آخر هفته بود و تو استودیوی شخصی کوچیکش تنها مشغول تمرین گیتار بود. اینجا تنها جایی بود که هروقت احساس خوبی نداشت بهش پناه میبرد...
البته باید گفت که چان در اکثر مواقع احساس سرخوشی بیش از حد داشت و به ندرت پیش میومد تا درگیر احساساتش بشه و چند روزی میشد که درگیر بود...
این حسو نمیشناخت...
گاهی هم میخواست به خودش دروغ بگه و استرس کار رو بهونه میکرد...
بهرحال بزودی تو کافه ی یکی از دوستاش اجرا داشت و این اولین اجرای واقعیش بود.
خوشحال بود...
امید داشت اینجوری بتونه معروف بشه و برای خودش کار کنه.
چندین بار به ذهنش رسید بره آمریکا و اونجا مشغول به کار بشه ولی مادرش جلوشو میگرفت و میگفت که بدون اون میمیره و اینجوری شد که تو هزینه های باز کردن یه استودیوی کوچیک بهش کمک کرد تا همینجا بمونه...
گیتار مورد علاقشو دستش گرفت و شروع کرد به زدن نت های زیر. میخواست ملودی آهنگی که تو ذهنش بود رو پیدا کنه اما فکرش جاهایی میرفت که نباید...
اون شب توی ماشینش ، وقتی استاد بیون رو سوار کرده بود بارها از تو آینه صورت غرق خواب اون پسر رو دید زده بود و اون هم هربار یه قسمت از صورتش رو تکون میداد تا تو چشمای چان جلب توجه کنه.
مثلا اولین باری که بهش نگاه کرد در حال ملچ و ملوچ کردن بود و بی هوا لب هاش غنچه میشدن و چان خندش گرفته بود که مرد به این گندگی هنوزم مثل بچه ها میخوابه اما لب هاش...
چقدر جلب توجه میکرد...
مثل آهنربایی بود که چان رو به سمت خودش میکشوند...
مستیش باعث شده بود بدنش گر بگیره و لبهاش به رنگ غنچه گل سرخ در بیاد و انگار دو تا گلبرگ روی اون صورت ریزه میزه هست.
چان اون لحظه به خودش خندید و حتی خودشو سرزنش کرد که انقدری مشروب خورده که الان حتی به یه پسر نظر داره؟
اما این حس فقط به همون شب ختم نشد و حتی روزهای بعد هم اون صحنه تو ذهنش به تصویر در میومد ، حتی پررنگ تر از دفعه پیش...
دقیقا اون روزی که تو محوطة دانشگاه اتفاقی به استادش برخورده بود هم دوباره همون حس رو داشت ، حتی بیشتر از قبل.
اما این درست نبود... یه چیزی این وسط درست نبود... تو ذهنش تکرار کرد : حتما یه هوسه...
اینجوری خودشو متقاعد کرد و ذهنشو منحرف کرد اما ملودی تو ذهنش دیگه پریده بود.
قبل ازینکه بخواد بلند شه و گیتارش رو به جای قبلیش برگردونه زنگ گوشیش بود که به صدا در اومد.
_ الو...
شماره ناشناس بود
_ الو چان... کیونگسوام...
آخرین بار به نامزدش قول داده بود که مثل قبل میشه و از این وضع در میاد و اگه میخواست اعتراف کنه باید میگفت سرحال تر از همیشه ست.
امشب شیفت نداشت و به همین خاطر صبح با مین سو تماس گرفته بود تا به یه قرار شام دعوتش کنه و اون دختر انقدر خوشحال شده بود که سریع تماس رو قطع کرد تا برای شب حاضر بشه و این جونگین رو به خنده انداخته بود.
تو این فکر بود که بعد از راست و ریست کردن کاراش یه قرار خانوادگی با پدر و مادر مین سو و مادر خودش ترتیب بده تا دربارهٔ جشن عروسی صحبت کنن. تلف کردن وقت واقعا درست نبود و باعث سرد شدن رابطه میشد.
میخواست اینجوری به نامزدش بفهمونه که هنوزم عاشقشه و ابه همین خاطر بود که الان جلوی در خونة ویلایی نامزدش ایستاده بود.
بعد از زدن ریموت ماشین به سمت زنگ در قدم برداشت و دکمه رو فشار داد. در باز شد و جونگین با شاخه گل رزی که تو دستش بود وارد شد.
از راهروی سنگ فرش شدهٔ بین باغچه ها رد شد و جلوی ساختمون ویلایی خونه ایستاد. قامت ریزه میزه زنی از دور مشخص شد ، بی شک مادر نامزدش بود و تا اینجا اومده بود که به جونگین خوش آمد بگه و به داخل دعوتش کنه.
پیراهن گلدار سفید با دامن پر چین تا زانو پوشیده بود و روی دوشش یه ژاکت بافت قرمز انداخته بود و موهای کوتاه شرابیشو رو پیشونیش ریخته بود. این زن همیشه شیک بود و سیاست خاص خودشو داشت به قدری که تمام اعضای فامیل ازش حساب میبردن.
_ اوه... ببین کی اینجاست.
جونگین لبخند زد و تعظیمی کرد
_ سلام مادر جان...
خانم جو دستی به شونه جونگین کشید و لبخندی زد.
_ حالت چطوره پسرم؟ دلمون برات تنگ شده بود.
و جلو اومد و جونگین رو تو بغلش گرفت
_ بله مادر جان خوبم. شما چطورید؟ درد پاهاتون بهتر شد؟
نگاهی به پاهاش انداخت
_ خداروشکر هم خودم خوبم و هم درد پاهام بهتره. ممنونم پسرم... عاعا من باید دعوتت میکردم داخل. بیا بریم داخل بشینیم ، مین سو هم داره حاضر میشه.
جونگین تعظیم کوتاهی کرد.
_ ممنونم مادر... اجازه بدین همینجا منتظر بمونم
با پایان حرفش قامت کشیدة نامزدش جلوی در ساختمون ظاهر شد.
_ خوب بدون من گپ میزنین.
جونگین محو زیبایی مین سو شده بود... اندام لاغر و کشیدش تو پیراهن قرمز تنگش خود نماییه عجیبی میکرد و پالتوی خز جیگری ای که رو شونه هاش انداخته بود اونو درست شبیه به یه ملکه کرده بود. موهای مشکی بلندشو یه طرف صورتش ریخته بود و این قلب جونگینو میلرزوند.
نامزد کله شقش امشب مثه یه فرشته شده بود.
بی اختیار جلو رفت و شاخة گل تو دستشو تقدیمش کرد و بوسه ای روی گونه ش نشوند.
بعد از خداحافظی با مادر مین سو سوار ماشین شدن و به طرف رستورانی که جونگین برای امشب توش میز رزرو کرده بود حرکت کردند.
تو یکی از رستورانای شیک بالا شهر یه میز دونفره تو خصوصی ترین جای اون مکان رزرو کرده بود.
با وارد شدنش به داخل سالن یک پسر جوان با لباس فرم جلوشون تعظیم کرد و خوش آمدی گفت
_ خوش اومدین آقای کیم... بفرمایین تا میزو بهتون نشون بدم.
جونگین هم متقابلا سری تکون داد. دست نامزد زیباش رو گرفت و دنبال پسر به سمت میز حرکت کردند.
میز فوق العاده ای بود... همه چی رو حاضر کرده بودن و به زیبایی چیده شده بود.
_ جونگیییین... فکر همه جارو کردی!
جونگین دستای مین سو رو تو دستاش گرفت و بوسه ای روش گذاشت.
_ این کوچکترین کاریه که تونستم برات بکنم عزیزم...
صندلی رو بیرون کشید و ازش خواست تا بشینه و خودشم روبروش نشست.
از گارسون خواست تا براشون شراب بریزه و خودش محو زیبایی دختر روبروش شد.
_ امشب خیلی خوشگل شدی...
مین سو گونه هاش رنگ گرفت و لبخند ریزی زد...
_ میتونم زیبایی هامو بیشتر به نمایشت بزارم اگه تو هم بیشتر ازین قرارای دو نفره ترتیب بدی.
جونگین چهرهٔ شرمنده ای به خودش گرفت...
بابت این چندوقتی که از نامزدش غافل شده بود شدیدا شرمنده بود و میخواست براش جبران کنه. دوست داشت اون هم درکش کنه تا بتونه همه چیو براش تعریف کنه.
_ بابت این یه مدت ازت عذر میخوام مین سو... خودت بهتر از همه شرایطمو میدونی و شک ندارم که میتونی درکم کنی.
دستشو جلو برد و دست ظریفشو گرفت و نوازشش کرد
_ میدونم تو این یه مدت ازت غافل شدم و الان میخوام جبرانش کنم...
مین سو متقابلا دستشو نوازش کرد.
_ جونگینا... احتیاجی نیس انقدر به خودت سخت بگیری. قبول دارم یوقتایی واقعا عصبی میشدم اما درکت میکردم... دلم میخواست مثل قبل دوباره سرحال و شاد باشی و بشی همون دوست پسر جذابی که همه ی عمرم عاشقش بودم...
و بعد با خجالت لبخندی زد.
امشب خیلی جذاب شده بود و جونگین عاشق لحظه ای بود که از خجالت گونه هاش سرخ میشد و بی اراده به موهای بلندش دست میکشید.
انقدری این منظره براش خیره کننده بود که حتی عرق کرده بود ولی دلش نمیخواست کت مشکیشو از تنش در بیاره...
بعد از گذشت چند دقیقه پیش غذا رو براشون سرو کردن.
_ میخوام بعد ازینکه یکم خودمو جمع و جور کردم با خانواده هامون قرار بزاریم تا یه تاریخی برای عروسی مشخص کنیم. البته یه سری کارای تموم نشده دارم که باید بهش رسیدگی کنم.
به محض رفتن گارسون گفت و چشمای مین سو برق زدند.
_ وای جونگین... باورم نمیشه بلاخره موقعش شد که بریم سر خونه و زندگیمون... نمیدونی با گفتنش چقدر خوشحالم کردی
کف دستاشو به هم زده و نگاه قدردانی به جونگین انداخت.
_ اما...
دستاشو رو میز گذاشت و کنجکاوانه کمی به جلو خم شد.
_ این کارای تموم نشدت چیه که انقدر مهمه؟
جونگین یه قاشق از سوپش خورد و دوباره به نامزدش نگاه کرد.
_ مممم... خب تقریبا یه ماه پیش یه اتفاقی تو بیمارستان افتاد و الان مشغول رسیدگی به اونم.
مین سو کمی به جلوتر خم شد و سرش رو کج کرد.
_ اتفاق بدی افتاده؟!
_ نه ، یکی که چندین سال پیش تو بیمارستان ما متولد شده ، اومده بود و دنبال پروندهٔ تولدش میگشت.
مین سو به صندلی تکیه داد.
_ خب این چه ربطی به تو داره؟
_ خانوادش ولش کردن... تو پرورشگاه بزرگ شده و الانم داره دنبالشون میگرده. از شانس بدش ، سال تولدش قبل از آتیش سوزی بیمارستانه و به زحمت پروندشو از لای پرونده های باقی مونده پیدا کردم.
مین سو که کنجکاوتر شده بود ابروهاشو بالا داد.
_ چه سرنوشت غم انگیزی... ولی تو که میگی پروندش پیدا شده ، نکنه...!
_ آره... دارم کمکش میکنم خانوادشو پیدا کنه
نگاهشو از نامزدش گرفت و به کاسة سوپ خیره شد.
_ باورم نمیشه... ینی باید منتظر باشم تا اول خانوادهٔ اون پیدا بشن؟ اینکه به تو مربوط نمیشه جونگینا
با التماس جملهٔ آخرو گفت و دستشو رو میز دراز کرد و دستای بی حرکت جونگینو گرفت.
_ از این به بعد دیگه به من مربوطه. ینی... نمیدونم... دلم میخواد مربوط باشه.
به جای نامشخصی خیره شد و جملهٔ آخر رو زمزمه کرد و اما اینجا مین سویی بود که هیچی از حرفاش نفهمیده بود...
YOU ARE READING
💔Break Down💔
Fanfiction✴کاپل ها :چانبک_کایسو_هونهان (به هر سه کاپل به یک اندازه پرداخته میشه) ✴ژانر :رمنس_درام_اسمات_کمدی __________________✴خلاصه داستان✴_________________ دنیا پره از زندگی های مختلف... گاه شیرین و گاهی تلخ... گاهی آدماش ازش تعریف کنن و گاهی هم انتقاد...