پارت هشتم "زیستن بر حسب سرنوشت"

1.2K 246 88
                                    

سلام دوستان
خواستم بگم با کامنت و ووت فیک رو حمایت کنید و اگر دوست داشتید به اشتراکش بزارید.
کامنت های پارت قبل خیلی کم بود،جوری که گفتیم اپش نکنین بهتره🤦‍♀️
ولی خب بازم بخاطر بعضی از خواننده های عزیز اپ شدش.
ممنون میشم حمایت کنید،این پارت شروع اتفاقات اصلیه فیک هستش،به اتفاقات توجه کنید جلوتر شاید براتون سوال پیش بیاد.
♥️♥️♥️

**********************

"زیستن برحسب سرنوشت شامل مراحلی است بکلی ورای درک ما"
*جین *
اشتهایی برای خوردن غذام نداشتم و از اونجایی که به اصرار خانواده سر میز غذا نشسته بودم فقط با غذام بازی میکردم.
استرس...
دلشوره...
تمام احساسات و افکار منفی داخل مغزم جمع شده بود و شاهد
نگاه نگران پدر و مادرم بودم
میدونستم نگرانم هستند و نمی خواستم ازرده خاطرشون کنم...
به اندازه کافی اذیتشون کرده بودم ولی تا جایی که یادم میومد همیشه این کارو می کردم.
کار جین اذیت کردن عزیزازنش بود اول مادر پدرش و حالا جانگ کوکی که چند وقتی بود به جمع عزیزانش اضافه شده بود.
با نوازش شدن شونم توسط مادرم از فکر بیرون امدم:جین ..چرا غذاتو نمی خوری,تو که اسپاگتی دوست داشتی...
دستی به روی سرم کشید،چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم گفتم:تو مدرسه ساندویچ خوردم مادر ،گرسنه نیستم.
در حالی که از روی صندلی بلند شدم ادامه دادم:من میرم درس بخونم فردا امتحان دارم،شب به خیر...
مادرم خواست چیزی بگه اما با اشاره ی دست پدرم سکوت رو ترجیح داد و من با سری پایین انداخته به طرف پله ها رفتم ....
وارد اتاقم که شدم در رو پشت سرم بستم،از قفسه کتاب ها ، کتاب فیزیک رو برداشتم و به طرف تختم رفتم.
به پهلو روی تخت دراز کشیدم و ارنج دستم رو، روی بالشتم تکیه دادم...
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن...
هر چند کاملا بلد بودم اما فقط می خواستم دوره کنم ،شده چند لحظخ ای از افکارم دور بشم.
صفحه اول که تموم شد،ورق زدم...
اما نقاشی ها و کلمات نوشته شده روی اون صفحه ...
من رو یاد خاطراتم با جانگکوک می انداخت... نقاشی از کله ادم تپلی که لپاش مثل ماهیه...ناخواسته لبخندی رو لبم نشست..
*فلش بک*
زمزمه وار گفتم :بس کن کوکی,اون     خودکاره..چه جوری پاکش کنم..
مثل بچه ها داشت تو کتابم نقاشی می کشید... اروم جوابم رو داد:چقدر بی احساسی,دارم خاطرمون رو می کشم که همیشه یادمون بمونه...
دستش رو گرفتم، سعی کردم مانع طرح زدنش تو کتابم بشم :یااا...مگه این دفتر خاطراته...نکن...
:خیلی اون روز تو سالن غذاخوری بانمک شده بودی,راستش رو بگو از عمد این کارو کردی ..نه؟
حرصم گرفت با فریاد گفتم :چرا مزخرف میگی.
بعد از کامل کردن جملم کل کلاس ساکت شد...
صدای دبیر به گوشم رسید:شماها دارین اونجا چه غلطی می کنین؟
جانگ کوک که تا الان سعی کرده بود جلوی خندش رو بگیره,دست از کنترل کردن خودش برداشت و شروع کرد به قهه قهه زدن...
