Part 05

37 12 0
                                    

یه هفته ای از اون خبر مزخرف که تو دانشکده پیچیده بود میگذشت و یکم از تب و تاب روزای اول انداخته بودش. متأسفانه بکهیون نتونسته بود کاری بکنه و اونی که این عکسارو پخش کرده رو پیدا کنه چون به اندازه ی موهای سرش دانشجوی قدبلند تو اون دانشگاه بود و پیدا کردن اون آدم بین اونهمه دانشجو مثل گشتن سوزن تو انبار کاه بود...
بهرحال خداروشکر کرد که کارش به ریاست دانشگاه کشیده نشد و تو همون گروه دانشجویی موند. الان میتونست با اعتماد به نفس بیشتری سر کلاساش حاضر بشه.
ساعت ده و نیم صبح بود و نیم ساعت دیگه کلاسش شروع میشد. داشت سعی میکرد یجوری خودشو تو محوطه ی خلوت دانشگاه مشغول کنه و قهوه شو بخوره تا مطمئن شه که همه ی بچه ها اومدن سرکلاس و بعد هم خودش بره.
قرار بود از دانشجوهای کلاس امتحان بگیره و امیدوار بود که همه حضور داشته باشن چون دو دفعه قبلی هرکی که فکر میکرد نمیتونه امتحان بده اصلا نیومد و بکهیون هم بلد نبود سیاست نشون بده و در بهترین حالت مجبور میشد یه جلسه محرومشون کنه.
بلند شد و لیوان قهوه ی خالی رو تو سطل زباله بغل نیمکت انداخت ، جزوه هارو برداشت و به سمت ساختمون اصلی حرکت کرد.
هنوز چندقدمی از محوطه ی ساختمون فاصله داشت که یکی جلو راهش سبز شد. اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد پاهای بلندش بود ، سرشو بالا آورد و به پسر روبروش چشم دوخت. همون لبخند موزیانة همیشگی رو گوشه ی لبش داشت
ظاهرا ایندفعه رو میخواست بیاد و سرجلسه ی امتحان بشینه، اما حتما چیز دیگه ای هم بود که باعث شده بود اونو به اینجا بکشونه.
_ استاد بیووووون... هوا خیلی دلپذیره مگه نه؟
دستاشو تو جیب شلوارش فرو برده و سرشو به سمت آسمون گرفته بود . از مدل حرف زدنش کاملا میشد تمسخر رو حس کرد اما اینکه اینجا بخواد اینکارو بکنه نهایت پرروییه و البته یکم عجیب...
_ الان دیگه کلاستون شروع میشه ، اگه کاری باهام داشتی میتونستیم اونجا همو ببینیم ولی اگه باید اینجا بگیش ازت میخوام یکم عجله کنی چون دوست ندارم بقیه رو منتظر بزارم
انگار که منتظر باشه تا حرفش تموم بشه سوت بلندی کشید و طبق معمول گوشة لبش به سمت بالا کشیده شد و پوزخند زد.
_ شما همیشه سعی میکنین انسان قانونمندی باشین استاد ولی یوقتایی کارایی که میکنین اشتباه از آب در میاد.
بکهیون ابروهاشو بالا انداخته بود و این میزان تعجبش نسبت به حرفای مرد روبروش رو نشون میداد.
_ از چی حرف میزنی؟!
یه قدم نزدیکتر شد با لحن جدی تری گفت
_ خیلی سعی میکنین طبق قوانین پیش برین ولی یه جاهایی گند میزنین. مثلا الان دارین حد فاصلة بین استاد و دانشجو بودن رو نگه میدارین چون قانون دانشگاه اینه ، ولی چی میشه اگه ریاست بفهمه که چند شب پیش رو مست کرده بودین و تو بغل یکی از همین دانشجوهاتون بودین؟ اوه... خیلی دلم میخواد جلوی دهنمو بگیرم ولی نمیشه...
جلوی دهنشو گرفت و با تمسخر جوری رفتار کرد که انگار نمیخواسته همچین حرفایی رو بزنه و اینجا بکهیونی رو داشتیم که حتی درصدی هم احتمال نمیداد همه ی اون داستانا کار این آدم باشه چون حتی فکرشم نمیکرد کسی که میخواد همش دستش بندازه تا این حد عوضی باشه.
_ پس ینی کار تو بوده
_ عاااااا... راستش همشم کار من نبود. برا خودم نشسته بودم یه گوشه و "تِکیلامو میخوردم که یه چهرة آشنا دیدم و نمیدونم چرا دلم خواست ازش فیلم بگیرم...
* تِکیلا  یه نوع مشروب یا همون ویسکی بومی مکزیکه
تک خندی زد و دستی به موهاش کشید
_راستش هیچوقت فکر نمیکردم که بتونین به این خوبی بدنتونو تکون بدین و... خب بدم نیومد که فیلمشو داشته باشم. لحظه های خوبی رو ثبت کردم و بهتر میشد اگه دوستتون تلاش نمیکرد شمارو از بین اون جمعیت بیرون بکشه.
بکهیون هاج و واج مونده بود و حرفی برای گفتن نداشت
چی میخواست بگه؟ اینکه چرا ازم فیلم گرفتی؟ یا چرا پخشش کردی؟ اینجا زبون نباید عمل میکرد... تنها چیزی که میتونست خوب عمل کنه مشتاش بود که الان تو موقعیت مناسبی نبود و چندنفری داشتن نگاشون میکردن.
نفس عمیقی کشید و لبخند فیکی زد
_ پس اون عکسا...
_ عااااا... واقعا متأسفم. دوستت به کمک احتیاج داشت و من پیشنهاد دادم که برسونمت خونه و نمیدونین تو اون حالت چقدر کیوت شده بودین
سرشو نزدیک برد و زیر گوشش زمزمه کرد
_ و البته سکسی...
بکهیون عین برق گرفته ها عقب پرید و بی اراده دستشو روی همون گوشش گذاشت که اون عوضی زیرش زمزمه کرده بود.
تمام موهای بدنش سیخ شده بود
_ مشکلت چیه؟ ازم چی میخوای؟
چانیول که از واکنش استاد کوچولو خندش گرفته بود سرشو خاروند و یکم فکر کرد
_ خب راستش هنوز بهش فکر نکردم ولی اگه یکم بهم زمان بدین تصمیممو میگیرم
بکهیون جزوه هاشو زیر بغل زد و دست دیگشو تو جیبش فرو برد . بهرحال دیگه براش مهم نبود که دیر به کلاسش برسه.
_ میدونی اگه چنین موردی رو گزارش بدم اون شخص رو  ازین دانشگاه میندازن بیرون؟
چان لبشو جلو داد و سری تکون داد
_ اوهوم... میدونم... و به همین خاطر نزاشتم این فیلم و عکس به سایت اصلی برسه چون واقعا دلم نمیخواد ازینجا برین استااااد...
چهرة مظلومی به خودش گرفته بود و بکهیون دلش میخواست او صورت رو زیر مشت و لگد بگیره
_ تو همچین موردی هر دوطرف رو اخراج میکنن چون این دانشگاه اعتبارش براش خیلی مهمه. پس سعی کنین اینکارو نکنین استاد چون عاقبت خوبی براتون نداره و بهرحال که...
دستی به شونه های خودش کشید و لبخند افتخار آمیزی زد
_ من رو از دانشگاه خودم اخراج نمیکنن...
برای بکهیون هزار تا حرف توی همین یه جمله بود
پس این عوضی همون پسر یکی یکدونة جناب پارک ، رئیس دانشکده بود... چرا زودتر نفهمیده بود؟
در افتادن با همچین آدمی که خیلی راحت و بدون ترس براش کوری میخوند کافی بود تا کل عمرشو از کارش بیکار بشه.
در واقع نمیخواست زیادی هم کشش بده حتی اگه آدم مقابلش همچین موردی از آب در نمیومد ، پس ایندفعه رو از خیر خط و نشون کشیدن گذشت و به سمت کلاسی که الان یه ربعی از شروعش میگذشت دوید.

با اشتیاق به حرفای مرد روبروش گوش میداد و لبخند روی لبهاش نشسته بود. نمیدونست چرا انقدر حس خوبی به این آدم داره و حقیقتش یکمی هم ازین حسی که داشت میترسید... درست نبود...
از وقتی که عکساش تو گروه دانشجوها پخش شده بود راجبش کنجکاو شد و میدونست یکی سعی داره اذیتش کنه. دلش میخواست اون ادمو پیدا کنه و دلیل این کارشو ازش بپرسه. چی میتونست باعث بشه که یکی اینجوری بخواد این پسر معصوم رو آزار بده؟
با اینکه برای امتحان امروز آماده نبود و اول و آخر ترم  فقط یه جلسه رو اومده بود ریسک کرد و اومد تا جوری نشه که همین اول کاری از چشم استادش بیوفته. بعدا میتونست یه دلیل موجه براش بیاره ...
میخواست بعد از اتمام جلسه بره و باهاش صحبت کنه و بابت چندروزی که نیومده بود عذرخواهی کنه...

_ استاد بیون... استاد بیون...
چند قدمی بیرون از کلاس دنبال استادش دوید و وقتی بهش رسید به نفس نفس افتاده بود. به قدری بچه ها بعد از کلاس دورش جمع میشدن که به سختی میشد از بین اونهمه ازدحام بیرونش کشید. ظاهرا این استاد کوچولو دیگه تو دانشگاه محبوب شده بود و دخترا براش سر و دست میشکوندن...
_ استاد بیون...
با شنیدن اسم خودش ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد ، ظاهرا یکی از دانشجوهای سمجش برای نمره دنبالش راه افتاده بود.
_ بله؟ بفرمایید
میتونست قسم بخوره که تو این چندسال تحصیلیش استادی به آرومی و خوش قیافگی بیون ندیده بود
_ بـ...ببخشید من یکی دانشجوهاتون هستم منتها بجز جلسة اول دوسه تا از جلسه هارو نیومدم...
_ خب ، چه کمکی از دست من برمیاد؟
بکهیون خیلی خونسرد پرسید و منتظر جواب به پسر قد بلند روبروش چشم دوخت.
_ خب... طبق قانون دانشگاه ، سه جلسه غیبت مساویه با حذف از کلاس و خب...
سرشو پایین انداخت و با شرمندگی ادامه داد
_ بخاطر یسری مشکلات مجبور شدم نیام و میخواستم ازتون خواهش کنم که این سه جلسه رو ببخشین و حذفم نکنین... لطفا...
حقیقتا بکهیونم از اون آدمایی نبود که زود و بدون پرسیدن دلیل تصمیم بگیره و همیشه یه راه راحتتر برای حل مشکلات در میون میذاشت ، هم واسه خودش و هم برای شخص مقابل
_ خب من آدمی نیستم که همینجوری کسی رو حذف کنم و اینکه اومدی اینجا و داری بابت اون چند جلسه عذرخواهی میکنی هم برام قابل قبوله ، پس از اون سه جلسه یکیشو میبخشم... البته به شرطی که دیگه غیبت نداشته باشی ، چون دیگه از دست من خارجه و نمیتونم برات کاری کنم
جزوه های توی دستشو به دست دیگش انتقال داد و از جیبش یه کاغذ و خودکار در آورد و دستش داد
_ رو این اسمتو بنویس تا یادم نره
از خوشحالی لبخند بی اراده ای زد و تعظیم کرد
_ ممنونم استاد
کاغذ رو از دست استادش گرفت و اسمشو نوشت و تحویلش داد
_ و یچیز دیگه  اینه که پروژه ای که برا آخر ترم تحویل میدی باید محتواش راضیم کنه تا بتونی نمرة خوبی ازم بگیری...
وقتی کاغذو از دستش میگرفت گفت و آخر حرفش لبخند دلنشینی رو صورتش نقش بست و پسر تعظیم دیگه ای کرد و بعد از تشکر بکهیون ازش جدا شد و به سمت در خروجی سالن قدم برداشت.
حالا خیالش راحت شده بود...
نمیخواست حالا که داره انقدر برا اینده تلاش میکنه با یسری سهل انگاری همشو خراب کنه و باعث بشه تو جاش درجا بزنه... حالا که دیگه مستقل شده بود و به یکی هم تعهد داشت باید مسئولیت پذیرتر میشد...

💔Break Down💔Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz