Part 13

27 13 0
                                    

ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و به پسر کنارش خیره شد.
از ظاهرش میشد فهمید که ذهنش چقدر درگیر شده. مطمئنا هزاران سوال بی جواب توی ذهنش در حال رژه رفتن بود و یکی از اونا صددرصد میتونست این باشه که اوه سهون از کجا و چطور همه ی موضوعو میدونه...
سهون همه چیو راجع به بیون بکهیون میدونست و هدفشم کمک کردن و حمایت از این آدم بود. نمیدونست چرا اما از لحظه ای که باهاش آشنا شده بود طرفدارش بود و میخواست بهش نزدیکتر بشه.
_ رسیدیم.
با توجه به اینکه اون پسر یجا دورتر از جایی که بودن سیر میکرد اعلام کرد و به چهرهٔ مبهوتش چشم دوخت.
چطور نفهمیده بود که به مقصد رسیدن؟!
_ چرا داری ازم طرفداری میکنی؟!
بی مقدمه پرسید و باعث شد رنگ چهرهٔ سهون عوض بشه و دستپاچش کنه.
نمیدونست چجوری باید بگه که چقدر عجیب داره جذبش میشه. اون این اجازه رو نداشت که به یکی غیر از دوست پسر خودش انقدر توجه کنه.
_ چون بهت ایمان دارم و میدونم که کاری نکردی...
_ چطوری؟ اصلا از کجا میدونی که کار اون بوده؟ منو زیر نظر گرفتی؟
سهون تک خند استرسی ای زد و به کوچه ی تاریک روبرو خیره شد.
_ حرفاتونو شنیدم
به سمت بکهیون برگشت و سرشو به صندلی تکیه داد.
_ اونروز تو محوطهٔ دانشگاه... داشتم میومدم سمتت تا دربارهٔ غیبت سرکلاسام باهات صحبت کنم اما جلوتر از من روبروت ظاهر شد ، منم از سر کنجکاوی رفتم یه گوشه و خب... حرفاتونو شنیدم.
بکهیون خندهٔ عصبی ای کرد.
_ خدای من... هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین تجربهٔ کاری پر باری داشته باشم. چرا بهم نگفته بودی که همه چیو میدونی؟ میخواستی تو موقعیت مناسب ازش استفاده کنی نه؟ واسه همین بهم نزدیک شدی!
با لبخند تلخی گفت و دستشو سمت دستگیره در ماشین برد تا بازش کنه اما سهون با چشمای گرد دستشو کشید و صورتشو به سمت خودش چرخوند.
_ اونطور که تو فکر میکنی نیست.
دستاشو تو دستاش گرفت و سعی داشت تا متقاعدش کنه.
_ بکهیون لطفا... اینجوری راجع بهم فکر نکن. از اولش  قصد نداشتم تو این موضوع دخالت کنم اما از طرفی امشبم نمیتونستم بشینم و فقط نگاه کنم که داره یه مشت چرت و پرت بارمون میکنه... بهم اعتماد داشته باش... لطفا. میدونم که خیلی زوده اما دوست دارم بهم اعتماد داشته باشی.
بکهیون کلافه نگاهی به سهون و بعد به کوچه انداخت. آروم دستاشو از دستای مردونه ای که در بر گرفته بودنش بیرون کشید و معذب اونارو تو جیب هودیش گذاشت.
_ هنوزم نمیدونم چرا دلمو به دریا زدم و همراهت بلند شدم اومدم به اون بار لعنتی با اینکه میدونستم امکان داره کلی حرف پشت سرم در بیاد. این نشونه اینه که دلم میخواد بهت اعتماد کنم اما...
دوباره به سمت سهون برگشت
_ نذار این اعتمادم نسبت بهت سلب بشه.
سهون سری به نشونه تایید تکون داد و لبخندی زد.
_ شب خوبی بود. ممنون که دعوتم کردی
بعد از خداحافظی و شب بخیر گفتن هردوطرف ، بکهیون پیاده شد و به سمت در خونه قدم تند کرد و پشت در بزرگ ویلا ناپدید شد.
تمام مدت سهون بهش زل زده بود و به این فکر میکرد ؛ چیشد که این پسر انقدر براش جذاب شده و چه چیزی تو وجودش داره که میتونه انقدر راحت اونو به سمت خودش بکشونه؟ اون چی داشت که لوهان نداشت؟
______________________________________
چشماش هنوز خسته بود و کوفتگی رو تو تک تک اعضای بدنش حس میکرد. چیزی از شب گذشته و اینکه چجوری از یه صندلی خشک و کوچیک توی بار به همچین جای نرم و راحتی انتقال پیدا کرده یادش نمیومد و نظری هم نداشت.
دستشو رو سطح تخت کشید اما این تخت مال خودش نبود و از پشت چشمای بستش میتونست حدس بزنه که این اتاق هم مال اون نیست. تختی که روش خوابیده بود خیلی نرم تر و مسلما بزرگتر از مال خودش بود و اتاقشم انقدر پرنور نبود.
چشماشو آروم باز کرد و دور تا دور اتاق رو رصد کرد. اینجا دیگه کجا بود؟
به زحمت تونست بلند شه و بشینه و به تاج تخت تکیه بده. دهنش به شدت خشک شده بود و سردرد عجیبی داشت. نگاهی به خودش انداخت ، لباسای گشادی که تنش بود هیچ شباهتی به لباسهای خودش نداشت. لحاف رو کنار زد و به شلوارش نگاهی انداخت. چطوری لباساشو عوض کرده بود؟
درد تو سرش زوق زوق میکرد و به چشماش فشار میاورد. سرشو به دستاش تکیه داد و چشماشو بست تا کمی آروم بشه.
_ بیدار شدی؟
سرشو به سمت صدا چرخوند و با دکتر کیمی که فقط یه حوله مشکی دور کمرش بسته بود و از حموم در اومده بود مواجه شد. شوکه شده بود. فکرشم نمیکرد که سر از خونه ی دکتر درآورده باشه اما حالا اینجا رو تختش نشسته بود و به صاحبش که موهای خیسش به طور تحریک کننده ای روی صورتش ریخته بود با بالاتنه ی لخت و عضلانیش نگاه میکرد.
زبونش بند اومده بود. جونگین جلوتر رفت و کنار تخت نشست.  کف دستشو به پیشونی بلند و سفید کیونگسو زد.
_ خداروشکر تب نداری.
نگاهی به صورت مبهوتش انداخت
_ اما گونه هات گل انداخته...
_ من... من اینجا چیکار میکنم؟
قبل ازینکه دکتر توجه بیشتری بهش بکنه و متوجه بشه که چقدر از شرایط موجود خجالت زدست ترجیح داد زبون باز کنه و چیزی بگه تا بحث رو عوض کنه.
جونگین بلند شد و به سمت کمد اتاق رفت و یه تیشرت مشکی از کشو برداشت و تنش کرد و بعد از پوشیدن یه شلوار مچ دار اسپرت حوله رو باز کرد و یه گوشه آویزون کرد. از حالتای جونگین متوجه شده بود که کلافست و نمیدونست بخاطر چیز دیگه ایه یا وجود خودش تو این خونه.  شاید ازینکه مجبور شده کمکش کنه ناراضیه. هرچی که بود کیونگسو اینجوری فکر میکرد
از جاش بلند شد و نزدیک جونگین رفت.
_ بعد از اینکه دست و صورتمو شستم میرم. فقط نمیدونم لباسای خودم کجان.
جونگین برگشت و نگاهی به صورت ناراحت پسر کوچیکتر انداخت. ظاهرا دلخوریش باعث شده بود اون طور دیگه ای فکر کنه.
_ این لباسارم میبرم براتون میشورمش. متأسفم که باعث دردسر شدم.
خواست برگرده که دستش تو حصار دستای جونگین گیر افتادن.
_ تو فکر میکنی دلخوری من از چیه کیونگسو؟ اینکه مزاحممی؟ یا اینکه مجبور شدم کل شبو بخاطرت بیدار بمونم و ازت پرستاری کنم؟ این فکرایی که تو سرته حتی گوشهٔ ذهن منم نیست.
دستشو ول کرد و دوباره لبهٔ تخت نشست. با این حرفش پسر کوچیکتر خجالت زده شد و سرشو پایین انداخت. به چشمای جونگین نگاه کرد و دقیق تر که شد متوجه قرمزی تو چشماش شد. اون باعث شده بود که روز استراحتشو صرف نگهداری از یه پسر مست و پاتیل کنه.
_ من از خودت ناراحتم پسر. من اینجام تا کمکت کنم از شر این زندگی و سردرگمی راحت شی و اونوقت تو بجای اینکه وقتای ناراحتیت دنبال من بگردی تو بار میشینی و مست میکنی. کیونگسو... به من به چشم یه دکتر و یه ناجی نگاه نکن. منو دوست خودت ببین ، لطفا. قول میدم به موقعش هم واست دکتر بشم و هم ناجیت باشم اما الان منو فقط به عنوان یه دوست ببین.
کیونگ قلبش لرزید. دکتر کیم خوب بلد بود با جملات بازی کنه. جلوتر رفت و کنارش روی تخت نشست.
_ متأسفم... میدونم نیتتون پاکه اما میترسم از اینکه به آدمای دوروبرم وابسته بشم و یروزی ترکم کنن. اینجوری نیست که نخوام... نمیتونم... میترسم...
جونگین چشماشو بست و نفس عمیقی از سر کلافگی کشید. جلوتر رفت و دستاشو گرفت. این چندمین بار بود که دستاشو تو دستاش می گرفت و حس میکرد اعتیاد عجیبی به اینکار پیدا کرده.
_ من هیچوقت آدمای اطرافمو ترک نکردم مگر اینکه خودشون خواسته باشن. این رسمی حرف زدنارو تمومش کن... مطمئن باش تا وقتی که خودت ازم نخوای ولت نمیکنم کیونگ.
کیونگسو تو دلش جشن به پا بود. شور و اشتیاقی که هیچوقت تا به حال نداشته. آرامش و شادی ای که اولین بار بود کنار یک نفر حسش میکرد و این براش به معنی زندگی دوباره بود. به چشمای جونگین خیره شد و این حسو از چشمای اونم خوند اما چرا از نشون دادنش امتناع میکرد؟ چرا دستاشو محکمتر نمی فشرد؟
صدای زدن رمز در اونارو از دنیایی که توش معلق بودن بیرون کشید و هردو به در اتاق خیره شدن که صدای پاشنه های نازک کفش زنونه نشون از نزدیک شدنش میداد و قالب ظریف دختری تو چهارچوب در ظاهر شد.
_ عشقم هنوز خوابی؟
هرسه مات و مبهوت به هم نگاهی انداختن اما ظاهرا فقط جونگین میدونست که اینجا چخبره...



💔Break Down💔Where stories live. Discover now