خوشحال که از اون وضعیت خلاص شده بودم درحال حرکت بودیم. جانگ کوک دستشو اورد پایین. بدون نگاه کردن بهم شروع به حرف زدن کرد: "بهت گفتم قوی باش، گند زدی. نزدیک بود بزنی زیر گریه..."
بدون حرف دیگهای دستش رو به شدت از روی شونههام کشید. ایستادم و به رفتنش خیره شدم.
اون راست میگفت، ضعف اولین چیزی بود که ازش متنفر بودم ولی راشیتیسم ترس همیشگیِ من، جلوی هر واکنشی رو میگرفت. سال ششم که بودم بخاطر مقاومت و واکنشی که به اراذل مدرسه داشتم جوری آسیب دیدم که به بیمارستان رسیدم و مستقیم راهی اتاق عمل شدم، دوسالی طول کشید تا بتونم باز برم مدرسه. وقتی که همسنهای من سال نهم بودن من مجبور شدم سال ششم رو دوباره بخونم، برای همین وقتی به تهیونگ میرسیدم نمیتونستم ترسمو ازش پنهون کنم.
میترسیدم استخوانهام زیر دستش خرد بشن، همین که نمیزدم زیر گریه کافی بود.
حد ترسم از اون واقعا احمقانه نبود. گاهی که دردهایی که تحمل کرده بودم رو به یاد میاوردم ترجیح میدادم سکوت کنم تا باز استخوان درد سراغم بیاد.
نفس عمیقی کشیدم و بند کولهمو جا به جا کردم. مسیر ساختمون مدرسه رو در پیش گرفتم. به بقیه حسودیم میشه، همه با دوستهاشون حرف میزدن، شوخی میکردن...ولی من...انگار نه انگار که وجود خارجی دارم...
به کلاس که رسیدم به سمت میزم حرکت کردم. جانگ کوک سرشو روی میز گذاشته بود و چشمهاشو بسته بود. روی صندلیِ کنارش، سرجام نشستم. کولهمو روی پام گذاشتم و از توش کتابی رو برداشتم و روی میز گذاشتم. یه مداد از جامدادیم برداشتم. کتاب رو که باز کردم نگاهی به صورتش انداختم. هنوز چشمهاش بسته بود. پوفی کشیدم و به نوشتههای کتابم چشم دوختم، سعی کردم روش متمرکز بشم ولی هر لحظه حرف جانگ کوک توی ذهنم تداعی میشد "بهت گفتم قوی باش." انگار توقعش از منِ ضعیف زیاد بود. احساس خیلی بدی داشتم، کابوس امروز صبحم زیادی واقعی بود...
فقط به جملات کتاب نگاه میکردم، چیزی متوجه نمیشدم. وقتی که دبیر وارد کلاس شد از افکارم بیرون اومدم. به محض ورود دبیر، جانگ کوک چشمهاشو باز کرد و به جلو خیره شد. فکر کردم خوابش برده ولی انگار فقط دوست نداشت باهام حرف بزنه، یا حتی نگاهم کنه. باز یک لبخند احمقانه زدم. حدسم درست بود، نمیخواست من رو ببینه.
پایان درس که رسید، با خوردن زنگ تفریح دبیر از کلاس خارج شد. چون صبحونه نخورده بودم سریع خم شدم و از کیفم که پایین پام بود ساندویچم رو برداشتم. از روی صندلیم بلند شدم و بدون نگاه کردن به کسی از کلاس خارج شدم. مقصدم تنها جایی که میتونستم کمی راحت باشم، همون نیمکت همیشگی انتهای حیاط مدرسه بود.
با قدمهای بلندی خودم رو به نیمکت مورد علاقهم رسوندم، هوای پاییزی با یه خرده سوز سرما برای من دلچسب بود. تنها دلخوشی من همین حیاط مدرسه بود چون اینجا از اون خفقان داخل مدرسه خبری نبود. احساس بدِ چند ساعت پیشمو فراموش کرده بودم. حیاط، پر از درختهای بلند با باغچههای پر گل بود. واقعا زیبا بود!
روی نیمکت نشستم. آدمهای زیادی توی حیاط مدرسه نبودن، مخصوصا جایی که من بودم از ساختمون اصلی فاصلۀ زیادی داشت. کسی حوصله نداشت تا اینجا پیادهروی کنه.
پلاستیک دور ساندویچمو باز کردم و با اشتهای همیشگیم گاز گندهای بهش زدم و شروع کردم به جویدن. صدای پرندهها به گوشم میرسید، محو صدا بودم. چشمهام بسته بود و لقمهم رو میجویدم و از صدای زیبا و بوی گل های اطرافم لذت میبردم. حالم بهتر بود که متوجه شدم یه نفر کنارم نشست و سریع ساندویچو از دستم قاپید. به محض برگشتم به طرفش خشکم زد و نفسم حبس شد. اون حس خوبم فقط پنج دقیقه دووم اورد و حالا تهیونگ کنارم بود.
گازی به ساندویچم زد. در حال خوردن و با دهنی پر شروع کرد به حرف زدن: "تو انگار مخت ایراد داره که داری اینجوری سر به سرم میذاری...ناز کردن بهت میادااا، ولی تو داری توش...زیاده روی میکنی."
بلند شدم که برم ولی مچ دستمو گرفت و مجبورم کرد بشینم. ساندویچ رو پایین اورد و با جدیت ادامه داد.
"این کارت بیشتر اذیتم میکنه، بهتره بگم تحریکم میکنه. خودمم از رفتار خودم گیج شدم، تا الان میتونستم هر چندبار که بخوام...خوب..."
نیشخندی زد، سرشو نزدیکم کرد و توی گوشم آروم گفت: "خیلی خیلی خوب به فاکت بدم!"
برگشت سرجاش: "ولی نمیدونم چرا دوست دارم تو هم راضی باشی..."
گاز گندهای به ساندویچم زد: "فکر کنم فهمیده باشی دارم بهت لطف میکنم."
از حرفهاش بدنم یخ کرده بود و دست و پام میلرزید. تهیونگ بیاندازه گستاخ بود، چی باعث شده بود انقدر راحت بیشرم باشه؟ من هیچ وقت بدیی به کسی نکرده بودم که سزاوار این رفتار باشم.
نتونسته بودم جلوی خودمو بگیرم، چشمهام باز نمدار شده بود. ادامه داد: "بهتره دیگه دور و بر اون پسره نبینمت، وگرنه برات گرون تموم میشه...فهمیدی؟"
سرشو برگردوند و بهم خیره شد. تازه متوجه چشمهام شده بود، سرمو اوردم پایین ولی دستش به طرفم اومد. چونهمو بالا اورد و مجبورم کرد بهش نگاه کنم ولی من حالم از اون قیافۀ گستاخ بهم میخورد، چشمهامو بستم.
با پوزخند گفت: "یه چیز دیگه، یادم باشه وقتی خواستم باهات بخوابم، اول...کاری کنم بزنی زیر گریه...چون اینجوری خواستنیتر میشی."
چشمهای بستهم رو محکمتر روی هم فشار دادم. حتی نفس هم نمیکشیدم، طبق عادتم شروع کردم به شمردن تا آروم شم و عکسالعملی نشون ندم تا تحریک بشه. منتظر موندم تهیونگ ازم فاصله بگیره اما وقتی لبهام خیس شد مثل برق گرفتهها چشمهامو باز کردم، داشت منو میبوسید.
به خودم که اومدم تکونی خوردم. همونجور که مچ دستم رو گرفته بود، دستش که زیر چونهم بود رو پشت سرم قرار داد که نتونم عقب بکشم. تکون میخوردم و سعی داشتم خودمو از دستش خلاص کنم ولی اون بدون هیچ مکثی در حال بوسیدنم بود. زبونشو مابین لبم احساس میکردم. با نوک تیز زبونش لبهام رو از هم باز کرد و لب پایینم رو مکید، با فشار میخواست دهنم رو باز کنه. مچ دستم رو ول کرد و به سمت چونهم رفت. محکم فشار میداد تا دهنم رو باز کنم، دستم از فشارش درد گرفته بود و شروع به نبض زدن کرده بود. تقلا کردن فایدهای نداشت و فقط دردم شروع شده بود. چارهای نداشتم، سعی کردم با گریه کردن مانعش بشم.
برای لحظهای ازم جدا شد. خوشحال شدم که این بازی کثیف تموم شده ولی اشتباه میکردم. صورتش برافروختهتر شده بود و تندتند نفس میکشید. انگار از حالت عادی خارج شده بود. با صدای دورگهای گفت: "لعنتی این فقط یه بوسهست، باهام همکاری میکنی یا باهات کاری کنم نتونی تا یه هفته راه بری؟ همین الانشم به اندازۀ کافی تحریک شدم. همین که کارتو همینجا یکسره نمیکنم باید خوشحال باشی، پس پسر خوبی باش و بذار کارمو بکنم..."
سریع از جام خیز برداشتم تا بتونم فرار کنم اما انگار راه فراری وجود نداشت. کمر شلوار و مچ دستم رو محکم گرفت و کشید. با برخورد محکم بدنم با صندلی، استخوان لگنم محکم تیر کشید. گریهم حالا به ضجه زدن تبدیل شده بود.
با درد من تهیونگ فقط بیشتر دیوونه میشد. قرار نبود بهم رحمی کنه. درد باعث شد دیگه تسلیم بشم، چشمهامو بستم. غرورم خرد شده بود، نمیتونستم اون نگاه وحشیشو تحمل کنم. درد، نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده بود.
دوباره خودش رو به لبهام رسوند، حالت عادی نداشت. لبهام رو میمکید و گاز میگرفت، دوباره سعی کرد راهی برای ورود به دهنم باز کنه.
با فشار شستش روی چونهم لبهام رو از هم باز کرد و زبونش وارد دهنم شد. همه جای دهنمو مزه مزه کرد. شروع کرد به بازی با زبونم.
با مکیدن زبونم حالت تهوع بهم دست داده بود، ناخودآگاه نالۀ خفیفی کردم. از لبم فاصله گرفت و به سمت گردنم رفت. بوسههای محکمی میزد. حالم اصلا خوب نبود، چشمهام سیاهی میرفت و نالههای ناخواستهای میکردم که انگار روی اونم تأثیر گذاشته بود.
بوسههاش عمیق و عمیقتر میشد. دوتا از دکمههای پیراهنمو باز کرد. با بیحالی و ترس و لرز گفتم: "چیکار میخوای بکنی؟ خواهش میکنم ولم کن."
آروم سرشو مابین گردن و شونهم برد و گفت: "نگران نباش، این کارو بکنم دیگه تمومه."
یهو سوزش وحشتناکی رو احساس کردم، داشت منو مارک میکرد. گردنم رو میمکید و گاز میگرفت. این کارش خیلی طولانی شده بود. اشکم دراومده بود.
"ب...بسه...تمو...تمومش...کن...خی...خیلی...درد...داره..."
سرشو عقب کشید و به مارکی که خودش روی بدنم کاشته بود نگاه کرد. با لبخند گفت: "خوبه، خیلی خوشگل شده. اینجوری همیشه یادت میمونه که مال منی..."
دستی روی صورتم کشید و اشکهای روی صورتم رو پاک کرد: "هرچند که الان حالم خوش نیست، دارم میمیرم. ولی یادت باشه من همیشه انقدر مهربون نیستم."
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست. روشو برگردوند و بدون حرفی به سمت ساختمون مدرسه راه افتاد.
با رفتنش شدت گریهم بیشتر شد، قرص های مسکنم داخل کیفم بود و من از درد توان بلند شدن هم نداشتم. انگار کابوس صبح اون روز بیدلیل نبوده. اون عوضی هرکاری که دوست داشت باهام کرد، نمیدونستم باید چیکار کنم. فقط به این فکر میکردم با مردن بتونم از دستش فرار کنم.
دستهام میلرزید، دکمههای پیراهنم رو بستم و از روی نیمکت بلند شدم. به طرف ساختمون مدرسه حرکت کردم. سعی میکردم مچ دستم زیاد تکون نخوره، نمیدونستم چه بلایی میخواد سرم بیاد. تهیونگ هرکاری که میخواست باهام میکرد.
وقتی جانگ کوکِ تازه وارد کنارم بود کور سوی امیدی توی قلبم داشتم، که توی کل مدرسه شاید اون گاهی اوقات مراقبم باشه. ولی با رفتار امروزش وقتی حتی توی صورتم هم نگاه نمیکرد، فهمیدم که اشتباه میکردم. من واسۀ همیشه توی این مدرسۀ نفرین شده باید تنها میبودم. با این فرق که از این به بعد...نمیخوام، نمیخوام حتی بهش فکر کنم. هرگز، هرگز اجازه نمیدم که اون بهم دست بزنه. حتی اگه باز استخوانهام زیر فشار دستش له بشن، حتی اگه از دردش بمیرم هم به خودم قول دادم نذارم تهیونگ بهم دست بزنه.
سعی کردم اشکهامو متوقف کنم ولی خیلی سخت بود. سرمو پایین آوردم و به طرف دستشویی رفتم. نگاههای دیگران که این بار متعجبانه بهم خیره شده بودن، باعث شد بیشتر غمگین بشم. حدس میزدم قیافهم طوری شده بود که هر کسی میفهمید چه بلایی سرم اومده. اون لحظه به این فکر میکردم که مرگ چیزی بدی نیست، وقتی با کمک اون میشه به آرامش رسید.
وارد دستشویی شدم، چند نفر داخل بودن که با دیدنم از اونجا خارج شدن. به طرف آینه رفتم، چشمهام بخاطر گریۀ زیاد قرمز شده بود. دستهام ناخودآگاه به سمت لبم رفت، بیش از حد قرمز بود. شیر آبو باز کردم. دستهام رو پر آب میکردم و تند تند به صورتم میزدم. باز به تصویر خودم خیره شدم، یقه و جلوی لباسم خیس شده بود ولی اشکای لعنتیم قطع نمیشد. هضم این قضیه برام سنگین بود...
نیم ساعتی گذشت، همونجا روبروی روشویی به خودم خیره بودم. کمی که آروم شدم به ساعتم نگاه کردم، ده دقیقه از کلاسم گذشته بود ولی عجلهای برای رفتن توی اون کلاس نداشتم.
به آرومی از اونجا خارج شدم و به سمت کلاس درس حرکت کردم. به پشت در که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم. در زدم و اجازۀ ورود خواستم.
وارد کلاس شدم، با معذرتخواهی برای دیر اومدنم به طرف میزم رفتم. بدون نگاه کردن به کسی روی صندلیِ کنارم نشستم. کتابم و قوطی قرصهام رو از کیفم بیرون اوردم و به جلو خیره شدم. نفس عمیق میکشیدم تا کنترلی روی درد دستم پیدا کنم تا وقتی کمی آرومتر شد به مسکن رو بیارم. به دهن دبیر زل زده بودم ولی یک کلمه هم متوجه نمیشدم، بیشتر حواسم به درد مچ دستم و بعد نگاه خیرۀ جانگ کوک بود. کمی به طرفم خم شد و خیلی آروم کنار گوشم گفت: "چه اتفاقی برات افتاده؟"
جوابی ندادم.
دوباره پرسید: "چرا حرف نمیزنی؟ میگم چهت شده."
صندلیم رو جلو کشیدم و بیشتر خودمو محو درس نشون دادم. برام مهم نبود، چه فایده داشت حرفی بهش بزنم؟ بازم برام سخنرانی میکرد و میگفت باید قوی باشی!
این مزخرفات...
قرصی رو بیرون اوردم و سریع داخل دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم.
حرفهای جانگ کوک به درد کسایی میخورد که شاید ده درصد مشکلات من رو داشته باشن، نه من که وسط یه باتلاق گیر کردم و هرچقدر تقلا میکنم بیشتر توش فرو میرم.
با تموم شدن درس همه از کلاس خارج شدن...
وقت ناهار بود اما جانگ کوک هنوز نرفته بود، وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم.
بیمقدمه شروع کرد به حرف زدن: "از سر و صورت و قیافهت به یه چیزایی شک کردم، ولی با کل وقت لبخند به لب بودن و نگاه خیرۀ اون پسره "تهیونگ" بهت، همه چیز دستگیرم شد. حالا که چیزی نمیگی مشخصه انگار هرچی که بوده به تو هم خوش گذشته، بدت نیومده..."
بلند شد و بغل گوشم ادامه داد: "امیدوارم بیشتر بهت خوش بگذره خانم کوچولو..."
از کلاس خارج شد. نه جونی داشتم و نه حسی، دیگه برای گریه کردن هم اشکی نداشتم.
اونم مثل بقیه شد...
سرمو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم. چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدم کسی داره موهامو نوازش میکنه. سرمو بلند کردم، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن، احساس سرما میکردم و زبونم قفل شد.
باز هم تهیونگ بود، روی میزم نشست بود...
خم شد و با لبخندی دستش رو روی گونهم گذاشت: "چی شده؟ چرا رنگت پریده؟"
با مکثی ادامه داد "نگران نباش کاری بهت ندارم."
لبخندی زد: "راستش می خوام واسه تولدم دعوتت کنم."
دستش رو از روی گونهم برداشت. از جیب شلوارش تیکه کاغذ کوچیکی رو دراورد و روی میزم گذاشت.
"اینم آدرسم. میای دیگه نه؟ فردا ساعت هفت شب...نگران نباش خودم شب برمیگردونمت خونه. البته اگر هم دوست داشتی می تونی شب همونجا بمونی چون خانوادهم نیستن، رفتن مسافرت..."
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، صدام بدجور میلرزید: "بچ...بچه...بچههای...مد...مدرسه...هم...میان؟"
"نه نمیان، من هرکسی رو تولدم دعوت نمی کنم."
آروم بهش گفتم: "ک...کادو چ...چی میخوای؟"
با لبخند دستش رو روی چونهم گذاشت و با انگشت شستش روی لبم کشید: "به نظرت چی میخوام؟"
به چشمهام خیره شد.
"وقتی اومدی...باهم تصمیم میگیریم چی به عنوان کادو بهم بدی."
از روی میز اومد پایین.
"بهتره بری سالن غذاخوری، برای ناهار. نگران نباش کسی باهات کاری نداره. اگه همینجوری پسر خوبی باشی، هیچ اتفاقی برات نمیفته."
از کلاس خارج شد.
برگه رو از روی میز برداشتم. زیر آدرس نوشته شده بود:
"این یه تولد دو نفرهست...نیازی نیست زیاد به خودت برسی، همینجوری به اندازۀ کافی جذابی."
کاغذو توی جیب شلوارم گذاشتم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐖𝐈𝐋𝐃 𝐋𝐎𝐕𝐄 ( COMPLETED )
Fanficعشق وحشی است. لحظه ای كه بخواهید آنرا اهلی كنید، نابودش می كنید. عشق گردباد آزادی، خودانگیختگی و خودسری است. نمی توان عشق را اداره و كنترل كرد. وقتی عشق كنترل شود، می میرد. عشق را وقتی می توان كنترل كرد كه قبلا آنرا كشته باشید. اگر عشق زنده با...