Part 04

38 13 0
                                    

_ خب از جایی که درس دادم تا همینجارو هفته ی بعد ازتون امتحان میگیرم و خواهشم اینه که همتون سر جلسه حاضر باشین چون در غیر اینصورت مجبورم خودم نمره رو رد کنم

از اول کلاس متوجه نگاههای افراد حاضر تو کلاس بود و فکر میکرد شاید بد لباس پوشیده یا شایدم قیافش یجوریه و خودش خبر نداره. بدون اینکه کسی متوجه بشه خودشو تو صفحه مشکی گوشیش برانداز کرد اما مشکلی ندید... عجیب بود...
بعد از تموم شدن کلاس همه ی دانشجوها بدون معطلی گوشیاشونو گرفتن دستشونو یه نگاهی هم به استاد از همه جا بیخبرشون کردن. آروم آروم کلاس خالی میشد و برای بکهیون سوال پیش اومده بود که یعنی چی شده؟!! 
یکی از دانشجوهای ممتاز کلاس که همیشه بعد از تموم شدن هر جلسه بکهیونو با سوالای درسیش بمب بارون میکرد سرشو پایین انداخت و خواست اونجارو ترک کنه که بکهیون جلوشو گرفت. اولش نمیدونست چجوری بپرسه که ضایع نباشه اما بعدش دلو زد به دریا و خجالت رو گذاشت کنار...
_ سونگجو...
سونگجو با احترام جلوی استادش ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد
_ بله استاد...
بکهیون لبخندی زد
_ امروز همتون یکم عجیب شدین... چیزی شده؟!
سونگجو کمی به اطراف نگاه کرد. مردد بود که چیزی بگه یا نه ؛ اما بالاخره که باید استادشونم میفهمید...
_ عههه... استاد... منو ببخشین ولی امروز تو گروه دانشگاهیمون چندتا عکس و فیلم از شما دیده شده. احتمالا همه از همین تعجب کردن
بکهیون با خودش فکر کرد...
گروه دانشگاه و عکسای اون باهم همخونی نداشتن...
خب تو سایت دانشگاه معمولا از هر استاد یه عکس و فیلم معرفی هست ولی اینکه یکی گذاشته باشدش تو گروه شاید چیز خیلی عجیبی نباشه اما...
_ این عکس و فیلمی که میگی مربوط به معرفی استاد تو سایت دانشگاهه؟!
بکهیون جوری که امیدوار بود فکرش درست باشه از پسر ریزجثه ی روبروش پرسید
اما سونگجو به جای اینکه جوابی بده صفحه ی گوشیشو باز کرد و فیلمی که خودش حداقل سه چهار بار دیده بود تا مطمئن بشه این همون استادشونه رو پلی کرد و به دست بکهیون داد...
چیزی که پلی شد و آدمی که تو فیلم بود دقیقا خودش بود اما هیچکدوم از اون صحنه هارو یادش نمیومد. لباسهایی که تنش بود همونایی بود که دیشب وقتی میرفت پیش دوستاش پوشیده بودش...
وسط پیست رقص بار بود و داشت با چندتا از مردای اونجا میرقصید...
دوسه تا مرد با هیکلی دوبرابر خودش دورشو گرفته بودن و هرکدوم یجور داشتن باهاش لاس میزدن و بکهیون حتی یذره هم از این چیزایی که داشت میدید خبر نداشت
میدونست دیشب زیادی مست کرده و حتی همونجا هم خوابش برده اما نمیدونست که قبلش چه کارایی کرده...
بعد از اون فیلم چندتا عکس بود از خودش که با بالا تنه ی لخت تو یه ماشین خواب بود و یه عکس دیگه که توی اتاق خودش بود و روی تخت خوابش افتاده بود...
یه کپشن هم زیر عکسش بود با این عنوان " استاد بیون شب سختی رو گذرونده"...
بکهیون مات و مبهوت به صفحه ی جلوی چشمش خیره شده بود...
صبح که بیدار شده بود هیچ علامتی از اینکه نشون بده اون دیشب با سه تا مرد خوابیده تو بدنش نبود... پس این چیزایی که اینجا بود میتونست دروغ باشه؟!!
گوشی موبایلو تو دستش فشار داد ، دلش میخواست همین الان اون  لعنتی رو خورد کنه انگار که اینجوری هرچیزی که دیده بود از بین میرفت...
سونگجو با دیدن حالی که استادشون داشت سریع به حرف اومد
_ استاد... منو دوستام هیچکدوم از اینارو باور نکردیم. معلومه که یکی میخواد اذیتتون کنه و از اونجایی که حتی اکانتشم فیکه کاملا مشخصه که چه قصدی داره. باید خداروشکر کنیم که تو سایت دانشگاه نزاشتتش وگرنه هیئت مدیره از کنارش نمیگذشت...
اینو گفت و بدن بکهیون بیشتر از قبل به لرزه افتاد.
اگه اون عوضی انقدری کله خر باشه که اینکارو بکنه چی؟!
باید با تدریس تو دانشگاه و همه ی زحمتاش خداحافظی میکرد؟
_ نگران نباشین استاد. ما سعی میکنیم کسی که اینکارو کرده رو پیدا کنیم.
بکهیون لبخندی زد و موبایل رو به صاحبش برگردوند. با دست آروم ضربه ای به شونه ی پسر زد و ازش تشکر کرد
_ ممنونم
فقط تونست همینو بگه. مغزش کار نمیکرد...
نمیدونست باید چیکار کنه. اون در طول زندگیش فقط با یه دختر قرار گذاشته بود ، اونم تو سال اول دبیرستان بود که تنها کاری که باهم کردن یه بوسه ی سطحی بود و بعدشم یکی دیگه پیدا شد و قاپ دوست دخترشو دزدید.
اون حتی برای برگردوندن اون دختر تلاش هم نکرد چون رقیبش خیلی خوش قیافه تر و خوش هیکل تر از خودش بود و به طبع هر دختری ممکن بود اونو انتخاب کنه...
تو دوره ی دانشجویی هم سعی کرد با یکی قرار بزاره اما اونی که مناسبش باشه رو پیدا نکرد.
از بین همه ی اینا فقط تو سال دوم دانشگاهش پسری بود که همیشه ادعا میکرد میتونه بکهیون رو مال خودش کنه و حتی آوازه ی عشق بی حد و مرزش تو کل دانشگاه پخش شده بود اما بکهیون هیچ جوره حاضر نبود به همچین رابطه ای تن بده و زیر یه مرد دیگه بخوابه با اینکه به جرئت میتونست بگه تک وون یکی از خوشتیپ ترین پسرای دانشگاهشون تو اون دوره بوده...
اونموقع همه لئو صداش میزدن ، چون خودش اصرار داشت که اسم مستعارش خفن تره و لازم نیس یه اسم انقدر طولانی باشه. اوائل دخترای زیادی بودن که میخواستن باهاش قرار بزارن و اونم مجبور شد همون اول کاری بگه گیه و خیال خودشو بقیه رو راحت کنه ولی فقط اوضاع رو بدتر کرد و پسرای دانشگاه بجای دخترا افتادن دنبالش...
بارها و بارها جلوی بچه ها از بکهیون خواست باهاش قرار بزاره تا نشون بده که چقدر دوسش داره ولی حتی فکر اینکه بک بخواد دستشو بگیره هم براش غیرممکن بود.
یه مدت کوتاهی سعی کرد باهاش ارتباط برقرار کنه و اونم دوسش داشته باشه ولی وقتی لئو برای اولین بار بوسیدش بکهیون به شدت عصبانی شد و پسش زد و از فرداش دیگه تو چشماشم نگاه نکرد و بعد از یه ماه از شکستن دل اون پسر و درحالیکه برعکس همیشه به طور عجیبی ساکت شده بود دیگه اونو تو دانشگاه ندید...
خیلی از بچه ها که از دوستای صمیمیش بودن میگفتن که رفته آمریکا برای ادامه تحصیل و اونجا بود که بکهیون فهمید حسی که اون پسر بهش داشت واقعی بود ، اما دیگه دیر شده بود.
اما بعد از اون و اتفاقایی که تو زندگیش افتاد حتی وقت فکر کردن به خودشو هم نداشت چه برسه به یه رابطه ی کثیف فورسام که حتی خودشم یادش نمیومد و ازون بدتر اینکه یکی این کارو کرده تا اذیتش کنه.
هرچی فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید.
یهو یادش اومد که به گفته ی شیو دیشب یکی از دانشجوهاش اونو رسونده خونه ، ینی میتونست کار اون باشه؟! تا جایی که یادش میومد باکسی مشکلی نداشت و سعی میکرد همه رو به یه دید نگاه کنه و تفاوتی قائل نشه.
موبایلشو از جیب شلوارش در آورد و شمارة شیومین رو گرفت. اینبار بعد از خوردن دوتا بوق تماس وصل شد
_ الو رفیق چطوری؟
دوست خل و چلش آروم بنظر میرسید و از صدای گرفتش میشد فهمید که تازه بیدار شده
_ من دیشب چجوری رفتم خونه؟
_ ها؟
بکهیون که از خنگی دوستش کلافه شده بود با صدا نفسشو داد بیرون
_ میگم... دیشب... وقتی مست بودم... کی منو... برد خونه؟!
بخش بخش گفت تا دوست خنگشو متوجه سؤالش کنه
_ آها... بهم گفت دانشجوته و حتی اسم و فامیلتم گفت منم دیدم داره راس میگه گذاشتم کمکم کنه
بکهیون کلافه چشماشو بست و لحظه ای سکوت کرد
_ چه شکلی بود؟ نگفت اسمش چیه؟
_ ها؟... قد بلند بود... اسمشم گفت ولی الان یادم نیس
_ باشه رفیق خیلی کمک کردی
نمیشد انتظاری داشت. بهرحال هرسه تاشون اونشب مست بودن نمیشد به شیومین خرده گرفت. اون فقط میخواست دوستاشو سالم برسونه خونه و چاره ای جز این نداشت.بهرحال میتونست از بین دانشجوهای قد بلندش در بیاره که کی اونشب اونکارو باهاش کرده و هیچ راه دیگه ای هم جلوش نبود.
_ هیچ معلوم هست کجایی؟ دوساعته همه علافتیم مرد حسابی.
چانیول با غرور کت چرمشو درآورد و روی یکی از صندلیهای راحتی استودیو انداخت.
_ کسی مجبورت نکرده لوکاس. ناراحتی میتونی از گروه بری ، بهرحال هرچی که زیاده خواننده ...
لوکاس که رو صندلی پشت پایه ی میکروفن نشسته بود از جاش بلند شد و با یه حرکت اونو به طرفی پرت کرد. کارای چانیول دیگه داشت کلافش میکرد ، هرروز به بهونه ای هرپنج تاشون مجبور بودن منتظرش باشن تا بیاد و تمرین رو شروع کنن.
_برام مهم نیس که لیدر کیه، هروقت که بخوام میتونم گروهو ترک کنم و اگه الان اینکارو کنم میدونم که نمیتونین تا یه هفته ی دیگه برای اجرا آماده بشین ، چون هیچکی مثل من با شرایطت کنار نمیاد. اگه الانم اینجام واسه اینه که دلم برای اینهمه زحمتی که بچه ها میکشن میسوزه و نمیخوام به بادشون بدم.
چان که تا حدی قانع شده بود تصمیم گرفت بحث کردن در این مورد رو به بعد موکول کنه. بهرحال فقط یه هفته تا اولین اجراشون فاصله داشتن و برای قمپز در کردن یکم زیادی وقت تنگ بود
بدون اینکه اهمیتی به حرف هم گروهیش بده گیتار برقیشو از گوشه ای گرفت و مشغول تنظیم کردنش شد
همه ی آهنگایی که قرار بود اجرا کنن رو چان مینوشت و در واقع اصل کار همه چی با خودش بود. درست بود که همیشه کله شق و یجورایی حرص درار بود ولی بلد بود یجاهایی هم از قلبش استفاده کنه و با احساساتش کاری رو پیش ببره و موسیقی تنها چیزی بود که از قلبش میومد...

💔Break Down💔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora