Part 01

131 12 0
                                    

استارت ماشینو زد و به سرعت به سمت محل کار جدیدش حرکت کرد ، امروز اولین روز کاریش بود و خیلی بهتر میشد اگه همین اول کاری بهونه دست آقای پارک نده  و از لطفی که در حقش کرده پشیمونش نکنه.
میدونست امروز قراره روز پر استرسی داشته باشه و از طرف دانشجوهای کلاسش کلی سوال و جواب بشه اما میتونست امروزو جزء یکی از بهترین روزای زندگیش به خاطر بسپره ، چون حتی فکرشو نمیکرد که بتونه روزی به عنوان یکی از اساتید دانشگاهی که خودش توش فارغ التحصیل شده به اون مکان پا بذاره.
مدتها بعد از فارغ التحصیلیش آویزون رئیس دانشکده شده بود تا راضیش کنه اونو استخدام کنه و آقای پارک هم به حساب اخلاق و رفتار خوبی که ازش دیده بود حاضر شد این لطف رو در حقش بکنه و البته که جناب پارک هم بدش نمیومد کسی با هوش و ذکاوت بیون بکهیون تو لیست اساتید دانشکده داشته باشه و بکهیون این فرصت رو مدیون روزهایی بود که بدون اینکه حتی از اتاقش بیرون بیاد مینشست و ساعت ها درس میخوند ، روزهایی که با وجود شرایط بدِ روحی و وضع متشنج خونشون بدون اینکه گله و شکایتی بکنه وقتشو صرف کتابهاش میکرد تا بتونه حداقل اینجوری وارد یه دنیای دیگه ای بشه و برای چند ساعتم که شده به دنیای واقعی و بی رحم دورو اطرافش فکر نکنه، و تمام این روزهای بدی رو که باعث شد الان به جایی برسه که بتونه بخودش افتخار کنه رو مدیون (پدرش) بود...
با رسیدن به مقصد مورد نظر از سیل افکاری که به طور ناگهانی رو سرش آوار شده بود خودشو بیرون کشید و بعد از توقف ماشین تو قسمت پارکینگ دانشکده ، چند دقیقه بی حرکت موند و سعی کرد با نفس های عمیقی که میکشه خودشو آروم کنه تا بتونه بدون استرس به سمت کلاس درس قدم برداره.

بعد از رفتن به دفتر مدیریت و سلام دادن به آقای پارک با   استرس و هیجان مسیر کوتاه دفتر تا کلاس رو تقریبا پرواز کرد و وقتی به خودش اومده بود که پشت در کلاس به دستگیره ی در چشم دوخته بود و سعی داشت تا با افکار مثبت خودشو آروم کنه. خیلی عجیب بود که امروز انقدر استرس داشت چون اولین باری نبود که وارد جمعی میشد که قرار بود همه ی توجه ها به اون باشه، بارها تو دوره ی دانشجویی و تحصیلش سر کلاسهای 30 ، 40 نفره کنفرانس داده بود یا تو سمینار های مختلف دانشجویی سخنرانی کرده بود اما هیچکدوم از اون روزا مثل امروز استرس نداشت و هول نکرده بود و تا ابد هم نمیتونست پشت این در بایسته و یجوری به دستگیرش زل بزنه که انگار اونور در یه عده آدمخوار منتظر نشستن که بیاد تو و یه لقمه ی چربش کنن یا مثلا انگار که این در، درِ ورود به جهنمه...
بعد از متقاعد کردن خودش که « قرار نیس با یه گله آدمخوار تنها باشی» ظاهرشو با یه لبخند روی لبهاش حفظ کرد و بعد از تقه ی کوچیکی به در وارد کلاس شد. با ورودش تعداد زیادی از دانشجو های توی کلاس به نشونه ی احترام از جاشون بلند شدن و بکهیون با دستش نشون داد که میتونن بشینن و البته یسری هم بودن که میلی متری از جاشون تکون نخوردن و تقریبا ورود استاد به تخم چپشون بود...
جزوه های توی دستشو مرتب کرد و روی میز گذاشت ، نمیخواست مثل این استادای عقده ایه کفِ تدریس بدون سلام و معرفی اول کاری بره سر درس ، پس تصمیم گرفت قبل از هرچیزی روبه جمع بایسته :
-سلام... من بیون بکهیون هستم و قراره این ترم و با درس تاریخ باهم بگذرونیم، امیدوارم بتونم به عنوان استاد مطالب مفیدی در اختیارتون بزارم و بتونیم با کمک شما کلاس خوبی داشته باشیم... اگه سؤالی هست میتونین بپرسین ، در غیر اینصورت تدریسو شروع کنیم...
- شما چند سالتونه جناب بیون؟
لبخند بکهیون برای لحظه ای خشک شد ، چون این سوال هیچ ربطی به کلاس امروز نداشت.
پسری که این سوال رو پرسیده بود قیافه ی حق به جانبی گرفته بود و تقریبا رو صندلی لم داده بود، طوری که انگار ستون فقرات نداره و رو کمرش نشسته و لنگای درازشو روهم انداخته بود و دست راستشم زیر چونش زده بود.
-این یه سؤال شخصیه ! چرا میپرسین؟
- فکر کنم گفتین میتونین سؤال بپرسین!!!
پسر در حالیکه ابروهاشو بالا انداخته بود و خیلی فیک تعجب کرده بود گفت و در انتهای جوابش پوزخند جذابی زد.
-درسته24 سالمه.
این حرفو در حالی زد که میخواست هرچی سریعتر به این بحث خاتمه بده...
با حرفش تقریبا همۀ کسایی که تو کلاس نشسته بودن تعجب کردن و هرکی مشغول پچ پچ با بغل دستیش شد. درسته که معمولا کسی تو این سن، حتی یه معلم ساده هم نمیشد اما از طرفی هم نمیشد برای همه توضیح بدی که چرا تونستی تو این سن حق تدریس داشته باشی و چطوری تونستی دوسال از سال تحصیلیتو جهشی بخونی. نمیشد برای همه تعریف کنی که از وقتی پدرت مُرد سرتو تو کتابا چپوندی تا بتونی غمشو فراموش کنی و خیالت ازین بابت راحت باشه که پدرت بهت افتخار میکنه یا اینکه برای بدست آوردن دل مادرت و برای اینکه بتونی از غمش کم کنی تو مدرسه خودتو بالا کشیدیو دانش آموز نمونۀ مدرسه شدی و اینطوری تونستی دوسالو فشرده بخونی و از بقیۀ هم سن و سالات جلو بیوفتی...
آره، نمیشد توضیح داد. پس سعی کرد این بحثو یجوری ببنده.
-ولی چطور میشه یکی تو این سن ، نه حتی معلم، استاد دانشگاه بشه؟!
بدون اینکه ذره ای از اون پوزخند مسخرش کم کنه پرسید و بکهیون واقعا تحت تأثیر پررویی پسر روبروش قرار گرفت!
-همونطوریکه یکی با قدوهیکل و سن شما هنوز یاد نگرفته که باید جلوی ی استاد چطوری بشینه...
بعد از چند ثانیه زل زدن تو چشمای اون پسر از خودراضی تونست این جواب و بهش بده و جای تعجب داشت که تونسته بود با همین جواب دهنشو ببنده و دیگه صدایی ازش نشنوه. تو دلش به خودش فایتینگی گفت و درسو شروع کرد و تا آخر کلاس تو چشمای اون پسرنگاه نکرد...

-جونگینا ، خواهش میکنم. از آخرین قرارمون خیلی گذشته، دیگه نم نم باید برای دیدن نامزدم نوبت بگیرم...
دستای نامزد لجوجشو گرفت و مشغول نوازشش شد
-یکم دیگه تحمل کن مین سویا ، قول میدم همه چیو درست کنم... یکم درکم کن
-من درکت میکنم، اما دیگه واقعا خسته شدم. تقریبا یکسال از فوت پدرت میگذره و تو هنوز نتونستی خودتو جمع و جور کنی. من تا کی باید بشینم و منتظر بمونم تا تو یکم از این حال و هوا در بیای؟!
بلند شد و کاناپه رو دور زد و جلوی نمای شیشه ای اتاقش ایستاد و دستاشو تو جیبش فرو کرد. گاهی وقتا واقعا خسته میشد ، ازینکه میخواست شاد باشه ولی نمیتونست ، میخواست توجه کنه و بازم نمیتونست و نگرانیه اینکه یروز با این وضعیتی که داره تنها بمونه هم یلحظه راحتش نمیذاشت...
فوت ناگهانی پدرش به کل اعضای خانواده ضربه بزرگی زد و کسی که بیشتر از همه تحت تأثیر این اتفاق قرار گرفت ، جونگین بود.
روزایی که داری برای ازدواجت آماده میشی و احتیاج داری از همه طرف حمایت بشی ، پدرت رو از دست بدی و همۀ مسئولیت ها بیوفته رو دوشت. باید خودتو فراموش کنی و غم بقیه رو به دوش بکشی...
جونگین تنها پسر خانوادۀ کیم بود و حالا یسری مسئولیت بهش واگذار شده بود و علاوه بر پزشکی ، مدیریت بیمارستان پدرش رو هم به عهده گرفته بود. مادرش حال روحی بدی داشت و خواهرش هم دوماهی میشد که بچۀ دومش رو بدنیا آورده بود و همۀ اینا جونگین سرمست و شاداب همیشگی رو تبدیل به یه مرد جدی و خسته کرده بود که حتی دختری که سه سال باهاش بود هم دیگه تحملش نمیکرد...
در حالیکه تو افکار خودش غرق شده بود لمس دوتا دست ظریف رو دور کمرش حس کرد . لبخند غمگینی زد، میخواست ازین لمس و آغوش برای یک دقیقه هم که شده آرامش بگیره  به همین خاطر دستاشو رو دستای مین سو گذاشت و از دور کمرش بازشون کرد ، برگشت و اونو تو بغلش گرفت
-بهت قول میدم مین سویا ، میشم همون جونگین همیشگیه تو... قول میدم...
بوسۀ ی کوتاهی روی موهای نامزدش زد و گونه هاشو نوازش کرد
-باشه، پس واسه فرداشب بهم قول بده. باید از الان شروع کنی
با لبخند موزیانه ای گفت، حالا دیگه میتونست با خیال راحت جونگینو تو عمل انجام شده قرار بده چون خودش گفته بود که میخواد به روزای قبل برگرده و اعتراضی هم پذیرفته نمیشد.
-تموم سعیمو میکنم . میدونی که من پزشکمو هر آن ممکنـ...
-میبینمت عشقم،  مواظب خودت باش. بای بای
با عجله بوسۀ کوتاهی رو لبهای جونگین نشوند و همینطور که به سمت در میرفت این جملاتو تند تند گفت.
جونگین واقعا میخواست اون دخترو خوشحال ببینه . مین سو فقط نامزدش نبود ، اون یه دوست صمیمی هم به حساب میومد... اولین دوستی که پیدا کرده بود ، اولین دختری که بوسیده بود ، تنها دوست دخترش تو تمام سالهای زندگیش و حالا نامزدش و در آیندۀ خیلی نزدیک هم همسرش... مین سو یه حامی بزرگ برای جونگین بود ، کسی که کمک کرد تا اعتماد بنفسشو بالا ببره و الان جایی باشه که همه بهش افتخار کنن . میشه گفت براش جای همه ی کسایی بود که میخواست داشته باشه...

یکی از حال بهم زن ترین اتفاقات صبحگاهی میتونه بیدار شدن تو زمانی باشه که حس میکنی بدنت هنوز به استراحت نیاز داره و هرکاری کنی نمیتونی خودتو از تخت بکَنی ولی از شانس گهت تخم چشمات به ابعاد باسن کیم کارداشیان از حدقه زده بیرون و حس میکنی که انگار  ماهها به خواب احتیاج نداری. تنها چیزی هم که میتونه اون لحظه حالتو بدتر کنه ، زنگ خوردن گوشیته و ازون بدتر اینکه باید یه مسافتی رو طی کنی تا گوشیتو از روی میز مطالعه که بخاطر حماقت دیشبت اونجا جا گذاشتیش برداری. در انتها با یه لبخند به کون دوست بیچارت فکر میکنی که الان اونور خط منتظره تا به گا بره
-چیههههههههه؟
قبل از هرچیزی با جیغ نه چندان مردونه ای درحالی که چن بیچاره اونور خط سکتۀ ناقصو زده بود گفت. بهرحال نباید این موقع صبح اونم وقتی که اخلاق دوست وحشیشو میدونست بهش زنگ میزد.
بکهیون همیشه بهش توصیه میکرد که هیچوقت سر صبح بهش زنگ نزنه و چن هم دقیقا همیشه همینکارو میکرد...
-یا خدا... پسر خواب بودی؟ داشتی کابوس میدیدی؟ چته! قلبم وایستاد
درحالیکه از شدت ترس دستشو رو قلبش گذاشته بود گفت و آخرش نفسشو با صدا فوت کرد.
-نخییییییر... از طرف خدایان بهم وحی نازل شد که چن چنی قراره زنگ بزنه ، واسه همین زل زده بودم به صفحه ی گوشی و منتظر بودم.
با لطافت و لبخند گفت ، هرچند معلوم بود که سعی داره عصبانیتشو پشتش قایم کنه و دهنشو پاکیزه نگه داره.
-یااااا... داری مسخرم میکنی؟
-نه بیبی فقط باعث شدی باسن عزیزمو که نمیخواست از تخت جداشه بلندش کنم تا جواب توی احمقو بدم و منم الان دارم جلوی خودمو میگیرم که در اصرع وقت باسن خوشگلتو تا بناگوشت جر ندم
-اوه ، با بیون کوچولوت؟
-نه عزیزم بیون کوچولومو خسته نمیکنم،با جفت دستام این امر خطیرو انجام میدم تا شاید ی جهان از وجودت در آسایش بمونه
همچنان در حالی که خودش داشت حرص میخورد خنده های رو اعصاب چنو از اونور خط میشنید
-به نفعته دلیل قانع کننده ای برای اینکه ساعت 6صبح منو از جام بلند کردی داشته باشی چن، وگرنـ...
چشماشو بست و بعد از یه نفس عمیق تقریبا با داد گفت و چن هم خیلی شیک پرید وسط حرفش
-خیلی خب رفیق ، الان فَتخِت میزنه بیرون. زنگ زدم بگم یادت رفته شیرینیه کار جدیدتو بدی... شب میریم بار ، مهمون تو. آدرسشو برات اس ام اس میکنم
جمله ی آخرو تند تند گفت و بعدش دیگه صدایی شنیده نشد.  البته که این ، اون دلیل قانع کننده ای نبود که میخواست بشنوه ولی حق با چن بود... خیلی وقت بود قول شیرینیه کار جدیدشو داده بود و الان یه هفته ای از شروع کارش میگذشت و اگه میخواست صادق باشه یکمم دلش برای دوستای خل و چلش تنگ شده بود ، فقط یکم...
این چند وقت انقدر سرش گرم درس و دانشگاه بود که خودِ اصلیشو یادش رفته بود و کاملا برعکس چیزی شده بود که باید باشه...

💔Break Down💔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora