پارت نهم«همه چیز در مورد تو زیباست»

1.1K 220 53
                                    

چند روز از اشتیاق اردو نتونسته بودم خوب بخوابم،شاید بچگانه باشه ولی به قدری هیجان پ افکار خوب برای اردو داشتم که حتی فکر کردن بهش انرژیم رو صد برابر میکرد.
ساعت یک شب بود و به این فکر می کردم تو اردو می تونم چه کارایی بکنم...
با وجود جانگکوک و شایدم جیمین  حتما خوش میگذشت...
چند روزی بود که جیمین تمام سعیش رو می کرد باهام صمیمی بشه و خب موفق هم بود ...
با اینکه مهربون به نظر می رسید ولی بعضی رفتاراش عجیب بود و شوخی هاش آزارم می داد ، هر چند اینقدر خوشحال بودم که به هیچ چیز فکر نمی کردم.
______________________________
داخل حیاط مدرسه ،توی یک صف ایستاده بودیم و به صحبتهای مدیر گوش می دادیم...
چهل دقیقه، یکسره داره حرف می زد...
و اما جیمین باز هم مثل همیشه داشت چیزی تو گوش جانگکوک می گفت و اون هم می خندید...
از این رفتارش متنفر بودم...
واقعا لوس بود...
ولی شاید من هم کمی حسود بودم.
سرم رو به چپ چرخوندم...
رفقای تهیونگ...
و صد البته خودش هم قرار بود همراهمون بیاد...
لحظه ای خوشحال شدم توی این اردو تنها نیستم...
بالاخره حرف زدن مدیر تمام شد...
ناظم با بلندگو اعلام کرد به طرف اتوبوس ها بریم.
کولم رو که رو زمین بود،به زور بلند کردم رو دوشم گذاشتم چند قدم برنداشته بودم که احساس کردم سبک شدم...
به عقب برگشتم.
-کوک, سنگینه سه تا کوله رو دوشته،خسته می شی.
جلوتر از ما رفت و جوابم رو داد: الان می رم تو اتوبوس می زارم.
و سریع دوید طرف اتوبوس...
جیمین نزدیک تر شد دستش رو دور گردنم گذاشت: خیلی خوشحالی مگه نه ؟
با لبخندی پاسخش رو دادم...
به طرف اتوبوس که می رفتیم متوجه شدم نگاهش رو تماما به صورتمه،سرم رو برگردوندم: چی شده جیمینا؟
جیمین: تو....
برق لب زدی. 
صورتم گر گرفت با لکنت گفتم: ب..برق..لب.. نه..  خندش گرفت...
متوجه شدم بازم داره سر به سرم می ذاره...دستش رو از دور گردنم آوردم بیرون و  سرعتم رو بیشتر کردم تا ازش فاصله بگیرم...
می خندید و حرف رو ادامه میداد:فکر کنم این هفته قراره خیلی بهم خوش بگذره...
پا تند کردم و تقریبا دویدم به طرف اتوبوس.
کوکی رو دیدم که کنار اتوبوس ایستاده بود, انگار منتظر ما بود...
تا بهش رسیدم،با تعجب پرسید: جیمین کجاست ؟  دستام رو پشت کمرم پنهان کرد با لب و لوچه ای آویزون گفتم: داره میاد...  
جانگکوک: نکنه باز باهات شوخی کرد از دستش ناراحت شدی...
جوابی ندادم که ادامه داد:اون رو که می شناسی ,منظوری نداره...
و اما با اومدن جیمین ساکت شد ،سه تایی وارد اتوبوس شدیم.
همه جاها پر شده بود،به غیر یک صندلی دو نفر...
و یک صندلی تکی که جلوش هم تهیونگ نشسته بود...
خودم رو له صندلی دو نفره رسوندم و نشستم، منتظر کوکی موندم...
ولی خب در کمال تعجب جانگکوک روی شونه جیمین زد و بهش گفت بیاد و  کنار من بشینه و خودش رفت روی صندلی تکی نشست...
بعد نشستن جیمین،اتوبوس حرکت کرد.
نگاهی به جانگکوک انداختم، توی گوشش هندزفری گذاشته بود و چشماش رو بسته بود...
دوست داشتم کنار هم بشینیم و تا مقصد هم با هم حرف بزنیم اما انگار قرار نیست همه چیز به مزاق من خوش بیاد...
دست به سینه نشستم چشمام رو بستم...
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای جیمین به گوشم رسید: معذرت می خوام...
سرم رو به طرفش برگردوندم با گیجی گفتم: هان؟ جیمین: نمی خواستم جای جانگکوک رو بگیرم,دوست ندارم از دستم ناراحت باشی...
و توی صورتش دیگه شیطنت و حس شوخ طبعیش نبود...
و چشماش،غم زده به نظر می رسید.
گفتم: این طور نیست, من از دستت ناراحت نیستم جیمینا.
  با صدای ارومی جواب داد: چرا ناراحتی...
این رو  احساس می کنم...
فکر می کنی می خوام جانگکوک رو ازت جدا کنم...
و برای یک لحظه مخم سوت کشید ،داشت چی میگفت: منظورت رو نمی فهمم!
با لبخند سرش رو، روی صندلی تکیه داد چشماشو بست: واقعا!؟خب...باشه.  
صدام رو در حد زمزمه پایین اوردم: اون دوستیه که همیشه مراقبمه،خوب یخورده نگرانم که از دستش بدم فقط همین...
  چشماش رو باز کرد بهم خیره شد: خوب منم می تونم مراقبت باشم,منم دوست خودت بدون...
دقیقا نمی فهمیدم منظور از حرفای جیمین رو ،تنها چیزی که تو ذهنم فریاد میزد این بود که اصلا اون چشم هارو غمگین نکن.
  خودم رو به بی خیالی زدم و چشمام رو بستم،سرم رو روی صندلی تکیه دادم.
***
با صدای جیمین از خواب بیدار شدم، سرم روی شونش بود...
سریع خودم رو جمع و جور کردم و ذر حال خمیازه کشیدن به اطراف نگاه کردم اتوبوس متوقف شده بود،همه جا تاریک بود و پر درخت.
رسیده بودیم و من می خواستم تو مسیر عکس بگیریم و لعنت بهش، خوابم برده بود...
جیمین از جاش بلند شد: بیا بریم همه پیاده شدن...
بدنم خشک شده بود،به بدنم کش و قوسی دادم و بلند شدم.
چند قدم برداشتم ولی پاهام خواب رفته بود و هنوز گیج خواب بودم.
نزدیک بود بیفتم که جیمین از پشت من رو گرفت، بلند شدم سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم... با دستم صندلی های رو به عنوان تکیه گاه می گرفتم و حرکت می کردم تا از اتوبوس خارج شدیم...
به اطراف نگاه کردم و پرسیدم: کجا باید بریم...   جیمین دستم رو گرفت دنبال خودش کشوند: از این طرف...
تابلو محل چادرا رو نشون میده...
زیر لب غرغر می کردم:چرا کوکی تنهایی رفت...؟  خندید پ گفت:نرفته استراحت کنه،رفته چادر ها رو اماده کنه...
پ بالاخره از دور  جانگکوک رو دیدیم...
بعد چند دقیقه بهش رسیدیم،خندم گرفته بود.
-الان اینا چیه ؟
اخماش تو هم رفت: مگه نمی بینی چادر.
جیمین خمیازه ای کشید و گفت: معلومه که چادر ما نگفتیم که یخچاله...ولی اخه چادر دو نفره.
کوکی مشخص بود خیلی خستس گفت:همینارو بهمون دادن,حالا برین توش بخوابین...
  و این یعنی بازم دو تایی،یعنی من و جیمین باید باهم باشیم با صدای بلندی گفتم:پس تو چی؟
جانگکوک پشتش رو به ما کرد قبل رفتن گفت: من تو چادر بغلیتون هستم شب به خیر... 
چند لحظه بعد وارد چادرش شد...
فاصله چادرش با ما،تقریبا بیست متر بود...
و بازم دوتایی....
جیمین سرش رو کج کرد وارد چادرمون شد...
چاره ای نبود،منم رفتم تو...
و چقدر کوچیک بود...
برای خوابیدن اماده شدیم ،من و جیمین داخل چاد با فاصله شاید بیست سانت کنار هم دراز کشیده بودیم،انگار همه خسته از خواب سریع خوابیده بودن چون هیچ صدای جز صدای جنگل و ساکنان همیشگیش نمیومد:داروهات رو خوردی؟
جیمین بود که میپرسید.
-اره خوردم...
ولی بعد از تموم شدن حرفم انگار تازه متوجه شدم،اون از کجا میدونست من باید دارو بخورم.
-تو از کجا میدونی من باید دارو بخورم؟
-اوه...
بین حرفات با جانگکوک متوجه شدم!
انگار دستپاچه بود چون به وضوح صداش لرزید...
و من جیمین رو دوست خودم می‌دیدم پس دلیلی برای پنهان کاری نبود،اخه کی از دوستای بیشتر خوشش نمیاد که من بخوام جیمین رو از خودم دور کنم پس با ملایمت جوابش رو دادم : اره،استخون های لنتیم...
جیمین اروم به طرفم چرخید و دستش رو به صورتم رسوند،حالتی مثل برق گرفتگی بهم دست داد شاید چون دستاش سرد بود ، ادامه داد : همه چیز درباره تو زیباست و اینکه نیازی نیست پنهانش کنی...
من بهت قول میدم تا همیشه مراقبت باشم...
میدونی منظورم چیه؟
میخوام من اونی باشم که تو از یک لحظه دور شدنش ازت ،میترسی...
اونی باشم که همیشه میخوای مراقبت باشه و اونی باشم که وقتی صورتت رو لمس کرد اینجوری به خودت نلرزی.
احمقانه یا شاید هم بچگانه بود اما جیمین و صداش،جوری ارومم کرد که ناخداگاه خوابم برد و اخرین چیزی که یادم موند از اخرین لحظه ای که چشمام باز بود، چشمای اشنایی بود بهم زل زده بود
و لب های جیمین که زمزمه کردن :تو زیبایی
اما خیلی احمقی...
*****
با صدای سوتی از خواب بیدار شدیم...
با نیم خیز شدنم سرم به سقف چادر خورد و تازه یادم اومد کجام به اطراف نگاه کردم...
جیمین رفته بود.
حولم رو برداشتم از چادر بیرون رفتم...
شب قبلش اینقدر خسته بودم که لباسام در نیاورده بودم...
باید میرفتم تا صورتم رو بشورم...
خوبی اردوگاه این بود که همه جای مسیر با تابلو نشونه گذاری شده بود.
مسیر دستشویی رو پیدا کردم و حرکت کردم.
هوای پاک و تقریبا گرگ و میش صبح...
صدای پرنده ها...
با دقت بیشتر، صدای آب هم به گوش می رسید، انگار اون اطراف  رودخونه ای  هم بود...
به دستشویی رسیدم...
تقریبا شلوغ بود...
اول صورتم رو تمیز کردم...
ولی اینقدر گیج بودم که یادم رفته بود مسواکم رو بیارم...
بعد از شستن صورتم باز به چادر برگشتم مسواکم رو برداشتم و باز به طرف دستشویی رفتم...
ولی اینبار خالی شده بود...
داخل رفتم ....
بعد چند دقیقه خارج شدم به طرف روشویی رفتم تا دستام رو بشورم...
دستام رو خوب شستم ،حولم رو از رو شونم برداشتم در حال خشک کردنش بودم که داخل ایینه روبروم تصویر پشت سرم رو دیدم، خشکم زد...
چند قدم به عقب رفتم و به طرفش برگشتم... 
با نیشخندی به طرفم امد: خوبه...
خوبه...
انگار خیلی شجاع شدی,من رو کلا فراموش کردی...   قلبم تند میزد...
بدنم از استرس یخ زده بود...
و اره من احمق اصلا فراموش کرده بودم من تنهایی اینجا چه غلطی می کنم.. با لکنت گفتم: ته...تهیونگ خواهش...می...می کنم.   
بیشتر نزدیکم شد و من به عقب رفتم، به روشویی پشت سرم برخورد کردم ،بهم رسید دستاش دو طرفم  صورتم گذاشت و سرش رو ،روی صورتم خم کرد...
نفسای داغش تو صورتم می خورد...
آب دهنم رو قورت دادم...
دمای بدنم رفته بود بالا عرق می کردم...
لباش رو نزدیک گوشم برد و ادامه داد:می دونی تو تنها کسی بودی که تا حالا اینقدر وقتم رو برای یه کار ساده گرفتی؟...
لاله گوشم رو به دندون گرفت و  ول کرد...
صدام میلرزید: تهیونگ...
با صدای تحریک شده ای گفت:جونم...
دستم رو ،روی سینش گذاشتم و بهش فشار می اوردم تا کمی بره عقب...
-خواهش می کنم...بزار برم...
اما قدمی هم تکون نخورد...
چشمم روی در خروجی بود...
تنها راه نجاتم... 
سرش رو نزدیکم کرد به طرف گردنم رفت...
تو یک لحظه خودم رو از دستش خلاص کردم دویدم به طرف در...
تا به مرزش رسیدم با لبخند یونگی سر جام خشکم زد...
با یه چشمک در رو بست...
خنده دیوانه وار تهیونگ به گوشم رسید:فکر کردی اینقدر احمقم که برای کار به این مهمی تنهایی وارد عمل بشم...
دستش به طرف دکمه شلوارش رفت...
و بازش کرد ، برگشتم نمی خواستم چیزی ببینم...
به در مشت می زدم اشکم در امده بود...
با گریه فریاد می زدم:کمک...کمک...این...در..باز کنین...کمک....   صدای باز شدن زیپ شلوارش،صدای سگک کمربندش، تپش قلبم رو بیشتر کرد...
و بعد صدای قدماش به که گوشم می رسید...
با تمام قدرتم به در مشت می زدم...
از ترس به پشت سرم نگاه نمی کردم... 
سایه سیاهی که روم افتاده باعث شد رعشه ای تو تنم بیفته...
آشکارا می لرزیدم....
بوسه ی خیسی روی گردنم گذاشت.
بدنم مور مور شد و از پشت محکم بغلم کرد،سرم روی در بود و هنوز داشت ،گردنمو می بوسید...
گاز های ریزی می گرفت و مچ دست راستم که آویزون بود گرفت و به عقب برد.
از احساس چیزی که تو دستم قرار داد حالت تهوع به سراغم اومد...
صدای گریم بلند تر شد.از ناتوانیم ناله میکردم ولی انگار به مزاق تهیونگ خوش میومد.
می خواستم دستم رو  بکشم ولی اجازه نمیداد.
و اما با صداش بغل گوشم ساکت شدم...
تهیونگ : با این کار یعنی داری بهم می گی یه س/ک/س کامل می خوای...
این دفعه فقط لمس دستاتو می خوام...
ولی اگه بخوای عصبیم کنی...
کارت تمومه... 
درحای که نفس نفس میزد ،بریده بریده حرفاش رو میزد.
بی صداش اشک می ریختم.
وقتی تسلیم شدنم رو دید با دستش،حرکت دستم رو سریع تر کرد و صدای نفساش بلند و بلند تر می شد.
اه عمیق می کشید.
با دست دیگش سرم رو برگردوند شروع کرد به بوسیدنم.
حرکت زبونش تو دهنم که حتی برای لحظه ای یکجا ثابت نمی موند و حالم رو بدتر می کرد.
چند دقیقه گذشته بود ولی همچنان داشت ادامه می داد،با فشار حرکت دستم رو بیشتر کرد و حلقه ی دستم رو تنگ تر،کنار گوشم ناله می کرد:اه..فکر نمی کردم..فقط بتونی با دستت این بلا رو سرم بیاری...تو فوق العاده ای...
لبام رو روی هم فشار میدادم تا صدای گریم به گوش کسی نرسه.
همینجور که لبم رو گاز می گرفت گفت:چه بداخلاق...
دارم ازت تعریف می کنم...
و تو یک لحظه با ناله ای وحشتناک متوجه کثیفی دستم شدم...
خیلی راحت دستم رو رها کرد مشغول مرتب شدن خودش شد...
سست شدم و ناخداگاه رو زمین دستشویی نشستم.

𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄  ( COMPLETED )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora