Part 03

48 14 2
                                    

بعد از کش و قوسی که به بدنش داد چشماشو باز کرد و نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد... لعنتی ، ساعت از 12 گذشته بود و اون یک ونیم کلاس داشت. پس تنها عکس العملی که میتونست از خودش نشون بده پریدنش از روی تخت و غیب شدن پشت در حموم بود.
گلوش به شدت خشک شده بود و تنش هنوز از مستی دیشب سست بود و اگه میخواست یکم دقیقتر باشه متوجه شده بود که انگار قراره میگرنش عود کنه چون  درد محوی رو از صبح که بیدار شده بود حس میکرد. اما هرجوری فکر میکرد از اخرین لحظات دیشب فقط چنو یادش بود که کلی مست کرده بود و وسط پیست رقص داشت با یه غول بیابونی تانگو میرقصید و هرازگاهی هم دستشو رو سینه هاش میکشید ؛ طرفم با خیال اینکه چن گیه دستشو گرفته بود و به سمت اتاقای طبقه بالا میکشید و شیومین مجبور شده بود بگه دوست پسرشه تا اون مرتیکه هم بیخیال بشه.
یکم شرمنده ی شیومین شده بود چون اون تنها کسی بود که از بقیشون هوشیارتر بود و لابد هردوشونو به سختی تا خونه رسونده.
یه دوش آب سرد میتونست سرحالش بیاره به شرطی که رو سردردش اثری نزاره... به سرعت از حموم پرید بیرون و پیراهن سفید و شلوار مشکیشو تنش کرد. هرچند که خودش اسپرت رو ترجیح میداد ولی مجبور بود به عنوان یه مدرس یکم رسمی تر لباس بپوشه. تو آینه نگاهی به خودش انداخت و دستی به موهاش کشید و بدون اینکه وقتو تلف کنه کیفشو از رو میز مطالعه برداشت و به سمت طبقه ی پایین پا تند کرد.
_ مامااان... مامااااااااااان
خانم بیون که توی آشپزخونه مشغول چیدن میز صبحانه بود سری به سمت راه پله ها کشید.
_ یواشتر پسرم الان میوفتی...
بکهیون درحالیکه نفس نفس میزد جلوی در آشپزخونه ایستاد.
_ نمیتونم مامان ، دیرم شده
_ اینکه دیر برسی بهتره یا اینکه ناقص بشی؟
خانم بیون به شوخی گفت و دوباره وارد آشپزخونه شد.
_ مامان... شیو دیشب ریموت ماشینو داد بهت؟
بکهیون جلوی میز صبحانه ایستاده بود و به نون تستای فرانسوی داخل بشقاب ناخونک میزد.
_ شیومین؟!... نه ، دیشب اینجا نیومد...
خانم بیون با چهره ای متفکر  لیوان شیر به دست به پسرش خیره شد.
_ پس... پس من دیشب چجوری اومدم خونه؟!!!
حتی ذره ای احتمال نمیداد که ممکنه چجوری خودشو به خونه رسونده باشه درحالی که مست و پاتیل بوده و شیومینم باهاش نبوده...
_ نمیدونم... یه پسر قد بلند و خوش قیافه ای تورو نصف شب آورد خونه. بچه ی خیلی مؤدبی بود...
بکهیون هرچی فکر کرد نتونست به نتیجه ی درستی برسه
پس موبایلشو از جیبش بیرون کشید و شماره ی شیومینو
گرفت.
خوشبختانه بعد از هفت هشت تا بوق بالاخره یکی جواب داد
_ هممممم... بله؟
_ مردین اول صبحی؟ شیو کجاس که گوشیش دستته؟!!
_ چته رفیق؟ اول صبح ما زنگ میزنیم بی اعصابی ، خودتم زنگ میزنی بی اعصابی؟! بنظرم یه فکری بکن صبحا خیلی تخمی میشی
خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا حداقل کنار مادرش با دوستاش مؤدب باشه و از شوخیای مزخرف چن سرسری بگذره.
_ شانس آوردی الان خیلی عجله دارم بگو شیو گوشیو بگیره کارش دارم
_ اینجا خوابیده...
بکهیون نمیدونست جمله ی چن خبری بود یا تأکید بر این داشت که نمیتونه گوشیو بگیره چون خوابه...
_ خب لعنتی بیدارش کن میگم کارش دارم
_ اوکی داداش الان بیدارش میکنم پاچه نگیر
بعد از چند ثانیه صدای خواب آلود شیومین از پشت خط شنیده شد.
_ چیشده بک؟
_ ماشینم کجاس؟
به اندازه ی کافی چن وقتشو گرفته بود و فرصت احوال پرسی نداشت.
_ دست منه... دیشب مجبور شدم چنو ببرم خونش واسه همین ازت قرضش گرفتم. اگه میخوای بیارمـ ...
_ پس من چجوری اومدم خونه؟!!
منتظر نموند جملش تموم بشه و پرسید...
_ اوه داداش مجبور شدم بسپارمت به یکی از دانشجوهات که اونجا بود. اصرار داشت کمک کنه و منم مجبور بودم قبول کنم... شرمندم
بکهیون براش مهم نبود که دوستش اونو سپرده به یکی دیگه اما دانشجوش؟ اون همینجوریشم شده بود سوژة دستشون و اگه اون پسر میرفت و همة دانشگاهو پر میکرد از اینکه استاد مستشونو تا خونه برده و بغلش کرده و روی تخت گذاشته دیگه نمیتونست بین اون حجم از دختر و پسر سرشو بلند کنه.
_ شب میام ماشینو میبرم.
و قطع کرد . نه اینکه نخواد چیزی بگه ، اتفاقا دهنش پر بود از بد و بیراههایی که میتونست تا یک ساعت نصیب دو دوست احمقش مخصوصا اون بزرگتره کنه ولی متأسفانه نه زمان کافی داشت و نه موقعیتش مناسب بود... پس تصمیم گرفت اون یک ساعتو صرف قدم زدن تا لب جاده بکنه و یه تاکسی بگیره تا بتونه سرساعت به کلاسش برسه.

💔Break Down💔Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora