلی دیگهای رفتم...
"این جای دوست منه، به زودی میاد."
به سمت میز دیگهای رفتم که پنج تا صندلی خالی داشت اما قبل از اینکه برسم صدای یه نفر دیگه دراومد.
"اینا همه جای دوستای ماست."
فهمیدم اینم یکی از بازیهای اونه. سرم به طرفش برگشت، لبخندی روی لبش بود و غرور زیادی توی صورتش. احساس میکرد خیلی قدرت داره، در واقعیت هم همینطور بود.
از غذا خوردن گذشتم. سینی غذا رو روی یکی از میزها گذاشتم و از سالن غذاخوری خارج شدم.
حاضر بودم از گرسنگی بمیرم ولی کنار اون نشینم. من چیزی جز یک دوست نمیخواستم، دوستی که زودتر از من میرفت سالن غذاخوری و جایی برای من میگرفت. مثل بقیه اگه کسی میومد بشینه بگه که اینجا جای دوست من، سوکجینه.
"دوست من، سوکجین!" خیلی دوست داشتم این رو از زبون یک نفر بشنوم.
به طرف حیاط رفتم، قدم زنان به سمت یکی از نیمکتها رفتم و روش نشستم. سرم پایین بود و صدای قار و قور شکمم دراومده بود. دستهام رو دور شکمم حلقه کردم و فشاری بهش اوردم. نباید گرسنه میموندم.
چند روزی بود لرزش بدنم باز شروع شده بود و به توصیه دکتر دوز داروهام بیشتر شده بود، گرسنگی در اون موقعیت برای من حکم خنثی کردن پروسۀ درمانم رو داشت.
سعی کردم حواسم رو پرت کنم تا از بیشتر شدن لرزش بدنم جلوگیری کنم، برای همین نگاهمو به اطراف چرخوندم تا مورد مناسبی برای حواس پرتیم پیدا کنم که سایهای بالای سرم حس کردم.
ترسیدم، فکر کردم بازم کسی میخواد اذیتم کنه. برگشتم ولی از اراذل و اوباشمون نبود، همون تازه وارد جانگ کوک بود!
بدون حرفی کنارم روی نیمکت نشست. توی دستش یه ساندویچ بزرگ بود. از وسط نصفش کرد و نصفش رو طرف من گرفت.
"نه ممنون میل ندارم."
اما معدهم با صدای قار و قور، سریع حرفم رو رد کرد. یک تای ابروش رو بالا انداخت و ساندویچ رو تکون آرومی داد.
"بگیرش!"
با صورتی سرخ، بدون حرف ازش گرفتم و تشکر کردم. هر دو مشغول خوردن شدیم اما باز هم اون نگاه های همیشگی...
سرمو تا جایی که میشد پایین آوردم و خودمو جمع کردم، اما صدای اون سکوت بینمون رو شکست.
"چرا میذاری این کارو باهات بکنن؟"
سرمو بلند کردم و لقمۀ نصفه جویدهم رو به زور قورت دادم: "چی؟"
"میگم چرا اجازه میدی دیگران آزارت بدن؟ فقط دخترا اینجوری رفتار میکنن."
جمله آخرش توی گوشم زنگ زد.
"فقط دخترا اینجوری رفتار میکنن."
دست خودم نبود اما عصبی شدم، حتی این تازه وارد هم که چیزی نمیدونه منو یه دختر میدید.
بلند شدم و بقیه ساندویچمو انداختم روی زمین. با عصبانیت فریاد زدم: "من دختر نیستم."
خواستم برم که بازومو گرفت و محکم نشوندم روی نیمکت.
"احمق! اینو هر خری میدونه که تو دختر نیستی، ولی رفتارات مثل دختراست. مثلا به جای اینکه جوابمو بدی یا یه مشت حوالهم کنی داری مثل دخترا فرار میکنی."
در حالی که صدام میلرزید جوابش رو دادم.
"من از این کارا بلد نیستم."
"میتونی یاد بگیری. همیشه قوی باش، حتی زمانی که داری از ترس میمیری."
"گفتنش آسونه..."
"عمل کردنشم آسونه."
ساندویچ خودشو توی دستم گذاشت.
"پس خودت چی؟"
"من گرسنهم نیست."
بلند شد و به طرف ساختمون اصلی رفت. حرفاش از روی دلرحمی بود...ترحم. اون انگار خیلی بزرگتر از سنش میفهمه. درست میگفت اما از جانب خودش. جانگ کوک جای من زندگی نکرده بود و وضعیت من رو نمیدونست و مثل بقیه از بیرون به قضیه نگاه میکرد و در نتیجه قضاوت میکرد. مثل دخترا؟
کمی گستاخانه بود، چون درسته که توی هان سئونگ همه علیه من بودن ولی هنوز هم بهترین خاطراتم از مدرسه، دوستهای دخترم بودن که همیشه و همهجا همراهم بودن. یک حامی همیشگی. شاید اصلا از اول جدا شدن من از دوستهای قدیمیم اشتباه بود، منم باید با اونها میرفتم سیدنی!
با فکر کردن به اینکه بعد از تموم شدن دبیرستان گرفتن یه بلیط به مقصد سیدنی اولین کارمه، گاز بزرگی به لقمۀ توی دستم زدم.
*****
من از فیزیک متنفر بودم، امتحانش که مسلما حالمو بهم میزد.
صدای دبیر روی مخ هم که هی به بچهها میگفت: "سرتون رو برگه خودتون باشه..." داشت دیوونهم میکرد.
صدای قدمهای یه نفر به گوشم میرسید. سرمو بلند کردم، تهیونگ بالای سرم بود. بازم با اون غرور و لبخند مسخرهش...
سر جلسه امتحان موقعی که دبیر توی کلاس بود میخواست چیکار کنه؟ خم شد و یه دستشو روی صورتم و یه دستشو روی شونهم گذاشت. یهو کل کلاس یک صدا فریاد زدن: "ببوسش...ببوسش...ببوسش..."
تهیونگ سرشو نزدیک صورتم اورد. هر چی سعی میکردم حرکت کنم یا سرمو تکون بدم نمیشد. چشمهاشو بست و نزدیک لبم شد، حتی نمیتونستم داد بزنم. فقط آروم میتونستم بگم: "نه...نه...نه..."
دستهام بسته شده بود.
*****
با فریادی از خواب بیدار شدم و روی تختم نشستم. کل بدنم عرق کرده بود. بدنم داغ بود اما شروع کرد به لرزیدن...
پتو رو دور خودم پیچیدم، از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره رفتم. هنوز هوا تاریک بود. به ساعت روی میزم نگاه کردم. ساعت چهار صبح رو نشون میداد.
از زمانی که به هان سئونگ رفته بودم، تقریبا هر شب همین خوابو میبینم. چرا این کابوس دست از سرم برنمیداره؟ خندهم گرفت. جانگ کوک بهم گفته قوی باشم، ولی ضمیر ناخودآگاه ذهنمو چیکار کنم؟ من از اون پسر، از "تهیونگ" میترسم، با اینکه نمیتونم کاری کنم.
شاید بتونم پیش بقیۀ بچههای کلاس نقش بازی کنم که قوی هستم، ولی پیش اون نمیتونم. وحشت دیدن دوبارۀ اون خواب، باعث شد فکر دوباره برگشتن به رخت خواب رو از سرم بیرون کنم. به طرف میز تحریرم رفتم. چراغ مطالعه رو روشن کردم و مشغول خوندن کتاب ریاضیم شدم.
با صدای زنگ ساعتم که روی هفت تنظیم شده بود کتابو بستم و سریع آماده شدم. به سمت طبقه پایین رفتم، میخواستم بدون خوردن صبحونه برم که مادرم مچمو گرفت.
"یاااا جینی! کجا؟ باید صبحونه بخوری."
"میل ندارم، میرم مدرسه. فعلا."
ساندویچ و لیوان شیری به طرفم اومد و ادامه داد: "اینو حداقل بخور."
ساندویچ رو دستم داد: "اینو هم توی مدرسه بخور."
در حالی که مشغول خوردن شیر بودم سرم رو به نشونۀ تایید تکون دادم که عامل لبخندی روی لبهای مادرم شد: "وقتی اینجوری یه چیزی میخوری خیلی بانمک میشی."
حرصم گرفت و با نگاهی دلخور شیر نصفه رو به دست مادرم دادم و سریع از خونه خارج شدم. صدای تقریبا بلند مادرم رو میشنیدم: "جینی چرا همهشو نخوردی؟"
تأثیرات بلاهایی که بچههای مدرسه سرم آورده بودن باهام کاری کرده بود که حتی محبتهای پدر و مادرم آزارم میداد.
به مدرسه که رسیدم، از در ورودی گذشتم و نگاهی به سر در بزرگ و ساختمونش انداختم. هان سئونگ مدرسۀ بزرگ و به نامی بود، ظاهرش عالی و زیبا بود اما آدمهاش اصلا زیبا نبودن.
هان سئونگ فقط از دور قشنگ بود!
نگاهم رو از سر در مدرسه پایین اوردم که با دار و دستۀ تهیونگ چشم تو چشم شدم. آب دهنمو قورت دادم و دستهام رو مشت کردم که لرزیدنش مشخص نشه. سرمو پایین انداختم و خواستم بیسرو صدا وارد مدرسه بشم.
سرم پایین بود که یه جفت پا دیدم. سرم رو که بالا آوردم، روبروم یونگی بود. به طرف راست رفتم که هوسوک راهم رو سد کرد. به سمت چپ رفتم و این بار نامجون جلوم ایستاد. دوباره مسیرمو عوض کردم و جکسون اومد جلو. بار آخر با تمام قدرت سعی کردم با عجله برم که محکم خوردم به یه نفر. سرمو بالا آوردم، تهیونگ بود...
یه خرده رفتم عقب ایستادم. باز استرس لعنتی، نمیتونستم حرکت کنم. شبیه کابوس هر شبم بود. با انگشتهای دستم داشتم بازی میکردم و به هم فشارشون میدادم. انگار لال شده بودم. ناخودآگاه متوجه گرمایی عجیب پشت سرم و دستی که دور شونهم قرار گرفت، شدم. سرمو برگردوندم، جانگ کوک بود. با لبخند بهم نگاه میکرد.
اون تازه وارد هیچ وقت جزوی از کابوسهای من نبود، پس دلیل نمیشد جواب لبخندش رو با لبخند ندم.
"هی رفیق! چرا وسط راه وایستادی؟ بیا بریم تو."
رفیق؟ حس کردم شاید خوابم و کابوس تکراریم رو میبینم با یک کاراکتر جدید.
یونگی و جکسون خواستن دخالت کنن که با اشارۀ دست تهیونگ متوقف شدن. دست چپش داخل جیبش بود و دست راستش رو بالا اورده بود. اول به دستهای جانگ کوک و بعد به من چشم دوخت. تازه وارد دستش رو پشت کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد و در همون حال دوتایی وارد مدرسه شدیم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄 ( COMPLETED )
Hayran Kurguعشق وحشی است. لحظه ای كه بخواهید آنرا اهلی كنید، نابودش می كنید. عشق گردباد آزادی، خودانگیختگی و خودسری است. نمی توان عشق را اداره و كنترل كرد. وقتی عشق كنترل شود، می میرد. عشق را وقتی می توان كنترل كرد كه قبلا آنرا كشته باشید. اگر عشق زنده با...