پارت چهاردهم*نقاب تهیونگ*

1K 208 86
                                    

بخاطر درد پاهام سرعتم خیلی کم شده بود.
* چرا هر چی میرم ..نمی رسم...*
*این درخته...*
ایستادم.
*این درخته آشناس...*
سرم رو به اطراف چرخوندم...
*اون تکه سنگ اونم آشناس...*
*نه...*
*خدای من گم شدم*
*هیچکسم این اطراف نیست...*
*حالا چی کار کنم... *
سرما باعث شده بود مغزم عملا از کار بیفته،دستام رو دو طرف شونم گذاشتم با ماساژ دادنش سعی کردم خودم رو گرم کنم.
خیس بودن جورابام موقعیت رو سخت تر کرده بود، واقعا داشتم یخ می زدم و خیلی ترسیده بودم .
نمی خواستم مثل بچه ها بزنم زیر گریه...
به خودم لعنت می‌فرستادم ،اونی که باید توضیح میداد من نبودم اما بازم مثل احمق ها دویده بودم تا به جانگکوک برم،مثل چیه...
من خود احمق بودم.
مظطرب اطراف رو نگاه میکردم تا مسیری برای برگشتن پیدا کنم...
نا امید بودم...
چرا همه چی یه دفعه ای بهم میریزه؟
دوباره راه افتادم اما اینبار کاملأ دقت کردم شاید چیزی از مسیر اصلی یادم بیاد...
لعنتی این درختا که همشون عین همن...
من واقعا سردمه...
به خودم این امید رو می دادم که وقتی برگشتم به چادرم چند تا قهوه داغ بخورم،برای چند ساعت زیر پتو بخوابم...
*البته اگه بتونی برگردی...*
بی هدف داشتم راه می رفتم تا شاید راه و نشونه ای برای برگشت پیدا کنم که احساس کردم فرشته ی نجاتی برا خودم پیدا کردم...
پشت به من به درختی تکیه کرده بود,دودی اطرافش بود که به وضوح از دور هم مشخص بود...
داشت سیگار می کشید...
لبخندی رو لبم امد،واقعا خوشحال شدم.
به طرفش رفتم.
با صدای بلندی گفتم :هی آقا معذرت می خوام, من به کمک احتیاج دارم,میشه بهم کمک کنین...
با برگشتنش به سمتم،لبخندم محو شد,خوشحالیم جای خودش رو به اظطراب داد...
با قیافه سردی بهم خیره شدش و بعد از رو زمین بلند شد.
زیر لب گفتم "اخه بدشانسی تا کجا, اینکه فرشته نجات نیست فرشته مرگه "
لبم رو،روی هم فشردم و سریع برگشتم به عقب شروع کردم به تند تند راه رفتن.
نمی دونستم دارم کجا می رم, فقط می خواستم برم و دور شم.
مطمئن بودم پاهام زخم شده ولی بازم مهم نبود.
صدای قدمهای سریعی از پشت سر به گوشم رسید داشت فریاد میزد: یاا...داری کجا می ری, صبر کن,اون طرف خطرناکه....
خندم گرفت:خطرناک...؟تنها کسی که اینجا خطرناکه, خود عوضیته....
نفس عمیق می کشیدم تا کم نیارم.
اما همیشه مریضی من ،دو قدم ازم جلو تر بود،بخصوص وقتی هپام سرد بود و من به احتیاط، پهلوهام درد گرفته بود و زانوهام درد داشتن.
اما اینبار دردش وحشتناک شده بود.
چشمام رو بستم با تمام قدرت شروع کردم به دویدن.
با باز کردن چشمام مجبور شدم بایستم و نیمه پرتگاهی رسیدم، یه اختلاف ارتفاع تقریبا ده متری،سریع نگاهی به عقب انداختم.
تهیونگ فاصله ده تا بیست متری باهام داشت در حالی بر خلاف من اروم بود به طرفم حرکت می کرد.
دنبال راه فرار گشتم...نه انگار تو یه بن بست گیر افتاده بودم
-می خوای چه غلطی بکنی,دیوونه شدی ؟
توجه ای نکردم و به پایین چشم دوختم، نیم قدمی به جلو برداشتم می خواستم جای پایی محکم پیدا کنم تا پام رو روش بزارم.اینبار صدای با فریاد تهیونگ باعث شد مو به تنم راست بشه.
متعجب به طرفش برگشتم.
- کار احمقانه ای بکنی و باعث بشه صدمه ببینی بلایی سرت میارم‍...
اما حرفش رو ادامه نداد،مکثی کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه داد :نترس باهات کاری ندارم،از اونجا دور شو.
حرکتی نمی کردم.
با نگرانی بهش چشم دوخته بودم.
*نمی تونم باور کنم که رو حرفش بمونه...*
متوجه دلیل معطلیم شد...
"کیم سئوک جین"

𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄  ( COMPLETED )Onde histórias criam vida. Descubra agora