پارت سیزدهم "ساقدوش خانواده عروس"

1K 216 50
                                    


گیج بودم و خسته، منظورش رو نمیفهمیدم.
زودتر...؟
*من خیلی نیست که میشناسمش...*
-یعنی چی؟من ،تو رو میشناسم؟
جیمینا داری من رو میترسونی.
با لبخند دست راستم رو گرفت و روی گونش گذاشت : چه موش فراموشکاری ،اما من هیچ وقت ازت دلخور نمیشم.
آرنجش رو تکیه گاهش کرد،دو تا دستام رو گرفت و کمکم کرد تا از جام بلند بشم.
چشماش رو بست و دستام رو، روی چشماش قرار داد اروم گفت: به چشمام نگاه کن، این چشما تو رو یاد کسی نمی ندازه.. ؟
دستام رو از روی چشماش برداشتم رو شونه هاش گذاشتم.
*اون نقش ها و طرح های تو دفتر طراحیم؟*
چشمای قشنگی بودن و من همیشه به یادش داشتم شابد هم قسمتی از کابوس های شبانه م بود‌.
*سرم تیر کشید،خاطرات فراموش شده.*
:موش بد...نا امیدم کردی,خوب یه راهنمایی میکنم بهت، ده سال پیش...
تو یه عروسی...
یه نفر ساقدوش عروس شده بود.
لباس عروس پوشیده بود.
هیچکس نفهمید اون یه پسره به غیر از یه نفر.
*اه اون روز کذایی...*
*واقعا روز خجالت آوری بود...*
*جیمین کجای این ماجرا بودش؟*
-----------------------------
*****فلش بک ده سال پیش *****
با مادرم لج کرده بودم.
مادرم و آرایشگری همزمان داشتن بهم کمک میکردن تا لباسم رو بپوشم و موهام رو درست کنم.
ولی همش تکون میخوردم.
واقعا خجالت آور بود.
*اونا حق ندارن...*
مادر:عزیزم بس کن...چشمای قشنگت قرمز شده...چاره دیگه ای نداریم سارا مریض شده...کس دیگه ای نیست که ساقدوش خالت بشه...لطفا به خاطر مامان.
:برام مهم نیست مامان.تقصیر من چیه که از طرف ما، دیگه دختر بچه دیگه ای تو عروسی نیست.
خب‌...خب ساقدوش عروس هم از طرف خانواده داماد باشه.
مادر: اخه عزیز دلم،قشنگ من ،نمیشه که باید ساقدوش عروس از طرف ما باشه
:خب نمیشه با لباس پسرونه برم؟
مادرم داشت نرم میشد که اینبار ارایشگر دخالت کرد: اخه دوتا پسر ساقدوش عروس و دوماد؟
ساقدوش ها نماد عروس و دومادن باید یه دختر باشه یه پسر...با اینکه این در اصل مطلب که تو پسری تغییری ایجاد نمیکنه اما انقدری خوشگل هستی که کسی شک نکنه،خانم شین سانگ شما بهترین هارو انتخاب میکنید.
دستش رو به صورتم رسوند و نیشگونی از صورتم گرفت و من چقدر متنفر بودم که کسی به صورتم دست بزنه،با اکراه سرم رو عقب کشیدم و بالاخره آماده شدم.
*حتما بهم میخندیدن...*
*یه پسر لباس عروس بپوشه و ساقدوش عروس بشه...*
سرم رو پایین انداخته بودم.
آرایشگر:خانم شین سانگ،من کارمو بلدم بهم اعتماد کنید.
با لبخندی بهم گفت : برو روبروی آیینه...هیچ کس چیزی نمی فهمه من بهت قول مکیدم...
*مگه همه احمقن که فرق دختر و پسرو نفهمن...*
با اکراه به سمت آیینه رفتم و سرم روبالا بردم.
متعجب بودم از صورتم خودم ،اصلا دوسش نداشتم.
*من پسرم...*
مادر کنارم قرار گرفت: چی شده عزیزم ؟
با انگشت اشاره به آیینه اشاره کردم با لکنت گفتم: این کیه؟
اما با خنده مادر و آرایشگر روبرو شدم.
لباس سفید عروس با آرایش ملایمی که روی صورتم اجرا شده بود ,بی نقصم کرده بود ,رژ لب صورتی ...
خط چشم مشکی.
*این یعنی منم...؟*
آرایشگر:گفتم که من کارمو بلدم...
مادر: پسرم زود تموم میشه, باور کن زیاد طول نمی کشه.
: اما من دوسش ندارم.
و چاره ای هم نبود، من بچه بودم و قول یه ماشین کنترلی جدید وسوسم کرده بود.
مراسم شروع شد و به همراه عروس و داماد وارد سالن شدیم.
در طول مراسم متوجه نگاه خیره پسری نسبت به خودم بودم،پسری به هم سن و سال خودم و چشمایی زیبا، تو دلم به خودم فحش میدادم.
*حتما اون فکر کرده من دخترم...*
*عجب بدشانسی ای...*
آخرای مراسم بود که دردسری جدید به سراغم اومد.
باید به دستشویی میرفتم .
دستشویی داخل خراب بود و باید بیرون سالن و به ته باغ می رفتم، هوا تاریک بود.
می ترسیدم ولی اگه عجله نمی کردم یه افتضاح بزرگ به وجود می اومد،با فلاکتی خودم رو به دستشویی رسوندنم . کارم که تموم شد از دستشویی بیرون زدم اما
همه جا تاریک بود.
در عرض چند دقیقه انگار تاریکی مطلق پابرجا شده بود.
سریع شروع به راه رفتن کردم تا زودتر پیش مادرم برگردم، کفشای پاشنه بلند با لباس بلندم اذیتم می کرد.
اولش فکر کردم توهمی از روی ترس باشه برای همین توجهی نکردم اما،متوجه سایه هایی شدم.
*کسی داره تعقیبم میکنه؟*
پس سریعتر دویدم انگار چند نفری بودن ،اشکم در اومده بود.
از همونجا شروع کردم به صدا کردن مادرم اما متوجه همون پسر مرموزی شدم که داخل سالن توجهم رو جلب کرده بود.
اونجا بود ، دقیقا روبروم .
اول ترسیدم،فکر کردم با همون چند نفری هستش که دنبالم راه افتاده بودن ولی وقتی دیدم همون افراد با دیدنش بیخیال من شدن،خیالم کمی راحت شد.
اینقدری دویده بودم که پاهام زخم شده بود و اون انگار متوجه زخم پام شده بود حتی قبل خودم ،به طرفم امد.
بی هیچ حرفی روبروم ،روی زمین نشست متوجه شدم می خواد برم رو کولش،حرکتی نکردم.
با صدای آرومی گفت:فکر نمی کردم یه پسر هم اینقدر خجالتی باشه.
*وای اون میدونه؟...*
*چجوری فهمید؟*
:اخه من‍...
با دست باز به پشتش اشاره کرد و سری تکون داد.
پاهام درد میکرد و اگر خودم هم می خواستم نمی تونستم تا سالن اصلی راه برم با خجالت روی کولش سوار شدم، بلند شد و شروع کرد به حرکت کردن.
-بعنوان یه پسر زیادی خوشگلی "
حرفی نزدم...
ادامه داد :من بنظرت من چه طوری م؟ خوش قیافه نیستم؟
*عجب آدم خودپسندی...*
تا نزدیک در ورودی سالن حرفی نزدم،مطمئن بودم کل سر و صورتم از خجالت قرمز شده بود.
کمکم کرد رو پله بشینم ،کسی داخل باغ نبود.
روبروم، روی زانو نشست.
نور چراغا به حدی بود که بیشتر ببینمش،اون باهام صادق بود ، خوش قیافه بود و کت شلوار وپاپیون مشکی با پیراهن سفید در حالی که موهاش به سمت بالا مرتب شده بود.
*کاش مادر میذاشت منم همچین تیپی بزنم*
بهش خیره شده بودم و اون هم به من، سرم رو پایین انداختم .با دستش چونم رو گرفت مجبورم کرد نگاش کنم.
مطمئن بودم از خجالت گونه و گوش هام سرخ شده.
-می خوام خوب نگاهم کنی تا منو یادت بمونه .
-برای چی یادم بمونه؟
:چون به زودی قراره تبعید بشم ،شاید چین...
نمیدونم ولی میخوام خوب نگاهم کنی.
-فکر کنم اشتباه متوجه شدی، من یه پسرم، دختر نیستم...
با لبخند گفت:میدونم چی هستی,تو یه همستر ملوسی, پس بهتره به جای حرف زدن خوب نگاهم کنی...
و من هم خوب میشناسمت پسر اقای کیم و خانم پارک هستی.
از روی لجبازی بی توجه به بقیه حرفاش جواب دادم: اگه من همسترم تو هم یه آهویی..چشمات...چشمات...
و من فکر می کردم با این حرفم عصبی میشه ولی با خنده گفت: ایول این بهترین تعریفی بود که تا حالا از کسی شنیده بودم.
دستم رو که روی زانوهام بود گرفت تو دستش گرفت انگار میخواست گرمش کنه ،پس با دمیدن نفسش به دستام و مالش دادنش حرفاش رو ادامه داد: یه قول بهم بده,قول بده زیادی به دکتر پارک اعتماد نکنی.
**************
و جیمین همون پسر بود، بهم هشدار داده بود و من اون لحظه بود که زنگ اخطاری داخل ذهنم زده شد.
*جین،تو خیلی چیز ها رو فراموش کردی...*
*چرا؟*
بیشتر بهش چشم دوختم،خودش بود.
چشماش،همون چشمایی بود که همیشه داخل خواب و کابوس هام بود و البته داخل دفتر طراحیم.
خوشحال بودم، لحظه ای کنترلم رو از دست دادم
دستام رو، دور گردنش حلقه کردم سرم رو، روی شونه ش گذاشتم، بغلش کردم.
دستای جیمین رو پشتم احساس کردم با خنده گفت: بالاخره منو یادت اومد؟
-معذرت می خوام...معذرت می خوام فراموشت کردم...
من انگاری خیلی چیزهارو فراموش کردم.
اما متوجه غیرعادی شدن رفتار جیمین شدم ،دستش رو، روی سرم گذاشت و محکم من رو به خودش چسبوند.
نفسای عمیقی میکشید،انگار در عرض چند لحظه حسابی عصبی شده بود.
سرم رو به زحمت از سینش جدا کردم چشماش با جدیتی به ورودی چادر دوخته شده بود.
:جیمینااا ببخشید من که عذر خواهی کردم،از من ناراحتی؟
سرم رو به جایی که چشم دوخته بود برگردوندم و متوجه جانگکوک شدم.
تو دستش لیوان قهوه ای بود،با پوزخندی قهوه رو کنار پاش خالی کرد و با قیافه جدی ای از چادر دور شد.
من هنوز در اغوش جیمین بودم اما زمانی که خواستم ازش جدا بشم،محکم تر من رو، تو بغلش فشرد و نفس عمیقی کشید.
با صدای گرفته ای گفت : نه,تو قول داده بودی...قول داده بودی من نفر اول باشم .
**********************************
تحلیل اینکه چه اتفاقی داره میفته رو نداشتم.
احمق بودم یا هر چی ،تنهایی کاری باهام کرده بود که به هر چیزی قانع باشم و اون لحظه ،جیمین بود ،کسی که تو دوران بچگی دیده بودمش حس میکردم خاطراتی دارم باهاش که فراموش کردمش اما اون لحظه روبروم بود و من از داشتن و پیدا کردن دوباره یک دوست قدیمی خوشحال بود.
به یاد اوردنش در اون لحظه خاطراتی رو برام زمده کرد که اصلا تا اون لحظه به یادشون نداشتم انگار کسی پاک کنی برداشته بود و جیمین رو از تو ذهنم پاک کرده بود ،فقط یه جرقه نیاز بود که باز بیادش بیارم.
جیمین جرقه رو زد و من خیلی چیزهای دیگه ای رو هم به یاد اوردم مثل خونه ی بزرگ و چوبی که من و جیمین داخلش میدویدیم و بازی میکردیم.
مثل پدرش.
دکتر پارک،پزشکم.
اما هنوز هم ناقص بود.
با خودم میگفتم حالا به یاد میارم و بقیش انقدر هم مهم نیست اما اشتباه میکردم.
دلایل کاملا قانع کننده ای وجود داشت که فراموش کرده بودم.
هنوز ذهنم درگیر جانگکوک و رفتارش بود پس با گفتن کلمه:متاسفم .
ازش فاصله گرفتم و از چادر خارج شدم.
به اطراف نگاه کردم و از کسی سراغش رو گرفتم و بهم گفتن سمت جنوبی اردوگاه دیده بودنش پس به طرفش رفتم.
فاصله تا سمت جنوبی اردوگاه باهام خیلی زیاد بود و من بدون فکر بخاطر از دست نرفتن وقت دنبالش دویدم،غافل از اینکه نه کتونیم رو پوشیدم نه کاپشنم رو.
پام روی سنگ ریزه ها ،زخمی شده بود...
سرعتم رو کم کردم.
جانگکوک هنوز از دیدم خارج بود.
به دو راهی رسیدم.
یکی مسیر تئاتر...
یکی مسیر پارک جنگلی بود...
نمیدونستم کدوم طرف رفته.
بر حسب شانس به طرف پارک جنگلی رفتم.
--------------------------------
زمان از دستم در رفته بود و هر چی جلو تر می رفتم فایده ای نداشت هیچ رد پای تازه ای رو زمین نبود.
شک کردم اصلا جانگکوک به پارک جنگلی اومده باشه, مسیر بازگشت رو در پیش گرفتم،هوا واقعا سرد بود و مه به وجود اومده جنگل رو ترسناک تر کرده بود.
پاهام زخم شده و جورابام گلی شده بود.
سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود.
*اخه حماقت تا کجا...*
*مثل احمقا تنهایی تو این جنگل چی کار می کنم...*
یاد نگاه با تمسخر جانگکوک افتادم.
*دوست ندارم دربارم فکر بدی بکنه...*
*مگه جیمین هم دوستش نیست؟*
*باید بهش بگم من و جیمین هم دوستای قدیمیه همیم اونوقت دوستیمون صمیمی تر میشه،مگه نه؟*
*شاید من جانگکوکی رو هم بچه بودم میشناختم؟*
*باید ازش بپرسم*
**************
دفتر خاطرات پارک شین سان
28مارچ 2000
یک هفته ای گذشته از اخرین باری که دیدمش،دلم براش خیلی تنگ شده.خانوادم تو خونه عملا زندانیم کردن تا به دیدنش نرم.
بارها بهش گفتم چقدر دوسش دارم اما هربار احساس میکنم کم بهش گفتم و باز دوباره تکرارش میکنم.
کیم سئوک جین،من عاشقم این رو بدون .
تا اخرین لحظه زندگیم هم عاشقت میمونم ،اینجا هم مینویسم اگر روزی نبودم بخونی و بدونی که چقدر عاشقتم.
امیدوارم تو اینده وقتی میام و این دفتر رو بخونم،من و سئوک جین بهم رسیده باشیم و خانواده م با بودن ما باهمدیگه مشکلی نداشته باشن،واقعا ارزوی جز این ندارم.
از نگرانی هام نمیخوام بنویسم اما امیدوارم این خواستگار جدیدم دست از سرم برداره،بر عکس سئوک جین ،خانوادم خیلی دوسش دارن و احساس میکنم قراره خیلی اذیتمون کنه،ادم خطرناکی به نظر میومد .
وقتی با سئوک جین در موردش صحبت کردم ،حسابی عصبی شد و گفت باهاش صحبت میکنه و بهش میگه که ما باهمیم تا دست سر من برداره و بره اما تا جایی که یادمه قرار ملاقات سئوک جین با اون ادم امروز بوده و من امروز کاملا ازش بیخبر بودم.
*****
سلام لاولیا
من همه کامنتاتون رو همون لحظه میخونم اما نمیتونم جوابشون بدم چون یکم کرم اسپویل کردن دارم
کامنتاتون برای من خیلی ارزشمنده
انرژی بسیااااارررررر زیادی میگیرم
پس لطفا با ووت و کامنت حمایتم کنید.
در مورد اینکه مثلث عشقی هستش یا نه خب کاپل اصلی در روال داستان مشخص میشه اما در مورد چند ضلعی عشقی باید بگم که خیر😂♥️
هدف خودم از این فیک فهمیدن همینه تفاوت عشق و شهوت چیه...
کدوم از عشقه
کدوم از شهوت
در اخر سر بوس بهتون♥️
فایل پارت های ۱تا ۱۲هم داخل کانال هستش.

𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄  ( COMPLETED )Where stories live. Discover now