ما ادما ها محکومیم،محکوم به بزرگ شدن،محکوم به مردن.
همونجور که به دنیا اومدنمون خواست خودمون نبوده پس مرگمون هم به خواست خودمون نیست،خارج از اینکه از یه جایی به بعد چشم انتظار رسیدن مرگمون هستیم.
ما ادما سه بار زندگی میکنیم و بعد میمیریم.
اولیش وقتی اتفاق میوفته که ساده لوحی ش از دست میده و بعد وقتی معصومیت از دست میده
و اخری هم زمانی که واقعا میمیره.
ما ناگزیریم هر سه مرحله رو طی کنیم،
تو
من
هرکدوممون به خود بزرگترمون تبدیل میشیم
و خود بزرگترت به کسی که پیش روشه
اما آسون تر از همه اخریه،وقتی ساده لوحیت رو از دست میدی حسرتش رو تا اخرین لحظه زندگی میخوری
میگی ای کاش هنوز خیلی چیزا رو نمیدونستم کاش هنوز همون ادم نادون بودم.
کاش نمیدونستم و نمیدونستم....
و وقتی معصومیتت رو از دست میدی!
وقتی که میشی عضوی از همون دار و دسته ادمایی که ازشون فراری بودی.
و چرا من باید از این قضیه مستثنی باشم؟
من هم معصومیتم رو از دست دادم ، متفاوت بود چون خیلی دردناک بود .
چون من یه قربانی بودم از این هم بگذریم هیچ وقت فکر نمیکردم بخوام از گذشته چیزی بنویسم اما وقتی دیدم هرکی ازم پرسید که
*کیم سئوکجین شی،چی شد که به این نقطه رسیدی؟*
فقط سکوت کردم و وقتی باز پرسیدن
*سئوکجینا تو حالت خوبه؟*
الکی لبخند زدم و فقط سر تکون دادم ،حتی کلمه خوبم رو هم به زبون نیاوردم،فهمیدم که اگر نمیتونم به زبون بیارمش باید بنویسمش،بنویسم تا اگر روزی نبودم و کسی نوشته هام رو خوند بگه جین هر بلایی سر افرادی که توی زندگیش بودن اورد،حقشون بوده اونا معصومیتش رو گرفتن پس باید تقاصش رو پس بدن.
بگن جین حق داشت.
اونکه چیز زیادی نخواسته بود،یه زندگی عادی با روالی ثابت ، زندگی که جین ارزوش رو داشت عشق بود ،اینده ای که مدتی بود با جانگکوک تصور میکرد ولی خب اون بازه زمانی جین هنوز ساده لوحی بیش نبود .
البته که جین محکوم بود،محکوم به فراموشی.
* تهیونگ *
به ورودی اردوگاه رسیدیم،چند دقیقه بود که ساکت شده بود،سرم رو به طرفش چرخوندم با دیدن قیافش خندم گرفت ،دستاشو مشت کرده کنار صورتش گذاشته بود...
*پس خوابه*
*این پسر معلوم نیست چرا اینقدر عجیب غریبه از یه طرف در حد مرگ ازم میترسه, از یه طرف با خیال راحت تو بغلم خوابیده...*
لحظه ای حرکت کرد فکر کردم بیدار شده...در حالی که با گاز گرفتن لبم می خواستم جلوی خندمو بگیرم به حرکاتش نگاه می کردم,سرشو به کمرم می مالوند...
بی شباهت به یه گربه نبود...
هنوز اروم می خندیدم بیشتر به خودم چسبوندمش... به طرف چادرش حرکت کردم...
*اون پیش گرگ اصلی میمونه...*
نمیتونستم چیزی بگم،میترسیدم و نگران بودم.
جین برام عزیز شده بود اما تهدید های جیمین ترسونده بودتم ،پدر خیلی زحمت کشیده بود تا به موقعیتی که داشت برسه نمیخواستم اشتباهی کنم تا بهش ضرری برسه، جیمین قول داده بود اگر از خواسته هاش پیروی کنم رئیس پارک از پدرم برای انتخابات حمایت میکنه و در غیر این صورت باید ارزوی وارد شدن به کابینه رو باید به گور ببره،اولش باور نکردم چون روزی که منم وارد بازی جیمین شدم دقیقا روزی که جین وارد مدرسه شد هیچ پیش ضمینه ذهنی از جیمین نداشتم.
یادمه همون روز اول جین توجه خیلیا رو به خودش جلب کرده بود از جمله خودم ولی وقتی زنگ دوم شروع شد وسط کلاس زیست پیامی با محتوای عجیبی دریافت کردم.
[کیم تهیونگ ساعت ۸ کافه قلب بنفش باش در غیر این صورت قید رسیدن پدرت به کابینه رئیس جمهور رو بزن]
از اولش هم شک برانگیز بود چون کسی جز من و پدرم خبری از کارهای پدر برای شرکت داخل انتخابات نداشت
*این کیه که خبر داره؟*
و طبق قرار ساعت 8 داخل کافه نشسته بودم درست به موقع .
جیمین هم به موقع بود،درست ساعت 8 در کافه باز شد و جیمین وارد شد،کم و بیش میشناختمش وقتی کلاس دوم بودیم با هم همکلاسی بودیم اما بعد از سال چهارم تا اون لحظه هیچ وقت ندیده بودمش ،کمی مرموز و ترسناک به نظر میرسید، خیلی تغییر کرده بود.
جملاتش کوتاه و دستوری بود.
[جیمین:اگر انتخاب شدن پدرت رو میخوای باید باهام همکاری کنی!
:چه همکاری؟
جیمین: سادس،امروز یه دانش اموز جدید داشتین.
:کیم رو میگی؟ کیم جین؟
جیمین : کیم سئوک جین.
:خب؟
جیمین: باید با من در ارتباط باشی و بهت هشدار میدم سرپیچی کردن ازم تهش نابودی تو و پدرته.
:چی ازم میخوای پارک جیمین؟
جیمین : تا جایی که یادمه کارت تو اذیت کردن دانش اموز های دیگه خوب بود.
: خیلی وقته دیگه انجامش نمیدم.
جیمین : ولی من ازت میخوام دوباره شروعش کنی .
:منظورت چیه؟
جیمین : فقط برای ارضای حس کنجکاویت میگم.
جین خیلی چیز هارو فراموش کرده،تو باید تلنگری باشی برای یاد اوردن گذشته.]
چیکار میتونستم بکنم؟
بعد از مادرم ،پدر همه کسم بود نمیخواستم از طرف من اسیبی بهش وارد بشه اما فکر نمیکردم سرنوشت هم باهام بازی کنه،بعد از یه مدت وقتی به جیمین پیام دادم و خواستم از بازی مزخرفی که ساخته بود خارج بشم ،شب پدرم با سر و وضعی نابود به خونه اومد کمی کتک کاری هم کرده بود و باعث همه ی اون حال پدرم من بودم چون به جیمین با کلی خواهش گفته بودم دیگه ادامه نمیدم گفتم اون پسر زیادی معصوم و دوست داشتنیه اما جیمین با یک جمله جوابم رو داد :
فک میکردم تو متفاوتی اما تو هم مثل بقیه تسلیمش شدی برو به درک و یادت باشه هیچ وقت به اموال من نزدیک نشی کیم تهیونگ.
روز بعد دانش اموز جدیدی وارد مدرسه شد،مین یونگی.
یک راست سراغم اومد و بهم گفت از طرف جیمین اومده تا من رو کنترل کنه و خب کارش رو کاملا خوب انجام میداد ،همه ی راه های اذیت کردن جین رو انگار میشناخت و بعد راه رو برای هرکاری باز میکرد برنامه هارو میچیند و بعد من رو به عنوان عروسک خیمه شب بازی جلو میفرستاد.
به چادرش نزدیک شدم.
جانگکوک در حالی که یه بسته دستش بود از چادرش بیرون امد...با دیدنم..خشکش زد..بدون توجه به طرف چادر جین رفتم... جیمین کنار چادر رو زمین در حالی که زانوهاشو بغل کرده بود نشسته بود, با دیدنمون بلند شد به طرفم امد...قیافه عصبانیش بانمکش کرده بود.. روبروم ایستاد
جیمیغ: جین پیش تو چی کار میکنه؟
شیطنتم گل کرد با نیشخند گفتم: خوب...اون امده بود پیشم تا بهم اعتراف کنه...
صداش رو مقداری بلندتر کرد:فکر کنم درد کتکای جانگکوک کم شده که داری, مزخرف میگی..فکر کنم نیاز داره دوباره برات یادآوریش کنم.
یا شایدم فکر کردی جا پای پدرت سفت شده؟
یادت نره کیم تهیونگ به اموال من نزدیک نشو.
و باز اون جمله لعنت شده رو گفت،جین اموال تو نبود.
اما باید سکوت میکردم،جین حتی اوردن اسمش از زبون دیگران دلم رو میلرزوند حالا اون لحظه جیمین
جلو میومد تا جین رو از روی پشتم پایین بیاره...
این اجازه رو بهش دادم در حین همین کنار بغل گوشش گفتم: درباره جانگکوک نظری نداره, ولی دوست دارم با تو یه مبارزه ای بکنم...
لبمو به گوشش چسبوندم و ادامه دادم:البته رو تخت..
با عصبانیت جین رو ازم گرفت و متوجه کاپشنم شد که تن جین بود.
جیمین: این مال کیه ؟
دستام رو تو جیب شلوارم بردم با لبخند گفتم: مال منه..
جیمین: چرا چیزی که مال توئه تو تنشه.
-حساس نشو, خوب چیزی که مال منه تو بغل توئه, ولی من حسادت نمی کنم.
نفس عمیقی کشید انگار داشت از نقابی که هرموقع جین حضور داشت به چهره میزد رو کنار میزد و میشد جیمین واقعی
جیمین: انگار زیادی خایه هات بزرگ شده کیم تهیونگ که جرأت میکنی با من اینجوری حرف بزنی.
: اگر بخوای نشونت میدم چقدر بزرگ شدن.
جیمین: منم از تخمات اویزونت میکنم اگر یکبار دیگه سرکش بشی،یادت نره تو یه سگ دست اموزی.
حرفی نداشتم ،چون راه چاره ای نبود.
داخل چادر رفت...
متوجه شدم جانگکوک روبروم ایستاده...
تا به خودم امدم یقم رو گرفته بود...
صورتش رو نزدیک صورتم اورد: اون دفعه بهت گفته بودم عوضی, که نباید دیگه دورو برش پیدات بشه... نگفته بودم...
دستاش رو از خودم جدا کردم...
خودم رو مرتب کردم..
-منم بهت گفتم به تو ربطی نداره که من چی کار میکنم,بعدش اینبار خودش دورو برم پیداش شد...
فکر کنم سرنوشت ما یکیه...
خارج از اون یادت نره،خودتون من رو وارد این کثافت کردین.
جانگکوک: منو نخندون.. اون از تو میترسه...
چند قدم ازش دور شدم پشت بهش گفتم: اره میترسه چون من شخصیت واقعیمو بهش نشون ندادم,
ولی خودش هم میدونه و حس میکنه درسته جئون؟
این چیزی بود که تو رو ترسوند
سرم رو کج کردم بهش نگاه کردم و ادامه دادم :تو چی,اونقدر شجاعتشو داری خود واقعیتو بهش نشون بدی...********************************
* جانگکوک *
هنوز جمله آخر تهیونگ داخل گوشم اکو میشد....
"تو چی,اونقدر شجاعتشو داری خود واقعیتو بهش نشون بدی..."
چند دقیقه بود که سرجام ثابت ایستاده بودم... به مسیری که تهیونگ ازش رد شده بود نگاه می کردم...
سوز سرما به صورتم میخورد...
سرمو برگردوندم به چادر جین و جیمین خیره شدم...
قبلا اینجوری نبود اما از وقتی با جین روبرو شدم حس خوبی راجب جیمین نداشتم من از بچگی می شناختمش...
نگاهش به جین عجیب بود.
از همون اولش،داستان های قدیمی که افتاده بود
خوب میدونستم دلیل عجیب بودنش چیه.
منم مقصر بودم این رو انکار نمیکنم اما ما هم قربانی بودیم .
مثل خیلیای دیگه...
خیلی از بچه ها قربانی خواسته و عقده های پدر مادرشون میشن ،هر کدوم به یک صورت.
جیمین وقتی قربانی شد که شاهد کودک ازاری پدرش بود .
درست زمانی که دید اون بچه ای که زیر دست پدرش بود هم بازی و دوست عزیزشه* جین *
با حس عجیبی رو گردنم چشمام رو باز کردم،هنوز هوشیاری زیادی نداشتم شب قبل برای جلوگیری از سرماخوردگی دوتا قرص قوی خوردم و بعدش از چادر بیرون زدم و ...
*خواب بودم...*
*پس این یه خوابه...*
اما با بالا آمدن صورت جیمین از گردنم ...با تعجب نگاهش کردم...
دهنم حتی باز نمی شد که حرفی بزنم...
موهاش تو صورتش ریخته بود،روی پیشونیش چند قطره عرق مشخص بود ...
چشماش نیمه باز ...
دستاش دور طرفم روی زمین گذاشته بود...
فکر کردم شاید اینم یکی از شوخیهاش باشه...
*ولی اون کاملا جدیه...*
دوباره سرش رو پایین اورد ...
اما اینبار به سمت لبام خم شد...
*حس بدی دارم...*
خیلی بدتر از حسیه که موقع آزار تهیونگ داشتم...
*چون جیمین دوستمه...؟*
*فقط یه دوست...*
*نمی خوام از دستش بدم...*
دستم رو،روی قفسه سینش گذاشتم...
اما همون لحظه صحنه ای از جلوی چشمام گذاشت.
صحنه ای مشابه به همون موقعیت اما فرد روبروم متفاوت بود؟هنوز نمیتونستم تشخیص بدم.
جلوی اشکامو گرفته بودم, ولی شک داشتم که دیده نشده باشند...
با صدای ارومی گفتم: نه...نکن...
جیمین: مشکلم چیه... بگو؟
باز صحنه ای مشابه جلوی چشمام نقش بست : جین تو پسر خوبی نبودی.
با پسرای بد چیکار میکنن جین؟
صدای خودم رو شنیدم که میگفتم : ت...تنبیه...ه؟*****
فیک جدیدمون رو خوندین؟ فیک بازی خطرناک🚨
کاپل کوکجین و خب ورس ن🤔
واتپد اپ شه یا نه؟
نظراتتون رو بگید حتما چون چون انرژی لازمم شدید 🥲♥️
نظراتتون در مورد شخصیت واقعی هر کدوم چیه؟
کی خود واقعیشه؟
کی تظاهر نمیکنه؟
و بلاخره به کی میشه اعتماد کرد؟
شاید جین باید یاد بگیره نباید از هیچکس هیچ چیزی انتظار داشته باشه یا شاید هم باید به یاد بیاره
خلاصه که بوس به کلتون اصلا انگیزه ادامش رو ندارم چون خودم رو هم یاد بدبختی هام میندازه😂♥️
انرژی هاتون رو نیازمندم♥️🤰
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄 ( COMPLETED )
Fanficعشق وحشی است. لحظه ای كه بخواهید آنرا اهلی كنید، نابودش می كنید. عشق گردباد آزادی، خودانگیختگی و خودسری است. نمی توان عشق را اداره و كنترل كرد. وقتی عشق كنترل شود، می میرد. عشق را وقتی می توان كنترل كرد كه قبلا آنرا كشته باشید. اگر عشق زنده با...