Part 09

28 11 0
                                    

نیم ساعتی میشد که چشماشو باز کرده بود و از لای در باز اتاق خواب که دید واضحی به آشپزخونه داشت به دوست پسر خوش هیکلش زل زده بود که با هول و بلا اینور و اونور میرفت تا صبحانه رو آماده کنه.
سهون با بالا تنه لخت و شلوار  گشاد مچ دارش اول صبحی منظرهٔ دلچسبی رو برای لوهان به نمایش گذاشته بود..
بلند شد و تو چهارچوب در ایستاد.
_  بیدار شدی؟!
سهون که تازه متوجه حضور لوهان شده بود با خوشحالی گفت و دوباره به سمت کانتر برگشت. صبحانۀ لذیذی آماده کرده بود.
لوهان جلو رفت و از پشت بغلش کرد و چونشو به پشتش چسبوند.
_ میبینم که دوست پسر خوشتیپم کدبانویی شده برا خودش...
سهون نمیدونست اینو یه تعریف به حساب بیاره یا اینکه دوست پسرش واقعا دستش انداخته.
به سمت لوهان برگشت و نیشگونی از گونهٔ برآمدش گرفت.
_ این حرفتو تعریف در نظر میگیرم شیطون
لوهان خندید
_ خوشم میاد همیشه همه چیو به نفع خودت در نظر میگیری
بوسه ای به چشمای خواب آلود لوهان زد.
_ فعلا که این سحرخیز بودنم به نفع تو تموم شده
لوهان عقب رفت و نیمه تعظیم کرد.
_ سپاسگذارم سرورم... حال چرا منت میگذارید؟!
سهون به قهقهه افتاد. لوهان با اون چشمای خمار و موهای ژولیده شدیدا بانمک شده بود.
_ من برم دست و صورتمو بشورم تا صبحانه ی علیاحضرت سرد نشه.
و با قدمهای بلند و حالت نظامی به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت.

نگاههای سهون سر میز صبحانه عمیق تر از همیشه بود و لوهان اینو فهمیده بود. مثل وقتایی که میخوای یچیزی بگی و ناخودآگاه تو فکر فرو میری...
لوهان هیچی نمیگفت و همچنان که صبحانه میخورد، نگاه کنجکاوی به سهون مینداخت.
_ چرا حس میکنم یچیزی میخوای بگی ولی مرددی؟!
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه گفت و سهون معذب تر شد.
_ میخوام یچیزی بهت بگم درسته... ولی میترسم دوباره بهم بریزی!
لوهان که تا تهش رو خونده بود ساکت موند و بی صدا با کاسهٔ جاجانگ میونش ور رفت.
_ نمیخوای یه فرصت دیگه بدی؟ مطمئنم خیلی دلش برات تنگ شده...
_ اونموقع که داشت دنبال بابام راه میوفتاد و ولم میکرد باید فکر این روزاش میبود...
به محض خارج شدن حرف از دهن دوست پسرش جواب داد. سهون دقیقا انتظار شنیدن همچین جمله ای رو داشت.
_ اما لوهان... الان خیلی پشیمونه. ازم خواسته راضیت کنم یه چند روزی رو بری پیشش...
سهون با در موندگی گفت وبه دوست پسر لجبازش زل زد...
میخواست کمک کنه اما ته قلبش قبول داشت که حق با لوهانشه... برای یه پسر اونم تو سنی که تازه داره خودشو میشناسه ، حمایت خانواده خیلی مهمه اما لوهان از داشتن تکیه گاهی که درکش کنه و کمکش کنه محروم بود.
حق داشت و سهون اینو خوب میفهمید...
_ چیشده که فکر کرده من اینجا تورو ول میکنم و اینهمه راهو میکوبم میرم تا چین؟
لوهان عصبی بود... طبق معمول هروقت این بحث وسط میومد اینطوری عصبی میشد.
_ من باهاش مشکلی ندارم لو... برو و ببینش. منم سرم با کار و دانشگاه گرمه نگران نباش.
سهون دستشو دراز کرد و دست بی حرکت لوهان رو گرفت. لوهان نگاهی به دستاشونو بعد به سهون انداخت.
_ ظاهرا خیلی دلت میخواد برم... ازم خسته شدی آره؟
لوهان با پوزخند گفت و باعث شد سهون با دهن باز بهش خیره بشه.
چیشد که پیش خودش همچین فکری کرد؟ از این متنفر بود که اطرافیانش از حرفاش یه برداشت دیگه ای بکنن.
_ چیشده که این فکر مزخرف به سرت زد لوهان؟
چهرهٔ کاملا پوکرش ، عصبانیت تو چشماش و فک منقبض شدش نشون میداد که چقدر بهش برخورده.
_ حرفات... کارات...  چرا انقدر اصرار داری که برم؟
جملهٔ آخرو با صدای بلند گفت و از جاش بلند شد. دستاشو مشت کرده بود و عمیق نفس میکشید.
_ بده که میخوام رابطت با خانوادت درست شه؟ میخوام کدورتا از بین بره؟
با کف دست کوبید رو میز...
_ بده که میخوام کنارشون باشی؟
لوهان ترسیده بود... نه از عصبانیت سهون... از حرفی که میزد...
تقریبا ده سال بود که باهم بودن و تو این مدت هیچوقت اصرار به ارتباط دوباره لوهان با خانوادش نکرده بود اما الان از این دلسوزیهای بی مورد و این رفتار  بوی خوشی به دماغش نمیخورد...
_ من اونا رو نمیخوام هون... نمیخوام برم پیششون چون میدونم هنوزم میخوان تلاش کنن تا من و تو از هم جدا شیم. میخوان بینمونو بهم بزنن چرا نمیفهمی؟! خانوادهٔ من تویی هون ، هیچکسو جز تو نمیخوام...
تو جملهٔ آخر بغضش شکست و قلب سهون رو لرزوند
بلند شد و به سمت دوست پسرش رفت و تو آغوشش کشید. گاهی برای درست کردن موقعیت حرف نزدن کافیه...  گاهی باید به چیزایی بسنده کرد که تو موقعیت های دیگه اونکار اشتباهه...
ساکت شد... دیگه نمیخواست حرفی بزنه و همه چیو خرابتر کنه. بی صدا فقط اون پسر رو تو آغوشش نگه داشت و صبر کرد تا اشکاش خشک بشن.
اون میدونست لوهان براش میمیره... اینو ده سال بود که میدونست...

ده سال قبل...
_ پسره ی گستاخ... چطور جرعت میکنی جلوی من بایستی و این حرف رو بزنی؟
کشیده ای که تو گوشش خورد درد نداشت اما قلبش درد میکرد. فکرشم نمیکرد که اینجوری از طرف خانوادش ترد بشه.
_ بابا لطفا درکمون کن... من خیلی دوسش دارم. لطفا
آقای شیائو عصبانی تر از قبل نگاه غضبناکی به پسرش انداخت و اونطرف ، همسرش سکوت کرده بود. میدونست اگه حرفی بزنه نمیتونه بازم کمکی بکنه و از طرفی قبول همچین رابطه ای براش غیرقابل درک بود.
تمام زندگیشو گذاشته بود و پسر  دسته گلشو تربیت کرده بود تا الان بجای یه عروس خوشگل یه داماد داشته باشه؟
البته میدونست که همه ی اینا میتونه بخاطر سن بلوغشون باشه و چون اونا همیشه باهمن الان یه حسایی به هم پیدا کردن. شک نداشت به محض برگشتن به چین و دیدن دخترای سکسیه چینی نظر پسرش بر میگرده و همه چی درست میشه.
_ اگه این بچه بازیارو تمومش نکنی دیگه پسر من نیستی و اجازه نمیدم که مادرتو ببینی
مرد عصبانی با غرور این حرف رو زد. خواست به دل پسر پونزده سالش ترس بندازه تا باهاشون برگرده اما...
_ من خانواده ای که تو این شرایط درکم نکنه رو نمیخوام. ازین به بعد سهون خانوادهٔ منه...
دستشو رو زخم تازه جوش گرفته ی دستش کشید و با اطمینان گفت. اون انتخابشو کرده بود و فقط میخواست درکنار عشقش خانوادش روهم نگه داره اما سرنوشت این بود. برای نگه داشتن یک چیز با ارزش ، باید با ارزش ترین چیزتو بدی...

💔Break Down💔Место, где живут истории. Откройте их для себя