پارت هفتم "نمیدونم برام چی هستی"

1.2K 237 44
                                    

"دیگه تموم شد..."
همین جمله بود که بارها و بارها تو خلعی که فرو رفته بودم اکو می شد،نمیفهمیدم چرا هیچ تکونی نمیخوردم ،بی حرکت شدم در یک لحظه از دست و پا زدن دست کشیدم .
شاید به این فکر میکردم بعتره با یه بار امتحان کردنم ازم دست بکشه و راحتم بزاره...
اما چرا تصویر دلخور جانگ کوک جلوی چشمام بود،تهیونگ وقتی متوجه تسلیم شدنم،شد دستام رو ول کرد شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنم.
قفسه سینم نمایان شد...
:تو چقدر سفیدی..مشخصه سلیقم خوبه...
صداش دو رگه شده بود و قرمز شدن چشماش به وضوح قابل دیدن بود.
چشمام رو بستم و گریم رو از سر گرفتم...
بی توجه بهم ادامه داد:جای مارکم از بین رفته ،پس بهتره اول یه دونه خوشگلش رو برات درست کنم...
خب خودت بگو جاش کجا باشه بهتره؟
تمام دکمه های پیراهنم رو باز کرده بود ولی از تنم خارجش نکرد.اومد روی تخت روم قرار گرفت،فشار وزنش رو استخوان هام بیشتر شد و نتیجش ناله ای از سر درد بود ، ناله ای که به مذاق تهیونگ خوش اومد. سرش رو به طرف گردنم برد ،چشمام رو بیشتر روی هم فشار دادم  تا حتی سایه تهیونگ رو هم پشت پلک هام نبینم.
:روی گردنت؟هوم؟اگر روی گردنت باشه جانگ کوک بهتر میتونه رد مالکیت من رو ببینه.
درد ،فرصتی برای انالیز حرف های تهیونگ برام نداشته بود،از طرفی هم نا امید شده بودم و متوجه چیزی نبودم .
با صدای باز شدن از خلصه ای که هر لحظه مثل باتلاقی من رو داخل خودش میکشید خارج شدم، ترسیده بودم و  شوکه چشم هام رو باز کردم، هر دو به چارچوب در خیره شدیم...
اینبار ناجی من پزشک بهداری بود،در حالی که رد عصبانیت رو از  روی پیشانی چین خوردش میشد تشخیص داد  با صدای بلند گفت :شما دارین چی غلطی می کنین...
به هر دومون نگاه میکرد اما با دیدن صورت قرمز و برافروخته من و البته خیسی صورتم فهمید ماجرا از چه قرار بود...
اینبار مخاطبش تهیونگ بود ، داد زد:تو...تو عوضی داشتی باهاش چی کار می کردی؟
خیلی خونسرد ازم فاصله گرفت...
شروع به مرتب کردن لباساش شد:هنوز هیچ کار..نزاشتی..
به خودم امدم هول کرده بود و سعی کردم دکمه لباسام رو ببندم...
دستام می لرزید ...
ساده ترین کار،برام سخت و دشوار شده بود .
تهیونگ به حرکاتم نگاه می کرد خنده کوتاهی کرد.
دکتر قدم برداشت و نزدیک تهیونگ شد دستش رو روی شونش گذاشت :امیدوارم بتونی با همین حالت به مدیر و ناظم مدرسه توضیح بدی.
تهیونگ نگاهش رو از من گرفت،به دست رو شونش نگاه کرد،اینقدر نگاهش تند بود که دکتر با سرفه کوتاهی دستش رو از رو شونه تهیونگ برداشت.
منتظر جوابش موند...
تهیونگ:فکر کنم به این شغل تو مدرسه نیاز داری؟
نه؟
جوابی از پزشک تازه کار نگرفت ،ابرویی بالا انداخت و ادامه داد: پس بهتره سرت تو کار خودت باشه,وگرنه از فردا باید در به در دنبال کار بگردی...
با گفتن این حرف به طرفم برگشت،در حالی که سعی داشتم دکمه اخر پیراهنم رو ببندم،تو گوشم زمزمه کرد:بقیش باشه برای بعد...
چشمکی نثارم کرد و با قدم هایی بلند از اتاق خارج شد...
در حالی که سعی میکروم نفس های عمیقی بکشم از رو تخت بلند شدم،هنوز بدنم سست بود و ترس و تپش بالای قلب رو احساس می کردم...
در حالی که تلو تلو می خوردم به سمت در رفتم دستم رو دستگیره در بود که با صدای دکتر ،کسی شاهد بود و باز از ترس تهیونگ دهنش رو بست متوقف شدم...
+صبر کن....
برگشتم در حالی که یه برچسب زخم تو دستش بود به طرفم امد و روبروم قرار گرفت...
چسب رو از جلدش بیرون اورد کنار لبم که زخمی شده بود زد...با حالت شرمنده ای ادامه داد:معذرت می خوام...
دستم رو به طرف چشمم بردم با پشت دستم اشکام رو پاک کردم :برای چی اینو می گین؟  دستش رو روی سرم گزاشت و  شروع کرد به نوازش کردنم :میدونم اون مقصره,اذیتت کرده,ولی نمی تونم تنبیهش کنم...اون ادم شروری هستش...
و خب قدرت داره،تا حالا باعث فراری دادن چند تا دبیر شده..چند تا از دانش اموز ها هم از ترسش از اینجا انتقالی گرفتن به جای دیگه رفتن...متاسفم که قسر در رفت. دستش رو از روی سرم برداشت ...
با ترحم نگاهم میکرد،چیزی که همیشه ازش متنفر بود
هنوز داشت حرف میزد:تو از دانش اموز های خاصه مایی،پرونده پزشکیت رو خوندم پسر.خیلی مراقب خودت باش.
تنها به تعظیم کردنی اکتفا کردم و بدون حرفی از اتاق خارج شدم،اون یه دکتر بود و از من قوی تره ولی بخاطر موقعیتش همه چیز رو نادیده می گرفت.
بچه های مدرسه هم  میدونستن من بی تقصیرم ولی بخاطر ترس از تهیونگ ازارم میدادند...
همه و همه میدونن من بی گناهم ولی می خواهند گناهکار نشونم بدم...
"چرا؟"
چون این بی رحمیه و بی رحمی تو ذات همه هست.
اما جانگ کوک چی؟
تنها پشتوانم بود ، کسی تنها در کنار اون ارامش داشتم. یعنی از دست داده بودمش؟
بخاطر یه اشتباه احمقانه...
اون عوضی نقش برام بازی کرد و بهترین حامی و دوستم رو از دست دادم...
شاید هم  نه ،من اشتباه نکردم،جانگ کوک بود اول ولم کرد،نادیدم گرفت.
قدم  اول رو جانگ کوک برداشت ...
جوری رفتار کرد که انگار من اصلا تو این دنیا نیستم..."
و من باز هم با خودم در جنگ بود، داشتم با خودم جدال می کردم و می خواستم قضاوت کنم من اشتباه کردم یا جانگ کوک.....
به دستشویی رفتم ،ابی به دست و صورتم زدم به طرف کلاس رفتم .
وارد کلاس شدم  و باز نگاه های همیشگی ...
اینبار به چسب لبم خیره شده بودن...
به طرف میزم رفتم اما جانگ کوک سر جای قبلیش نشسته بود...
خب اینجوری دیگه سپری در مقابل تهیونگ نداشتم و به اجبار سر جای اولیم نشستم،نگاهی به جانگ کوک کردم،اخمی روی صورتش بود و  با خشونت کتابش رو ورق میزد ، ادبیات...
مشخص بود عصبانیه...
اون از ادبیات متنفر بود و من این رو خوب میدونستم،همیشه مجبورش میکردم کمی مطالعش کنه ولی اون لحظه داشت مثلا اون کتاب لنتی رو می خوند...
خوندن هم که نه...
تند تند ورقش می زد و عصبانی به نظر می رسید...
و اما تازه وارد اشنا ,پشت سرمون نشسته بود...
چند بار به پشت جانگ کوک زد،انگار می خواست چیزی ازش بپرسه ولی جانگ کوک به جیمین هم توجه ای نکرد....
چند دقیقه ای به این روال گذشت،دبیر وارد کلاس شد و مشغول درس دادن شد.سعی کردم رو درس متمرکز بشم،ولی برای لحظه ای چشمم به میز تهیونگ افتاد بی توجه به درس و دبیر به طرف من برگشته بود...
با نگاهش داشت ازارم می داد،لرزه به تنم افتاد سرم رو برگردوندم ...
دستم رو به طرف دست جانگ کوک که روی پاش بود بردم...با دستش روی پاش ضرب گرفته بود  و من بر حسب عادت دستش رو  گرفتم تا کمی استرسم کم بشه،متوجه شد اما دستم رو عقب زد ، دوباره دستش رو گرفتم سرش رو به طرفم  برگردوند و به نگاه التماس گونه من خیره شد،داخل چشماش عصبانیت موج می زد و من ترسیدم اما اینبار از جانگ کوک ، ترسیدم چون نگاهش از نگاه تهیونگ هم ترسناک تر شده بود...
سرم رو  برگردوندم سعی کردم با نگاه کردن به کتاب حواسم رو پرت کنم،بغض داشتم و دلیلش رو خوب می دونستم...
من طرد شده بودم،مثل همیشه اما اینبار از طرف کسی که احساس میکردم تا اخرش کنارمه،رهام نمی کنه...
سرم تو کتابم بود ولی چیزی از حرفای دبیر متوجه نمی شدم،نه فقط اون  لحظه ،من تا اخر اون روز کذایی چیزی اطرافم متوجه نمیشدم.
زنگ پایانی که زده شد،جانگ کوک سریع تر از همیشه وسایلش رو جمع کرد و از کلاس خارج شد.
اما جیمین،اون تازه وارد هنوز ایستاده بود منتظر بودم باز هم مثل جوجه اردکی دنبال جانگ کوک راه بیوفته و بره اما ایستاده بود و من رو نگاه میکرد،به گردنم،به گوشه ی لبم و بعد به چشمام.
نوع نگاهش گنگ بود ،شاید هم نگران مطمئن بودم میخواد چیزی بگه از لب زدن های بی صداش معلوم ،لب زدن هایی که هیچ صدایی ازش خارج نمیشد.
جیمین به گفتن یک جمله اکتفا کرد و بعد دنبال جانگ کوک رفت:تو گریه کردی...
و باز هم حس حقارت ،حقارتی که تنها عاملش خودم بودم،حماقت خوم
و چقدر تنهایی ،حس وحشتناکیه....
*جانگ کوک*
صحنه ای که دیده بودم و طرفداری کردن جین از  تهیونگ مدام جلوی چشم هام تکرار میشد و اذیتم می کرد،حماقت تمام چیزی بود که به ذهنم میرسید ، یکماه تماما مثل نگهبان مراقبش بودم و فقط برای ساعاتی فراموشش کردم...
اما جین به راحتی من رو به تهیونگ لعنتی فروخت...
حس میکردم بهم خیانت شده،درد داشتم ،دردی که تمام بدنم میپیچید و اخرسر عامل سوزش قلبم میشد.
جیمین در کنارم قدم می زد انگار داشت باهام حرف می زد ولی من متوجه هیچ کدوم از کلماتی که از دهنش خارج میشد نبودم...
در خروجی مدرسه از هم جدا شدیم،به طرف خونه راه افتادم،قرار بودزودتر به خونه برسم چون  یکماه مثل بادیگارد تا خونه جین  می رفتم و نتیجش دیر به خونه خودم می رسیدم...
حتی راننده رو هم مرخص کرده بودم ،انچنان برام مهم نبود،چون در کنار جین می خندیدم،منی که با خنده سالها بود که قهر کرده بودم،در کنار جین می خندیدم.
جوری کنار هم قدم برمیداشتیم و میخندیدیم که انگار زندگی همیشه به وفق مرادمون بوده،حس میکردم دارم مثل یک فرد عادی زندگی میکنم،حس سرزنده بودن! سرم پایین بود اما سایه و حضور فردی رو کاملا حس میکردم، متوجه شدم کسی تعقیبم می کنه...
بدون نگاه کردن به پشتم ،به اطراف نگاه کردم و بعد از دیدن اولین کوچه ، داخلش قدم گذاشتم ...
کوچه خلوت بود و سطلی زباله بزرگ وسط های کوچه افتاده،رها شده بود.
سریع قدم برداشتم و پشت سطل قایم شدم،رو زانوهام نشستم تا دیده نشم و نفسم رو حبس کردم....
صدای قدمها بهم نزدیک تر می شد و انگار فقط یه نفر بود...
با فکر کردن به اینکه به راحتی از پسش بر میام وقتی پاهاش وارد  دیدم شد، سریع بلند شدم دستم رو، روی شونش گذاشتم، برش گردوندم و همزمان دست دیگم رو مشت کردم تا به محض برگشتنش ،مشتی به صورتش بزنم اما با برگشتنش مشتم رو هوا موند و با صورت متعجب و ترسیده جین روبرو شدم...
از استرس لباش می لرزید اما با دیدن من اروم شد و این کاملا مشهود بود،همیشه متوجه اروم شدن جین وقتی از بودن من کنارش مطمئن میشد بودم،ازش فاصله گرفتم :اینجا چی کار می کنی ؟تعقیبم می کردی؟
  با شرمندگی جواب:نه...نه...باور کن..فقط...می خواستم...
ساکت شد...
:می خواستی چی؟
سرش رو پایین انداخت ک  اروم پای راستش رو، روی زمین تکون می داد...
جین :می خواستم بهت بگم متاسفم... 
پوزخندی زدم:خب گفتی حالا برو...
به سمت عقب برگشتم تا به خیابون اصلی برم که با صدای جین متوقف شدم :تقصیر من نبود جانگ کوک! اون خودش رو شبیهه ادم خوبا کرده بود ...منم..
برگشتم به سمتش،من هم متقابلا فریاد زدم:شبیهه ادم خوبا کرده بود؟
تو هم گفتی دیگه نیازی به جانگ کوک ندارم...
پس بهش بگم بره پی کارش ..نه؟
جلوتر امد گفت:نه باور کن...اینطوری نبود. 
-چرا جین،اتفاقا همینطوری بود...اصلا من برات چیم؟ هوم؟یه محافظ؟بادیگارد...
جوابی نداد برای همین دلخور ادامه دادم :مگه نگفتی دوستیم؟تو همیشه به راحتی دوستت رو رها می کنی...؟
بهترین هارو می خوای ،درسته؟...
فکر کردی حالا کخ تهیونگ فرشته شده بهتره با اون باشی...
چون کل مدرسه ازش حساب می برن.
با این حرفم لرزش لب هاش شدید تر شد و در نتیجه اشکی که از چشمش چکید،اب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید:اره...
اصلا همینه...
تو برام محافظی فقط همین ،اصلا کارم درست بوده...
تو هم برو به همون تازه واردت بچسب ...
و حالا جین بود که به طرف خیابون اصلی حرکت کرد،چند قدم بلند برداشت و از کنارم رد شد...
ولی ایستاد چند تا نفس عمیق کشید بعد مکثی گفت:حرفام رو جدی نگیر ...
دقیقا نمی دونم برام چی هستی...
ولی همیشه در کنارت جوری ارامش دارم که از مرگ هم نمی ترسم ...
تو بهم اعتماد به نفس میدی...
در عین حال بی اعتناییت بهم ،اینقدر اذیتم می کنه که فقط با فکر کردن بهش می زنم زیر گریه...
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد وادامه داد :فردا بارون میاد یادت نره با خودت چتر بیاری،فصل سه فیزیک رو امتحان داریم بخونش ...
خلاصه نویسی هاش رو بخون ،برات نوشتم داخل کیفت گذاشتم...
امتحان سختیه...
تعظیمی کرد از کوچه خارج شد....
"جین .....جین...."
اوج اعصانیت هم باشی، باز هم به فکرم هستی این دیوونم می کنه...
"حالش خیلی بد بود..."
"یعنی تند رفتم..."
"سر کلاس زمانی که دستام رو گرفته بود..."
"خیلی یخ بود..."
"نکنه اون تهیونگ کاری باهاش کرده ..."
"نه...فقط لبش اسیب دیده ..."
"وضعیت بدنش خوب بود..."
"اصلا چرا لبش اسیب دیده بود"
"نکنه تهیونگ..."
دستام رو داخل موهام بردم و چنگی زدم...
اصلا چرا باید به این فکر کنم...

****
سعی میکنم زود اپ کنم🙏
اخر ترم هستش و در جریانید دیگه😅
ژوژمان دارم 🤦‍♀️
ولی سعی میکنم بد قولی نکنم
بوس بهتون که میخونید♥️
ووت هم یادتون نره👩‍🦽

𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄  ( COMPLETED )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora