"جین"
داخل راهروی مدرسه در حال قدم زدن بودم. اندازه هر قدمم نباید بیشتر از دوتا کاشی میشد وگرنه باخته بودم.
به کی؟
خب به افراد خیالیی که داخل ذهنم بودن.
یکی دو ماهی از اومدنم به دبیرستان هان سئونگ گذشته بود، و لعنت بهش اون مدرسه هم مثل جاهای دیگه بود.
سه سال گذشته، هان سئونگ پنجمین مدرسهای بود که عوض کرده بودم و از جهنمی به جهنم دیگه ای میرفتم.
"یااا نگاه کن، پسر دخترنما، چقدر چندش آوره."
"واقعا حال بهم زنه، از وقتی که اومده پسرای مدرسه همه رو ول کردن و دنبالش راه افتادن."
"آخه یه پسر چقدر میتونه شبیه دخترا باشه؟"
صداهای مزاحم دخترهای مدرسه برام آزاردهنده بود.
بیخیال کاشیهای کف شدم و سریعتر قدم برداشتم، وارد کلاس شدم و باز به انتهای کلاس رفتم.
روی صندلی که جا گرفتم، تا جایی که میشد سرم رو پایین بردم. با اینکه قد کوتاهی نداشتم اما دیدن تخته برام دشوار بود و چشمام ضعیف بود ولی بخاطر اینکه کمتر توجه دیگران رو به خودم جلب کنم، از همه دورتر مینشستم و سعی میکردم با کتاب خودمو مشغول کنم.
ولی بیفایده بود. بازم پشت سر هم مزخرف میگفتن.
کمی از کلاس گذشته بود و معلمی وارد کلاس نشد. انگار قرار نبود معلمی داشته باشیم.
پوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. به سمت کمدم رفتم تا یه مقدار پول از کیفم بردارم تا برم و چیزی برای خوردن بخرم.
به کمد که رسیدم، متوجه شدم بستهای به لاکرم چسبوندن...یه پاکت بود.
چسب روشو باز کردم، بستۀ قرص بود.
تمام سعیمو کردم که اشکم در نیاد. فقط به این فکر میکردم اون عوضیها میخوان تا کجا پیش برن.
قرص ضد بارداری...
سرمو پایین اوردم و پوزخندی به رفیق خیالیم زدم، چون که با باعث و بانی همه ی اون بدبختیها یعنی تهیونگ، توی ذهنم گلاویز شده بود.
من فقط یک دوست می خواستم تا توی اون موقعیت از من دفاع کنه و در برابر تهیونگ ازم مراقبت کنه.
آب دهنم رو قورت دادم تا از شدت بغضی که داشت خفهم میکرد کم کنم. از جلوی لاکرم حرکت کردم و وقتی به اولین سطل زباله رسیدم قرصها رو داخلش پرت کردم و به طرف دستشوییِ انتهای راهرو رفتم. دستشوییی که معمولا کسی توش نبود و جای خوبی برای دیده نشدن بود.
به طرف آینه رفتم. اشکهام، دیدمو تار کرده بودن.
سعی کردم جلوی اشکهامو بگیرم. همونطوری هم هزارتا حرف بهم میزدن، اگه چشمهام هم قرمز میشد حتما میگفتن مثل دخترها زده زیر گریه.
چندتا نفس عمیق کشیدم و مشتی آب به صورتم زدم. چند دقیقهای بیحرکت به تصویر خودم خیره شدم. از خودم متنفر بودم، از چشمهام، بدنم، لبهام و هرچیزی که باعث وضعیت اون لحظهم شده بود.
قرمزی چشمهام که کمتر شد از دستشویی زدم بیرون و به سمت حیاط مدرسه رفتم.
بازم نگاههای همیشگی...
بیخیال همهشون روی یکی از نیمکتها نشستم و به جلو خیره شدم. گروه اراذل دبیرستان روبروم بودن.
با پوشیدن لباسهای عجیب غریب سعی داشتن با بقیه فرق داشته باشن. همه ازشون حساب میبردن.
یونگی، هوسوک، نامجون، جکسون، و سردسته اراذل...کیم تهیونگ!
روز اولی که به هان سئونگ وارد شدم ازم خواستن که عضوی از گروهشون بشم؛ البته نه به صورت یک درخواست، بیشتر به دستور شبیه بود.
هان سئونگ آخرین امیدم برای ورود به کالج بود و به اندازۀ کافی دردسر داشتم و با مشکلاتی که همیشه باهام بود، اصلا دنبال دردسر نمیگشتم و خب گروه اونا از صد فرسخی هم بوی دردسر میداد.
اما با رد کردن، انگار دردسر رو به جون خریده بودم. بهم گفتن بخاطر این جواب منفی اون دبیرستان رو برام عین جهنم میکنن، واقعا هم موفق شدن.
هیچ کس طرفم نمیومد و همیشه تنها بودم، همه به یه نحوی سعی داشتن آزارم بدن اما بعضیها از این شدت عملی که تهیونگ نسبت به من داشت تعجب کرده بودن. همه میدونستن این بازیها بخاطر تهیونگه ولی دلیلشو نمیدونستن.
اون ازم نخواسته بود فقط دوستش بشم، نگاه گستاخش وقتی وجب به وجب بدنم رو میبلعید زنگ هشدار رو توی سرم به صدا دراورده بود و وقتی قبول نکردم که بشم یه عروسک دم دستی، باعث شد به اون حال و روز بیفتم.
از طرفی هم توی اون دبیرستان از جاهای دیگه بیشتر عذاب کشیدم ولی خجالت میکشیدم که دوباره به پدر و مادرم بگم که مدرسهمو عوض کنن، پس باید تحمل میکردم.
سرمو پایین انداختم و زمزمه کردم: "فقط تحمل کن...فقط شش ماه دیگه مونده اونوقت همه چیز تموم میشه. ولی با این اوضاع یعنی میتونم برم دانشگاه؟ اگه بازم اونجا بقیه اذیتم کنن چی؟"
نمیدونم چقدر گذشت که به خودم اومدم. حیاط خالی بود و کلاس بعدیم شروع شده بود.
"اه لعنتی دیرم شد..."
از جام بلند شدم و شروع کردم به دویدن. به در کلاس که رسیدم، نفسنفس میزدم و قفسۀ سینهم به شدت بالا و پایین میشد.
"شانس اوردم...معلمی سر کلاس نیست."
آروم به سمت میزم رفتم ولی باز نگاه های تحقیرآمیزشون روم سنگینی میکرد. صدای دورگۀ پسری به گوشم رسید: "لعنتی، حتی صدای نفس زدنش حال آدمو داغون میکنه..."
"حتی دوست دختر من هم اینقدر جذاب نیست."
روی صندلیم نشستم.
"فکر کنم داشت آرایششو مرتب میکرد، زمان از دستش در رفت."
کل کلاس زدن زیر خنده و به حالت مسخرهای نگاهم میکردن. خودمو جمع کردم، بغض وحشتناکی داشتم ولی میدونستم با شکستنش، غرورمو از دست میدم؛ پس سعی کردم آروم باشم.
به میز کنارم خیره شدم.
تهیونگ...
میدونستم همش تقصیر اونه. هیچ وقت از حرفها و متلکهای دیگران بهم نمیخندید ولی انگار از این شکنجه دادنم لذت میبرد و دوست داشت تسلیم بشم، ولی من به خودم قول داده بودم که همیشه قوی باشم.
انگار داشت با نگاهش بهم میگفت: "کافیه یا بیشتر آزارت بدم؟"
نگاهمو ازش گرفتم و به کفشهام دوختم. احساس میکردم توی یه صحرای بزرگ، تنهام! حس وحشتناکی بود.
کتاب رو باز کردم و از جامدادیم مداد قرمز رنگی رو برداشتم که...یه کاغذ روی میزم گذاشتن.
توجهمو از کتاب و مدادم نگرفتم و سعی داشتم تمرکز کنم، ولی انگار فضولتر از این حرفها بودم. باید میدیدم چیه!
مدادم رو پایین گذاشتم، آروم کاغذ رو برداشتم و بازش کردم.
"فقط کافیه با من باشی، اینجارو برات بهشت میکنم."
از طرز نوشته فهمیدم از طرف کیه. سرمو برگردوندم طرف تهیونگ که با یه لبخند و دستی زیر چونهش بهم نگاه میکرد. کاغذو توی دستم مچاله کردم و روی زمین انداختم. نتیجهی این کارم محو شدن لبخند روی لبهاش بود.
دوباره مداد رو برداشتم و مشغول خوندن کتابم شدم. توی ذهنم با خودم درگیر بودم.
"بیا اینم نتیجۀ فضولیت کیم سوکجین، اون نگاه یعنی خودت رو مرده فرض کن."
سروصدا و حرف زدن بچه های کلاس داشت دیوونهم میکرد.
چند دقیقه گذشت و معلم وارد کلاس شد. با ورودش سکوت توی کلاس پابرجا و درس دادن شروع شد.
محو کلاس بودم ک صدای در زدن و بعدش صدای ناظم مدرسه اومد. ناظم وارد شد و همگی به نشانۀ احترام بلند شدن، تعظیم کردن و بعد سرجاشون نشستن.
"بچه ها امروز یک دانشآموز جدید داریم. باهاش مهربون باشین."
با اشاره ناظم دانشآموزی که بیرون کلاس بود وارد شد.
پچ پچ ها بلند شد...
دخترها که داشتن از ذوق زیاد غش میکردن، به نظرم اون پسر از لحاظ ظاهری فوق العاده بود.
پوستی تقریبا سفید و موهای مشکی، صورتی جذاب و قدی بلند...از همه لحاظ عالی بود. با خودم فکر میکردم که حتما اینجا بهش خوش میگذشت، چون همون لحظۀ اول همه رو سحر کرده بود.
با چهرهای خشک خودشو معرفی کرد. سرمو پایین اوردم، داشتن مشخص میکردن که کنار چه کسی بشینه. اه چقدر وقفه توی کلاس افتاد، تقریبا همه چیز از یادم رفت.
همه فریاد میزدن که اون پیششون بشینه و من با خودم و دوستهای خیالیم به فکر وقفۀ افتاده توی زمان کلاس بودیم.
توی دلم گفتم: "میدونستم قراره بهش خوش بگذره، حتی سر اینکه کجا بشینه هم دعوا دارن."
صدای خودش باعث شد همه ساکت بشن.
"میشه اجازه بدین خودم میزمو انتخاب کنم؟"
ناظم به تایید حرفش گفت: "البته پسرم، فکر کنم اینجوری بهتره."
باز با خودم شروع به حرف زدن کردم، برای منی که هیچ دوستی نداشتم حرف زدن با خودم عادی شده بود. من دوستها و آدمهای خیالیِ خودم رو داشتم.
"خوبه! اینجوری همه چیز زودتر تموم میشه. یعنی کدوم میز رو انتخاب کرده؟ ولش کن مهم نیست. اه این مسئله چطور حل میشد؟"
صدای قدمهایی که بهم نزدیک میشد به گوشم میرسید، همه میگفتن: "آخه چرا اون؟"
بی توجه به کتابم خیره بودم که نشستن یه نفر کنارم، رشته افکارمو پاره کرد. سرمو بالا اوردم، همون پسر بود. اون چرا این میزو انتخاب کرده بود؟
سرشو به طرفم برگردوند.
"معذرت میخوام، ولی فکر کنم فقط اینجا بتونم آرامش داشته باشم. بقیه خیلی پر سروصدان."
لبخند احمقانهای روی لبم اومد و دستمو جلو بردم.
"من سوکجین هستم...کیم سوکجین...و از اینکه این میزو انتخاب کردی ازت ممنونم."
با کمی مکث و اکراه دستم رو گرفت و فشار داد.
"منم جئون جانگ کوک هستم."
دستمو سریع ول کرد و با نگاهی متعجب که جملۀ "این احمق رو نگاه کن" رو فریاد میزد، ادامه داد
"این کارو فقط بخاطر خودم کردم!"
غرور زیادی توی نگاه و حرف زدنش بود، یه شباهتهایی به تهیونگ داشت، ولی امیدوار بودم مثل اون نباشه.
نگاهم رو ازش دزدیدم اما با نگاههای ترسناک بقیه لرز به تنم افتاد، انگار یه چیز باارزشو ازشون دزدیده بودم. جانگ کوک هم انگار پشیمون از تصمیمش نگاهش رو ازم گرفت و پوفی کشید، و من درگیرتر از چند دقیقه پیش به این فکر میکردم که نکنه قراره واسه همینم باز عذابم بدن. من که نگفتم اون بیاد پیش من بشینه. مگه منم آدم نیستم؟ پس مشکلش چیه که پیش من بشینه؟
نکنه خود جانگ کوک اذیتم کنه؟ اونم شاید مثل تهیونگ باشه...
YOU ARE READING
𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄 ( COMPLETED )
Fanfictionعشق وحشی است. لحظه ای كه بخواهید آنرا اهلی كنید، نابودش می كنید. عشق گردباد آزادی، خودانگیختگی و خودسری است. نمی توان عشق را اداره و كنترل كرد. وقتی عشق كنترل شود، می میرد. عشق را وقتی می توان كنترل كرد كه قبلا آنرا كشته باشید. اگر عشق زنده با...