Part 02

53 12 0
                                    

مثل همیشه دوستای خوش گذرونش تو یه بار بیرون شهر قرار گذاشته بودن و بعد از تقریبا بیست دقیقه رانندگی به همون آدرسی که چن براش فرستاده بود رسید و ماشینشو کنار ماشینای دیگه پارک کرد. چندتا پسرو دختر بیرون در بار مشغول دستمالی کردن همدیگه بودن و بکهیون ازینکه باید با رد شدن از وسطشون وارد بار میشد یکم معذب بود. بعد از پیاده شدن از ماشینش کلاه هودی گشادشو رو سرش کشید و وارد بار شد.
همه جا پر از دود و صدای موزیک بود ، نور چراغای رنگی چشمو بدجوری میزد و بک تو اون شلوغی دنبال یه آشنا میگشت.
بعد از دو بار چرخوندن چشماش دور تا دور بار بلاخره تونست شیومین و ببینه که داره براش دست تکون میده، دستی تکون دادو به سمت کاناپه ی گردی که جلوش یه میز بود و دقیقا یه گوشه ی دنج از بار بود رفت ، ظاهرا دوستاش اونجارو برای مست کردن و بعدم لش کردن روش درنظر گرفته بودن و ازونجایی که هر جفتشونو خوب میشناخت میدونست که خیلی بدمَستَن و ظاهرا قراره علاوه بر مهمون کردنشون تا خونه هم خرکششون کنه.
-اوووووو... چطوری استاد؟ انقدر که زنگ نزدی گفتیم شاید از قولی که دادی پشیمونی
شیومین همینطور که دستای بکهیون و گرفته بود گفت و در آخر یه لبخند دندون نما زد.
-هه... تو فکرکن یه درصد! تا دیشب موقع خواب تصمیم داشتم عین یه شخص متمدن زنگ بزنم بهتونو یه قرار بزاریم ولی ظاهرا اونقدرام آدم نیستین و فحش خوردنو به کلمات محبت آمیز ترجیح میدین.
با پوزخند درحالیکه چشمش سمت چنی که قشنگ وسط کاناپه نشسته بود و درحال خوردن زیتونای وسط میز بود گفت و سعی کرد یه گوشه از کاناپه بشینه چون ظاهرا چن کل اون منطقه رو تخت پادشاهی خودش به حساب آورده بود و پاهاشو صدوهشتاد درجه باز کرده بود و با خونسردی کامل زیتونارو یکی پس از دیگری بالا مینداخت، اما حرف بک باعث شد سرش بچرخه و حالت تهاجمی به خودش بگیره و با دهن پر اعتراض کنه.
-یا یا یا ، اینجوری نگو ، ما دوستای توییم. اگه دنیارو زیرو رو کنی نمیتونی دوستایی به با معرفتی و با شخصیتیه ما پیدا کنی
-بله در جریانم ، شما اگه خیلی با شخصیت و با معرفتی لنگاتو جمع کن ، جا نمیشیم اینجا
-شرمنده ببکی ، دلیل اینکه نمیتونم پاهامو جمع کنم اینه که یسری خرت و پرت اضافه اینجاست که متأسفانه دلمم نمیاد بندازمش دور...
با لبخندی که سعی داشت تأسفشو نشون بده به لای پاهاش اشاره کرد
-مشکلی نیس بیبی ، خودم برات جمعشون میکنم
همراه با لبخند شومی که رو لباش بود با پاش ضربه ای به پای چن زد که احتمال میداد به قول چن «خرت و پرتاش» اون وسط له شده باشن.
-آوِووووووووووووووووووووووههههههههههههههههههه
چشماشو از درد بست و گوشۀ کاناپه جمع شد. این حرکت میتونست علاوه بر تربیت دوست عزیزش ، انتقام مزاحمت صبحش هم باشه...
-خب ، چطوره سفارش بدیم؟
شیومین که تا اون لحظه چیزی نمیگفت و به دعوای بین دوستاش میخندید بلاخره پیشنهاد داد که سفارش بدن و دعوارو کنار بزارن.
و چن هم که برای مست کردن حسابی برنامه ریخته بود انگشت شصتشو بالا آورد و نشون داد که با شیومین موافقه
-بیاین همگی مشروب سفارش بدیم
-اوووووووووو بکـــــــــی... توکه هیچوقت مشروب نمیخوردی!!!!
-هی بک...من با شمادوتا چیکار کنم آخه...
شیو سعی میکرد بک و چن رو که هردو از مستی تقریبا بیهوش شده بودن رو بیدار کنه،اما انقدر تا خرخره خورده بودن که سرپا وایستادنشون به همین راحتیها نبود..
تقصیری هم نداشت،غدبازیهای چن انقدر رو بک تأثیر گذاشته بود که بک شیر شده بود باهاش مسابقه بزاره و با اینکه تو عمرش فقط یبار لب به مشروب زده بود پیک های پر و پشت هم بالا بده و این بشه نتیجه ی مسابقه
ی مسخرشون و بیوفتن رو دست شیومین بیچاره که نمیدونست به کدومشون برسه  و کدومشونو تا خونه برسونه :
-هی پاشییییین ... عوضیا مگه من چقدر زور دارم که شما دوتا نرخرو تا دم ماشین کول کنم؟ ای گند بزنن تو اون مهمون کردنت بک..آخرشم باید خودم جمعتون
کنم..
-ببخشید من میتونم کمک کنم.
شیو حسابی درگیر جمع و جور کردن دوستای مستش بود که صدایی اونو از اون جو کوفتی بیرون کشید،برگشت و به پشت سرش نگاه کرد..پسر قد بلندی ایستاده بود و جفت دستاشو تو جیب شلوار جینش فرو کرده بود و،تیشرت گشاد مشکی تنش بود و نیشخند مشکوکی گوشه ی لبش نقش بسته بود.. شیو مسیر نگاهشو دنبال کرد و چشماش رو بک خیره موند،لبخند زورکی زدو به سمت پسربرگشت:
-ممنون،خودم از پسش بر میام.
نگاهی به سرتاپای شیو انداخت :
-مطمئنی؟ فکر نکنم بعدش خودت بتونی سرپا وایسی.. من این یکیو میبرم و بعد به بک اشاره کرد..
شیو تو فکر فرو رفت،چطور میتونست دوستشو تو این وضعیت به یه غریبه بسپره؟!حتی اگه خودشم همچین جرأتی میکرد مطمعنا خود بک بعد از فهمیدن همچین چیزی شیو رو زنده نمیزاشت...
چان که چهره ی سردرگمش رو دید تک خندی زد و دوباره به سمت بک اشاره کرد:
-هی...نگران نباش،من میشناسمش
با تعجب به چان نگاه کرد:
-چطور میشناسیش؟ من چطور نگران نباشم؟
-اون بیون بکهیونه استاد تاریخمون هرچند که اصلا به قد و قوارش نمیخوره.
من میبرمش خونه فقط آدرسو بهم بده
شیو که ازین قضیه مطمئن شده بود آدرسو تو یه کاغذ برای چان نوشت و دستش داد:
-خیلی مواظبش باش،امکان داره چرت و پرت زیاد بگه ولی تو نشنیده بگیر
چان به بکهیون که روی کاناپه نشسته خوابیده بود و سرشو رو شونه ی چن گذاشته بود نگاه کرد و لبخند زد:
-معلومه خیلی بد مسته
شیومین متقابلا خندید:
-بد مست نیس تاحالا فقط یبار مشروب خورده،دفعه ی اولشم همینطوری افتاد رو دستمون و تا خونه با هزار زور و زحمت رسوندیمش...انقدرم وسط راه چرت و پرت گفت که مجبور شدم یه مشت بخوابونم تو صورتش تا خفه شه که خوب جواب داد و دوباره بیهوش شد.
با صدای بلند خندید :
-از فرداش بخاطر جای مشتی که مونده بود گوشه ی لبش تا یه هفته باهام حرف نزد
چان خندید و سری تکون داد:
-باشه خیالت جمع،حواسم هست
از فردا میتونست کلی سربه سر استاد کوچولوش بذاره،خوب سوژه ای گیرش اومده بود..میخواست ببینه چطور این کوچولوی مغرور از فردا میخواد بازم واسش حاضر جوابی کنه و بهش کم محلی کنه، تقریبا یه هفته ای بود که بکهیون استادشون شده بود و ازین یه هفته سه روزشو با بک کلاس داشت و سر همه ی کلاسا بک به نحوی سوالای بی اساس چان رو میپیچوند و بهش زیاد محل نمیداد چون یه بوهایی به مشامش رسیده بود که انگار این دانشجو قراره حسابی سربه سرش بزاره و تجربه ی شیرین استادی و به کامش زهر کنه...
همونطور که بک بغلش بود از بار بیرون رفت و در ماشین و باز کرد و بک رو رو صندلی عقب ماشین خوابوند و درو بست،سوار شد و ماشین و به سمت خونه ی بک به حرکت در آورد.

💔Break Down💔Место, где живут истории. Откройте их для себя