دلش رو نگه داشته بودو می خندید ,بقیه کلاس هم خندشون گرفته بود..
با حرص نگاهش می کردم درحالی که بی توجه به من می خندید,همون لحظه لپم رو کشید گفت :ایگووو  ماهی بادکنکی...
دوباره خندش رو از سر گرفت.
دبیر:جفتتون گم شین بیرون.
*پایان فلش بک*
سرم پایین بود و داشتم به نقاشی و نوشته های کتاب نگاه می کردم که متوجه خیسی کتاب شدم.
قطره اشک دیگه ای از چشمم روی کتاب سقوط کرد و من تازه متوجه شدم که تمام مدت اشک میریختم دستم رو به سمت صورتم بردم و صورتم رو کمی از اشک خشک کردم.
کتاب رو بستم و روی میز کوچک کنار تختم گزاشتم ...
نمی تونستم تمرکز کنم...
با پشت دستم اشکام رو بازدوباره پاک کردم...
بهش که فکر  میکردم به این نتیجه میرسیدم که من فقط بخاطر اینکه جانگ کوک در همه حال مراقبم بود بهش وابسته نبودم...
اما از طرفی هم قبول داشتم از اینکه همیشه در حال محافظت ازم بود راضی و خوشحال بود و من حتی با فکر کردن به خاطراتش می تونستم بخندم و یا حتی گریه کنم...
چشمام درحال  بسته شدن بود،خسته بودم ولی از طرفی از  خواب هم خوف داشتم...
مطمئن بودم بخوابم باز اون کابوس به سراغم میاد پس بهتر بود وقت کشی کنم،حال درس خوندن رو دیگه نداشتم برای همین از روی تخت بلند شدم و به سمت میز تحریر رفتم. دفتر و مداد طراحیم رو برداشتم باز به طرف تخت رفتم...
چهار زانو نشستم و دفتر رو جلوم گذاشتم .
بازش کردم ،صفحه اول طرحی از مادرم بود...
ورق زدم...
صفحه بعد...
پدرم...
صفحه هارو پشت سر هم ورق می زدم...
طرحی از درخت...
حیاط مدرسه...
پروانه...
ساختمان کلیسا...
بچه گربه ای که تو پارک دیده بودم...
به صفحه بعدی خیره شدم،طرحی از یک کودک بود...
چهره کودکی که بینهایت اشنا اما گم بود ،گم بود چون حضور اون کودک رو تو خاطراتم حس میکردم ولی تصویر واضحی ازش به خاطر نمیاوردم.
و باز ورق زدم.
یک طرح دیگه،طرحی که  در اغوش گرفته شده بودم...
بالای پل عابر پیاده...
بعدی گرفته شدن دستم در مقابل بچه های کلاس برای وقتی که برای اولین بار ازم محافظت شده بود ...
حس عجیبی داشتم...
کلافگی و شاید سردرگمی ،سردرگمی که باعث شد تند  تند ورق بزنم...
من ، جانگ کوک رو ،در حالات مختلف و در موقعیت های زیادی طراحی کرده بودم...
دفتر رو به شدت بستم و از تخت انداختم روی زمین ...
با حرص مدادم رو پرتاب کردم تو سطل کنار در.
خودم رو ،روی تخت ولو کردم و با عصبانیت پاهام رو ، روی تخت کوبیدم...
:من کی اون همه طرح ازش کشیدم که خودم خبر ندارم...اه..لعنتی
این رو با صدای بلندی گفتم.
مهم ترین سوالم این بود که چه مرگم شده...
چرا پر از احساسات زد و نقیض بودم.
ارزوم شده بود داشتن یک ماشین زمان ، برمی گشتم به زمانی که جانگکوک وارد اتاق بهداری شد...
وقتی کهبه تهیونگ گفت:تو اینجا چه غلطی می کنی ...عوضی؟
و  ای کاش می تونستم بگم :متاسفم جانگ کوکا ,اشتباه از من بود ,بیا از اینجا بریم.
بالشت رو برداشتم رو صورتم فشردم تا صدای جیغ از روی حرصم  توش خفه بشه...
----------------------------
توی کوچه تاریک اون روبروم ایستاده بود.
با فریاد می گفت :اون عوضی خودش رو شبیهه ادم خوبا کرده بود؟
تو هم گفتی دیگه نیازی به من نداری...
پس بهش بگم بره پی کارش ..نه؟
سعی کردم جواب بدم ولی انگار لبام به هم چسبیده بود نمی تونستم حرفی بزنم با عصبانیت ادامه داد:اصلا من برات چیم ؟...
یه محافظ ,بادیگارد..
با تمام توانم فریاد زدم :نه تو برام خیلی مهمی....من دوست دارم کوکی...
باورم کن!
احساس کردم دارم تکون می خورم با صدای اشنایی چشمام رو باز کردم.
*جین ...حالت خوبه عزیزم ؟
در حالی که نفس نفس می زدم روی تخت نشستم...
کمی عرق کرده بودم .
در همون حین پدرم با لیوان ابی وارد اتاقم شد،لیوان رو به دستم داد ،بدون معطلی سر کشیدمش....
مادر:داشتی چه خوابی می دیدی که اینجور عرق کردی...
صدات اینقدر بلند بود که به اتاق ما هم می رسید.
این رو درحالی که چشمای زیباش پر از نگرانی بود گفت.
لیوان خالی رو ، روی میز کنار تختم گذاشتم...
و من باز شرمنده بودم :متاسفم ,من همیشه نگرانتون می کنم ...
پدر :تو از دیروز چت شده سئوکجین؟
حق نداشتم پدر مادرم باز اذیت کنم پس سعی کردم طبیعی رفتار کنم :من حالم خوبه پدر.  صورت پدرم گرفته شد به دستام اشاره کرد:تو به این میگی خوب...
به دستام خیره شدم می لرزید،لرزش وحشتناکی داشت...
دستام رو توی هم قفل کردم:این بخاطر کابوسیه که دیدم جای نگرانی نیست...
و بعد از اون من شاهد تلاش های پدر و مادرم بودم ، تلاش هابب که هدفش ارومم کردن من بود اما هیچ جوره موفق نبودن .
سعی کردم خودم رو به خواب بزنم و موفق هم بودم ،اما وقتی پدر مادرم وقتی  از اتاقم خارج شدن و صدای بسته شدن درب رو شنیدم چشمام به سرعت باز شد،کابوسی دیگر به جمع خواب هاب وحشتناکم اضافه شده بود.
و چه خواب عجیبی بود،بدتر از همه من داشتم در جواب جانگ کوک چی میگفتم.
و باز هم برام سوال بود چرا جانگکوک؟
پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم ...
به طرف پنجره رفتم هوا در حال روشن شدن بود...
گرگمیش صبح...
خیلی زود بود ...
ولی من دوست داشتم زودتر اماده بشم و
برم مدرسه...
دلهره مسخره ای داشتم....
"نکنه جانگکوک حتی دیگه نخواد پیشم بشینه..."
"دیروز سرش داد زدم..."
*****
ساعت هفت شده بود و من خیلی کند آماده شدم، از طرفی استرس وحشتناکی داشتم ،انگار می ترسیدم برم به مدرسه...
اما از طرفی دیگه میخواستم زودتر به مدرسه برم و دوستی که تازه به این باور رسیده بودم که چقدر برام عزیز رو زودتر ببینم.
کولم رو برداشتم و از اتاقم خارج شدم پله هارو دو تا یکی کردم...
و بازهم اشتهایی نداشتم ...
مادرم با عجله به سمت اشپزخونه دوید:معذرت می خوام پسرم,خواب موندم الان صبحونه درست می کنم...
با لبخند گفتم :مهم نیست اوما...
من میلی ندارم... داشتم از در  خارج میشدم  که با صدای مادرم متوقف شدم :جین صبر کن...
"مادر ، من امیدوارم هیچوقت سرافکندت نکنم ،من تمام تلاشم رو میکنم تا وقتی پیش دوستات نشستی با افتخار ازم صحبت کنی..." بعد چند دقیقه با جعبه ی غذایی برگشت:حداقل اینو ببر...
-این چیه اوما؟  با مهربونی گفت :وقتی صبح کابوس دیدی ، اومدم و برات کیک شکلاتی درست کردم.
"پس به خاطر من ،خواب موندی..."
از بچگی وقتی از یه چیز خیلی میترسیدم مادرم برام این کارو می کرد  ....
من پسر شکمویی بودم و هستم،اما مادرم همیشه بهم می گفت شیرینی های این کیک بدی هارو از بین می بره ...
و من بهونه ای بهتر برای خوردن کیک های شکلاتی مادرم پیدا کرده بودم.
با لبخند بوسه ای روی گونش زدم :ممنونم مادر...
تعظیم کردم ...
و از خونه خارج شدم...
جعبه کیک رو، توی کیفم گذاشتم...
چند قدمی بیشتر نرفته بودم که رعد و برقی زد و بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت...
دستام رو سایه بان سرم کردم :لعنتی چتر...یادم رفت بیارمش...
صدایی از پشت به گوشم رسید:باید از این به بعد بهت بگم آیکیو دو رقمی ...
  با برگشتنم دیدمش در حالی که لبخندی رو لبش بود ,چتری رو ...
روی سرش داشت...
با لکنت گفتم :ک ..ک ... کو ..‌. کوکی...
به چیزی که می دیدم شک داشتم
"یعنی خودشه؟"
"فکر نکنم ..."
با دقت نگاهش می کردم، هنوز هم تو ذهنم داشتم تحلیل می کردم که این واقعا جانگکوک بود یا توهمی ازش.
نزدیکم شد و باعث شد زیر چترش از بارون در امان باشم...
جانگکوک:دیروز بهم گفتی بخاطر بارون چتر بیارم ,بعد  خودت یادت رفت بیاری .
انگشت اشارم رو اوردم بالا به سمت شکمش بردم و لمسش کردم.
" اره این واقعیه ..."
"خودشه..."
*جانگکوک*
مثل همیشه عجیب شده بود  انگشتش رو ، روی شکم گذاشت...
حرفی نمی زد و این عجیب تر بود.
کم کم لب و دهنش رو جمع کرد ،چونش می لرزید...
-کیم سئوک جین!   
با صدا کردن اسمش  انگار عامل جرقه ای شده باشم ، منفجر شد.
مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن همراه با کمی جیغ,صداش خیلی بلند بود...
خشکم زد.
"چرا اینشکلی شده..."
و هر کسی از کنارمون رد می شد نگاهمون می کرد...
"اه ..خدا ..این پسر آبروم رو برد..."
دستم رو گذاشتم روی سرش..اروم گفتم :جین...
تو رو خدا گریه نکن.
جوابی نداد و به گریه کردن ادامه داد. :خواهش میکنم ,الان مردم فکر می کنن من اذیتت کردم. 
جین انگار تو این دنیا نبود ,چیزی نمی شنید...
-مرد که گریه نمی کنه..
داشتم چی میگفتم؟
مرد...
مثل بچه های پنج...
یا شاید هم شش ساله شده بود...
جین از من دوسالی بزرگتر بود اما انگار من از اون بزرگتر بودم و داشتم نصیحتش میکردم.
گاهی اوقات هم ازش محافظت میکردم.
انگار واقعا جاهامون عوض شده بود .
اما من از همه چیز راضی بودم،جین عاملی شده بود براب ماندن من .
گریه ش اروم شده بود ولی تموم نه و با چشمای خیسش نگاهم میکرد،چند لحظه یکبار هم لمس میکرد ،شاید میخواست مطمئن شه که من واقعیم.
برای اینکه از اون حال و هوا بیرونش بیارم گفتم :گرسنمه چیزی برای خوردن نداری؟ 
  انگار بعد از کلی حرف زدن تازه این یکی رو شنید بعد چند لحظه ،بند کولش رو ازاد کرد و زیپ کیفش رو باز کرد.
جعبه غذاش رو  بیرون اورد و روبروم گرفت...
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد ...
گریش قطع شده بود. 
جین:نمی خوایش ؟
از قیافه مظلوم و با نمکش خندم گرفت,ولی باز جلوی خودم رو گرفتم،جین باور نداشت خیلی بانمکه و هربار از این ری اکشن مم دربرابر خودش ناراحت میشد.
اما اون واقعا مثل یه بچه گربه ملوس بهم خیره شده بود...
-برام بازش کن...
و چتر توی دستم اشاره کردم
جعبه غذا رو با کرد و جلوم گرفت...
کیک شکلاتی بود...
با دست ازادم تکه ایش روبرداشتم ...
گاز کوچیکی بهش زدم...
اما جین هنوز به همون حالت نگاهم می کرد...  جین :منو بخشیدی؟
این رو در حالی که دسته ی کولش رو توی دستش میفشرد گفت.
کولش رو از روی دوشش برداشتم زیپش رو بستم و روی دوش خودم انداختم.
دستم رو ، روی شونش گذاشتم و جین رو به طرفی که باید حرکت میکردیم برگردوندم ...
دستم رو دور گردنش انداختم ...
با خودم همراهش کردم...
جین:جوابم رو نمیدی ؟
گاز دیگه ای از کیک زدم ...
واقعا خوشمزه بود :اگه به بخشیدن باشه,تو اول باید منو ببخشی ،پس بیا فراموشش کنیم.
اگر تا قبل از اون روز ازم میپرسیدن لبخند کی برات شیرینه،جوابم هیچکس بود،اصلا نمیدونستم لبخند شیرین یعنی چی؟
اما جین،اون لبخندش شیرین بود ،لبخندش انرژیم بود و من اون لحظه انقدر محو لبخندش شدم که متوجه هیچی نبود، حتی متوجه دست جین که دور بازوم حلقه شد.
از جعبه غذا تیکه ای دیگر از کیک رو برداشت و مشغول خوردن شد...
جین:من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم کوکی  ،واسه امتحان اماده شدی؟
دستپاچه جواب دادم.
-اوهوم ..اماده شدم...
و اما زخم کنار لبش از دیروز به قدری ازارم میداد که لحظه ای از جلوی چشمام کنار نرفته بود ،هنوز درباره اتفاق دیروز یه جورایی نگران بودم :دیروز ...اون عوضی کاری نکرد...درسته؟ 
به وضوح هول شد و از خوردن دست کشید ,انگار خجالت می کشید:نه کاری نکرد...
اما من بیشتر از هر موقعی مطمئمن شدم اون تهیونگ عوضی نیاز به یک گوشمالی حسابی داره ، می خواستم بحث رو عوض کنم:راستی می خوام درباره جیمین باهات حرف بزنم. 
:جیمین کیه؟ 
با حالت سردرگمی پرسید.
-جیمین..همون تازه وارد کلاسمون دیگه...
نمیدونم چندمین بار بود ولی باز دلم لرزید ،برای جینی که با حالت عصبی و تند تند داشت کیکش رو می خورد :اوهوم اون غریبه اشنا.
-اون دوست دوران بچگیمه از دوره ابتدایی تو مدرسه با هم بودیم ...تا سه سال پیش.
با لبخندی براش توضیح و اوم کنجکاوانه داشت به حرفام گوش می داد، ادامه دادم:اون یهو غیبش زد,که بعدا فهمیدم رفته چین...
دیگه خبری ازش نداشتم تا دیروز که تو مدرسه دیدمش...
با دهنی پر از کیک شکلاتی اوهومی گفت و من ادامه دادم:اینقدر برام عجیب و شوکه کننده بود که برای یه مدت کلا فراموشت کردم...متاسفم...
دور لبش شکلاتی شده بود،با ارنجش اروم به شکمم ضربه زد:هی فراموشش کن...
من نمی دونستم اون دوستته..برای یه لحظه حس کردم...
حرفش رو قطع کرد اما من نمیتونستم لبخندم رو جمع کنم به وضوح حسودی کرده بود ،در حالی که باز لپ هاش پر از کیک بود و دور لبش شکلاتی ، به طرز عجیبی قلبم میلرزید.
باز مشغول خوردن شد به اطراف نگاه می کرد  خندم گرفت:برای یه لحظه حسودی کردی؟  جین :حسودی نه ...
-ولی تو حسودی کردی . 
جین :عمرأ... بیا بریم داره دیرمون می شه.   -باشه بریم,ولی راستش رو بگو حسودی کردی مگه نه؟
با حرص,صدای بلند گفت:جانگکوک...
و من باز حالم خوب بود،خوب از بودن جین کنارم،میخندیدم ولی غافل از اینکه اون لحظه زندگی برای ما بدترین سرنوشت رو در نظر گرفته بود.
به سمت مدرسه میرفتیم غافل از سرنوشت...
* جین *
وارد کلاس شدیم ،مثل روزهای قبل باهم و شونه به شونه ی هم  به طرف میزمون رفتم،می خواستم سر جای روز قبل بشینم اما به اشاره جانگ کوک به جای قبلی خودم برگشتم...
جانگکوک می خواست بازم سپرم در مقابل تهیونگ باشه...
ناخواسته بود لبخندم...
و وقتی سر جامون نشستیم ،دستش و رو شونم زد به پشت اشاره کرد و هردو باهم برگشتیم به میز پشت سرمون،جایی که جیمین نشسته بود.
کوکی:جیمین این دوستم جین...
جیمین با لبخندی دستش رو اورد جلو :منم جیمین هستم...
وقتب میخندید چشماش باریک میشد،اندازه یک خط و این بانمک بود ، با لبخندی دست رو فشردم :از اشناییت خوشبختم جیمین شی...
جیمین :منم همینطور.
همونجور که دستم تو دستاش بود ادامه داد :جین تو خواهر داری؟
بیخیال جواب دادم:نه...ندارم...چطور؟    جیمین شونه ای بالا انداخت :اگر چه میدونستم ولی حیف شد که نداری ,اخه فرم لب و چشمات خیلی قشنگه ,اگه یه خواهر داشتی....اوففففف
خندید و جملش رو کامل نکرد،سرم رو کمی کج کردم و سوالب نگاهش کردم.
ادامه داد: اگر فقط ده درصد هم شبیهه تو بود...
صد در صد باهاش قرار میزاشتم.
حالتی شبیهه به برق گرفتگی بهم دست داد,دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
اما جیمین و کوکی زدن زیر خنده ....
گیج شدم چرا می خندیدن...
میخوان من رو مسخره کنند؟
جانگ کوک ما بین خندش گفت:بهت گفته بودم که خیلی با نمکه.
جیمین :اره خیلی...
داشتن سر به سرم می ذاشتن.
جانگکوک وقتی عصبی شدم گفت:دلخور نشو ,جیمین همیشه با دیگران از این شوخیا می کنه.
و جیمین در حالی که  انگشتاش رو ،روی قفسه سینه کوکی می کشید گفت:اره فقط شوخی بود ناراحت نشو...
و عملأ داشت جانگ کوک رولمس می کرد و این حرکاتش حسابی روی اعصابم بود ،سعی کردم لبخندی بزنم،به سمت میزم  برگشتم و کتابم رو بیرون اوردم ...
سعی می کردم با درس ذهنمو مشغول کنم...
و بعدش ورود دبیر و شروع دری ...
***
با خوردن زنگ تفریح از کلاس خارج شدیم با این فرق که این دفعه سه نفر بودیم ...
من ، جانگکوک و جیمین...
داخل راهرو قدم می زدیم....
با هم حرف می زدیم ...
و من باز خوشحال از وجود جانگکوک کنارم بودم و سعی داشتم نگاه جیمین رو کمی درک کنم ، نگاهش گنگ بود .
دیدید گاهی افراد مردمک چشمشون میلرزه؟
در حالی خیرگی نگاهشون ادم رو معذب میکنه؟
نگاه جیمین ،همچین نگاهی بود .
اما داخل مدرسه دور تابلوی اعلانات خیلی شلوغ بود.
-اونجا چه خبره؟
و سعی کردم نگاهم رو از جیمین بگیرم و به جانگکوک نگاه کنم.
کوکی:بریم جلو ببینم ماجرا از چه قراره . جلوتر که رفتیم،بچه ها رو کمی کنار زدیم که برای رسیدن به جلو راه باز کنیم ...
برگه بزرگی روی تابلوی اعلانات زده شده بود با عنوان اردوی جنگلی که از طرف مدرسه طی یه هفته برگزار می شد اونم خارج از شهر ...
به نظر جالب می امد و  من همیشه دوست داشتم به همچین اردویی برم...
ولی هیچ وقت شانسش رو به دست نیاورده بودم... 
جیمین :اردو...چه بچگانه...
"بچگانه؟....چرا؟..."
با صدای جانگکوک به خودم اوندم :واقعا مسخرس...
پوزخندی زد و ادامه داد:بیاین بریم یه چیزی بخوریم .
برای اخرین بار به تابلوی اعلانات نگاهی انداختم همراهشون شدم...
چند دقیقه بعد توی سالن غذا خوری بودیم در حالی که ظرف های غذا جلومون چینده شده بود ...
جانگکوک کنارم نشسته بود و جیمین هم روبروم...
  داشتم با غذام بازی می کردم...
کوکی یه تیکه از مرغش رو ،روی برنجم گذاشت، سرم رو به سمت راست جایی که جانگکوک نشسته بود،برگردوندم.
بهش نگاه کردم...
کوکی :چرا نمی خوری ,زنگ بعد امتحان داریم ,باید انرژی داشته باشی.
با سر به غذای جلوم اشاره کرد: تا بتونی جوابارو بنویسی.
   بدون در نظر گرفتن حرفاش گفتم :به نظرت من بچم... 
بعد چند ثانیه مکث گفت :هان؟
-منظورم اینه که شاید از نظرتون بچگانه باشه ولی من خیلی دلم می خواد که به اون اردو برم ...
سرم رو  پایین بردم ، با قاشقم برنج هارو به بازی گرفتم.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:خوب به نظرم به یکبار امتحان کردنش می ارزه...منم میام... جیمین : منم تا حالا اردو نرفتم فکر نکنم اونقدرا بد باشه.
سرم رو اوردم بالا با لبخند گفتم :واقعا...؟
کوکی :اره واقعا...
حالا فعلا غذات رو بخور تا درباره بقیش با هم حرف بزنیم...
مثل بچه های حرف گوش کن ...
مشغول غذا خوردن شدم...
بخاطر عجله تو غذا خوردن هرزگاهی ...
غذا تو گلوم گیر می کرد که با اب مشکل رو حل می کردم...
خیلی خوشحال بودم ...
اردو...
یکی از ارزوهای بزرگ دیگم داره به حقیقت می پیونده...
با دوستام...
جین حالا دوتا دوست داشت.

𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄  ( COMPLETED )Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz