_ این... این پارک چانیول نیس؟ همکلاست؟
همونطور که سرتا پای پسر گیتار بدست رو برنداز میکرد گفت و سهون نگاه زیرکی به بکهیون انداخت.
_ آره همونه... اون یه موزیسین و خواننده تازه کاره. نمیدونستی؟
بکهیون خیره به منظرهٔ روبروش بود. حتی تصور اینکه پارک چانیول هم بتونه دستی به هنر ببره و با اون روحیه خشنش بخواد نت های گیتارو نوازش کنه هم به خنده مینداختتش اما حالا همون آدم اینجا بود و داشت با سربلندی و غرور موزیکی رو که از قلب و روحش میومد به گوش شنونده های حاضر در اونجا میرسوند.
موزیک تموم شد و همه حضار براشون دست زدن اما بکهیون چیز زیادی از اجرا نفهمید...
چانیول و بقیه اعضا از جاشون بلند شدن و تعظیم کردن.
این همون پسر تخس تو دانشگاه بود؟ نگاه قدردانش و لبخند پر از محبتش چیزایی بودن که بکهیون تو دو ماه گذشته ازش ندیده بود و این عجیب بود که میتونست همچین آدمی هم باشه. پس چرا نمیخواست؟! چرا نمیخواست با همه اینجوری خوب باشه؟
_ خوش اومدین استاد...
به خودش اومد و قامت بلند پارک چانیول رو روبروی خودش دید. پوزخند معروفش طبق معمول گوشهٔ لبش نقش بسته و با غرور دستاشو تو جیب شلوار چرمش فرو برده بود.
بکهیون زیر لب تشکری کرد و یه جرعه از نوشیدنی رو میزش نوشید.
چانیول نگاهی به فردی که کنار بکهیون جا خوش کرده بود انداخت و لبخند شیطانی ای رو لباش شکل گرفت .
_ امشب با خودتون یه همراه هوشیار آوردین استاد... خوبه که حواسش بهتون هست.
کمی چهره متفکر به خودش گرفت و دستشو به میز تکیه داد
_ یا نکنه پارتنرتونه؟!
با صدای آروم تقریبا دم گوشش گفت و بکهیون سعی کرد ایندفعه رو عکس العمل زیادی نشون نده. بعضی وقتا بهترین جواب سکوت بود و در برابر این آدم باید سکوت میکرد. نه بخاطر اینکه کم آورده باشه و زبون جواب دادنشو نداشته باشه... نه! بخاطر این بود که نمیخواست چیزی رو که این فرد میخواد رو بهش بده و اونو به هدفی که داره برسونه.
_ اجرای امشبت سوپرایزم کرد... کارت حرفه ای بود. راستش فکر نمیکردم از همچین آدمی انقدر احساس در بیاد ، پس چرا این انرژیتو به مناسبت جشن گرفتن اولین اجرات با دوستات نمیزاری؟
بکهیون طوری که انگار بخواد یه مطلب مهمی رو برای یکی روشن کنه شمرده شمرده گفت و تهش لبخند مصنوعی ای زد. گاهی سکوت جوابگو نیست... باید با کلمات دهن طرفو ببندی
_ شما امشب بخاطر من اینجایید استااااد. چطور میتونم نادیدتون بگیرم؟!
_ خیلی خودتو تحویل گرفتی پارک چانیول...
سهون که تا اون لحظه ساکت بود و با نوشیدنی و خوراکی های رو میز ور میرفت بدون اینکه نگاهی به کسی بندازه گفت و توجه چانیول رو جلب کرد.
_ چهره ت خیلی آشناس واسم
جوری که نشون بده داره فکر میکنه دستشو زیر چونش زد و نگاه عمیقی به سهون انداخت
_ فکر کنم سر کلاس تاریخِ استاد بیون دیدمت. دمت گرم پسر، چیکار کردی که استاد حاضر شده باهات بیاد همچین جایی؟!
سهون دیگه کفری شده بود. تحمل همچین آدمی واقعا سخت بود و میترسید که این بحث باعث بشه تا بکهیون از جاش بلند بشه و مستقیم برگرده خونه.
_ فکر کردی همه مثل خودتن آره؟ اینکه یکی از یه آدم بی گناه فیلم و عکس بگیره و به بهونه اینکه دهنشو ببنده و بترسونتش پخشش کنه کار توئه جناب پارک ، من با ادب و شخصیتم دیگران رو جذب میکنم و اینکه چه ارتباطی هم با هم داریم به تو ربطی نداره.
بکهیون از این بحث خوشش نمیومد. حس میکرد دوتا رقیب دارن سر یه مسئلة خیلی مهم باهم بحث و جدل میکنن و بکهیون هم حس همون یه مسئله خیلی مهم رو داشت و بیشتر از اون ازینکه سهون میدونست پشت اون قضیه کیه هم شوکه شده بود. حرفی برای گفتن نداشت و فقط میخواست تموم شه.
چانیول هم اونطرف میز کاملا جوشی شده بود اما سعی داشت با آرامش بحثو تموم کنه.
به طرف سهون خم شد و با صدای پایین آخرین حرفشو زد...
_ خواهیم دید اوه سهون...
ضربه ای به شونه سهون زد و به سمت یکی از میزهای اونجا رفت
______________________________________
آخرین باری که تلفنی با چانیول حرف زده بود فهمیده بود که قراره تو یکی از کلابهای بیرون شهر اجرا داشته باشه و این خوشحالش میکرد ، پس زمان رو از دست نداد و امشب برای دیدن اجرا و همینطور تشویق تنها دوستش به این کلاب اومده بود.
گیتار نوازیه چانیول رو دوست داشت... حس میکرد با انگشتاش کاری میکنه که نت هارو بهتر بشنوی و ذره ذرة موسیقی تو جونت نفوذ کنه.
اون از قلبش این احساس رو به انگشتاش انتقال میداد و صدایی به وجود میاورد تا بتونه حسی که خودش در اون لحظه داره رو با دیگران به اشتراک بزاره . کاری که دلش میخواست بتونه انجام بده...
چانیول گاهی به اینکار تشویقش میکرد اما هردفعه کیونگسو از گیتار دست گرفتن امتناع میکرد. اینکه فقط شنونده باشه رو بیشتر دوست داشت...
امشب افکارش بهش اجازه نمیدادن تا بتونه راحت باشه. بعد از آخرین ملاقاتش با دکتر کیم تونستن یه روز برن و از چند ارگان راجب مامانش پرس و جو کنن اما هیچی گیرشون نیومده بود.
نگران بود... بی دلیل نگران بود...
_ اوه رفیق... این چه وضعیه؟
انقدر شاتهای مشروب رو پشت هم بالا داده بود که حتی یادش رفته بود که امشب برای چی اینجاست و اینجوری بود که الان نیمه بیهوش رو میز تک نفرش ولو شده بود.
حتی متوجه حضور چانیول هم نشد.
چانیول با دیدن وضع دوستش نفس عمیقی کشید. میدونست مشکلش چیه و بهش حق میداد.
سمتش رفت و چندباری سعی کرد هوشیارش کنه.
_ هی کیونگ... بیدار شو... میگی چیکارت کنم ها؟
دلش میخواست ببرتش خونش اما اینجا کلی کار داشت و نمیخواست پشت بچه هارو خالی کنه و از طرفی هم آدرس دقیق خونه کیونگسو رو بلد نبود. تلاش کرد بغلش کنه تا ببرتش تو یکی از اتاقای اونجا اما صدای زنگ موبایل کیونگسو توجهشو جلب کرد.
دستشو تو جیب هودی سفیدش برد و گوشیشو بیرون کشید. با دیدن اسم دکتر کیم چشماش درشت شد و به سرعت جواب داد.
_ بـ... بله
کای پشت خط چند لحظه ای مکث کرد و دوباره نگاهی به صفحه گوشیش انداخت. شماره درست بود اما چرا صدا انقدر متفاوت بود؟!
_ دکتر کیم من دوست کیونگسو هستم
چانیول وقتی دید صدایی از اونور خط نمیاد گفت ، چون حدس میزد که شاید فکر کنه اشتباه گرفته.
_ من با کیونگسو کار داشتم. میتونه گوشی رو بگیره؟
چان نگاهی به پسر نیمه بیهوش کنارش انداخت. بعید میدونست بتونه بیدارش کنه تا جواب بده.
_ راستش... ما تو کلابیم و اون زیادی خورده. الانم تقریبا بیهوشه و فکر نکنم بتونه جواب بده
_ حالش خوبه؟
کای به سرعت پرسید و چانیول کلافه به سر و وضع کیونگ نگاهی انداخت.
_ حال جسمیش خوبه ولی به لحاظ روحی فکر نکنم زیاد جالب باشه. فکر کنم خودتون بدونین دکتر...
کای چند لحظه ای سکوت کرد
_ میدونم... حق با توئه. ذهنش خیلی مشغوله. الان تو کدوم کلابین؟
_ یکی از کلابای بیرون شهریم. میزارمش تو یکی از اتاقا تا کارم تموم بشه. بعدش میبرمش پیش خودم. راستش هنوز آدرس دقیق خونشو نمیدونم.
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرید تو حرف کای
_ راستی حتما شما آدرس خونشو دارین.
_ میام دنبالش
_ بله؟
_ گفتم میام دنبالش. لطفا مپ جایی که هستین رو برام بفرست. چانیول تشکری کرد و بعد هم قطع کرد.
نگاهی به صورت رنگ گرفته کیونگسو انداخت. این پسر حقش یه زندگی آروم و بی دردسر بود... حقش یه خانواده بود که بهش عشق بورزن و تو تمام مراحل زندگی پشتش باشن.
اولین باری که دیده بودش ظاهر آرومش جذبش کرده بود و چهرهٔ معصومش نشون میداد که از دنیای دیگه ایه. بهش نزدیک شد و تونست حرفهاشو بشنوه... البته اگه بشه بهش گفت حرف... حرفی که با گریه زده بشه درده و دردی که از دل بیاد میشه درد دل و وقتی به زبون میاد که مدتها اونجا نگه داشته شده...
آشنا شدنش با کیونگسو باعث شد خیلی چیزا یاد بگیره و از زندگی درسایی بگیره که شاید تو زندگی لاکچری و هدفمند خودش نمیتونست بهشون دست پیدا کنه.
شاید کیونگسو یکی از دوستاش بین صدتاشون بود اما تو تمام دنیا خودش تنها دوست کیونگسو بود... اولین نفری که حرفاشو شنیده بود و اولین کسی که تحت تاثیر قرارش داده بود.
اون... شاید تنها آدم معصوم زندگی چانیول نبود اما ، تنها کسی بود که دلش میخواست هرطور شده کمکش کنه...
BINABASA MO ANG
💔Break Down💔
Fanfiction✴کاپل ها :چانبک_کایسو_هونهان (به هر سه کاپل به یک اندازه پرداخته میشه) ✴ژانر :رمنس_درام_اسمات_کمدی __________________✴خلاصه داستان✴_________________ دنیا پره از زندگی های مختلف... گاه شیرین و گاهی تلخ... گاهی آدماش ازش تعریف کنن و گاهی هم انتقاد...