Part 10

34 12 1
                                    

کلاس امروز به طرز عجیبی ساکت شده بود و بکهیون دلیلشو نمیدونست. دیگه از سروصدا و پچ پچ کردن خبری نبود.
اگه اون پسر شر و شیطون کلاس امروز حضور نداشت شاید عجیب بنظر نمیرسید اما با وجود اون و اینهمه سکوت...
برعکس جلسه های قبل تو افکارش غرق بود و بکهیون مطمئن بود که این پسر حواسش به جایی غیر از کلاس درسه و بهرحال که این به نفع بکهیون بود چون دیگه به آخرای ترم نزدیک شده بودن و لازم بود زودتر درس رو جلو ببره و درباره پروژه با دانشجوها حرف بزنه.
_  خب لطفا آخرین تاریخی که برای تحویل پروژه ها دادم رو حتما بخاطر بسپارین چون اگه یکی بیاد و بعد از این تاریخ بخواد پروژشو بده با این بهونه که فلان مشکلو داشتم ، نمیپذیرم. همونطور که میدونین این تقلب تو خریدن وقت و ضایع شدن حق دیگر دانشجوهاس.
_ بله استاد
تعدادی از دانشجوها مؤدبانه جواب دادن و بکهیون هم با خاطر جمعی لبخندی زد.
_ خب اگه سؤالی نیس میتونید برید.
پایان کلاس رو اعلام کرد و همه بلافاصله مشغول جمع کردن وسایلشون شدند و یکی پس از دیگری کلاس رو ترک کردن.
پارک چانیول آخرین کسی بود که کلاسو ترک کرد و  از اینکه مثل همیشه سر به سرش نذاشته تعجب کرد.

تصمیم گرفت مسیر کلاس تا در اصلی دانشگاه رو کمی آرومتر قدم بزنه و از هوای خوبش لذت ببره.
امروز باید از تاکسی استفاده میکرد چون برای ماشینش مشکلی پیش اومد و دست تعمیرکار بود و دو روزی میشد که ماشین نداشت.
هنوز زمستون تموم نشده بود و هوا بشدت بهاری بنظر میرسید. نه سرد بود ، نه گرم و آفتابش چنان پرجون بود که به قلب آدم جونی دوباره میبخشید.
از در دانشگاه بیرون رفت و منتظر تاکسی ایستاد. ماشین سفید رنگی جلوی پاش ترمز کرد. بکهیون با کنجکاوی سعی کرد از شیشهٔ ماشین به داخل دید پیدا کنه که شیشه پایین کشیده شد و چهرهٔ اشنایی نمایان شد.
یکی از دانشجوهای خودش بود... همونی که دفعه پیش جلوشو گرفته بود و خواهش کرده بود تا بهش یه فرصت دوباره بده. ایندفعه چیکار داشت؟
_ منتظر تاکسی هستین استاد؟
بکهیون لبخند مؤدبانه ای زد و سری تکون داد.
_ بله ، ماشینم تعمیرگاست امروز با تاکسی میرم. مشکلی پیش اومده؟
مشتاقانه پرسید و با چشمای درشت شده به فرد داخل ماشین خیره شد.
_ عا... نه نه. میخواستم بگم من میتونم برسونمتون
مرد داخل ماشین که به چشمهای روبروش خیره شده بود به خودش اومد و سریع جواب داد. به محض اینکه میخواست حرکت کنه استاد بیون رو دید که از در دانشکده بیرون اومده و منتظر تاکسی ایستاده بود. از طرفی هم دلش میخواست بیشتر با این آدم آشنا بشه و تصمیم گرفت تا پیشنهاد بده که استاد رو برسونه.
بکهیون دوباره لبخند مؤدبانه ای زد و قاطعانه جواب داد.
_ ازت ممنونم اما با تاکسی میرم.
_ لطفا استاد... اجازه بدید برسونمتون. نگران نباشید... من مثل کسی که اون نامردی رو در حقتون کرد نیستم.
بکهیون کمی معذب شد. نه بخاطر یادآوری این موضوع. بابت اینکه دیگه همه از این قضیه خبر داشتن و هرکسی هم برداشت خودشو از اون ویدئو کرده بود و ظاهرا این آدم هم برداشتش اینطور بوده که استاد جوونش بی گناهه و کاری نکرده. دوباره خم شد و از پنجرة ماشین به فرد پشت رول نگاه کرد.
_ ممنونم، نمیخوام مزاحم شم. روز خوبی داشته باشی.
_ استاد لطفا
کمی به سمت پنجره خزید و دوباره خواهش کرد
بکهیون نمیخواست سیاست بیخودی بخرج بده ولی با این وضعیت دانشکده نمیتونست به کسی زیاد اعتماد کنه و از طرفی هم نباید انقدر رو این مسئله حساس میبود و دائما از این میترسید که نکنه یکی اذیتش کنه. بهرحال که میدونست تقصیر کیه و اون آدم پیدا شده بود یا به عبارتی خودشو لو داده بود.
با تردید در رو باز کرد و سوار شد.
_  من... اسمتو فراموش کردمـ...
_ اوه سهون هستم استاد
هنوز حرف کامل از دهن بکهیون خارج نشده بود که مرد پشت رول با عجله جواب داد.
_ متوجه شدم
بعد از لبخندی گفت و به سهون اجازه داد تا حرکت کنه.
قبل از وارد شدن به خیابون اصلی سهون آدرس خونة استادش رو گرفت و تو مپ ماشین وارد کرد.
_ شما به عنوان یه استاد خیلی جوونید. اولش اصلا باورم نمیشد که درس تاریخ این ترم رو با شما دارم.
خواست سر صحبت رو باز کنه و از موضوعات پیش پا افتاده کمک گرفت و بکهیون هم در مقابل سری به نشانهٔ تأیید تکون داد.
_ بله همینطوره. من تو دبیرستان بخاطر پشتکار و درس خوبم تونستم دوسالو جهشی بخونم و ازونجایی که خیلی به تدریس علاقه داشتم از آقای پارک خواهش کردم تا استخدامم کنه.
سرشو به سمت سهون برگردوند
_ البته بعد از آزمون و مراحل اداریش ، نه با پارتی بازی...
_ پس حدسم درست بوده. فقط چهرتون نیست که جوون میزنه. شما واقعا کم سن و سالید استاد
بکهیون خجالت زده شد و معذب دستی به کت مشکیش کشید
_ لازم نیس خجالت بکشید استااااد
سهون بعد از خندهٔ کوتاهی گفت و بکهیون به سرعت جبهه گرفت.
_ نخیر... کی گفته خجالت کشیدم؟ تو اولین نفری نیستی که اینو میگی...
حق به جانب اینو گفت. سهون هم ساکت موند و پوزخند محوی زد. خجالت کشیدنش هم مثه همهٔ حرکات دیگش  کیوت بود.
سهون چند باری دزدکی نگاهی مینداخت و از بامزگیش لبخند میزد. چند دقیقه ای تو سکوت رانندگی کرد و تقریبا به مقصد مورد نظر رسیده بودن.
_ استاد... میگم...
تردید داشت که بگه یا نه. میترسید از حرفش برداشت بدی بکنه در صورتیکه واقعا اینطور نبود.
_ بگو، گوش میکنم...
بکهیون تا حدودی به سمتش چرخید و کنجکاوانه منتظر شد تا باقی حرفشو بشنوه.
_ میشه ازتون خواهش کنم فرداشب همراهم بیاین بار؟ میدونم این درخواستم پرروییه ولی...
_ آره... پرروییه. ادامه نده.
قبل از اینکه حرفش تموم بشه با عجله جواب داد. پیش خودش فکر کرد حتما این پسر میخواد ازش سوءاستفاده کنه. شاید بخاطر اون ویدئو پیش خودش فکر کرده که میتونه اینجوری بهش نزدیک بشه.
سهون ساکت شده بود... میدونست که حرف قشنگی نزده... البته مدل بیان کردنش جالب نبوده وگرنه خیلی از استادا و دانشجوها باهم بیرون میرن و به شام دورهمی همدیگه رو دعوت میکنن.
دم در خونه رسیدن و سهون محو زیبایی نمای بیرون ویلا شد. از درختای بلندش میتونست حدس بزنه که چه نمای زیبایی میتونه پشت این در باشه.
قبل از پیاده شدن استادش دوباره بحث رو پیش کشید. میخواست درستش کنه.
_ استاد من منظورمو بد رسوندم...
_ منظورتو فهمیدم اوه سهون
_ اونجوری که شما فکر میکنین نیس استاد. راستش فردا شب تو یکی از بارایی که همیشه میرم چندتا خواننده و نوازنده اجرا دارن و منم میخواستم بابت کمکی که بهم کردین مهمونتون کنم. پس...
_ بهش فکر میکنم و خبرت میکنم.
به سرعت گفت و پیاده شد. قبل از بستن در ماشین خم شد و تشکری کرد.
_ استاد چجوری میخواین خبر بدین بهم؟
سهون با چشمایی که درشت شده بودن و نگاه عاقل اندر سفیهی پرسید و بکهیون چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. فکرشم نمیکرد این پسر تا این حد کنه باشه.
گوشیشو از جیب کتش درآورد به دست پسر داد تا شمارشو بنویسه اون هم بعد از نوشتن شماره گوشی رو محترمانه برگردوند و تعظیمی کرد.
_ منتظر خبرتون میمونم استاد.
و بعد از خداحافظی رفت.
بکهیون نمیدونست باید چیکار کنه... نمیدونست داره کار درستی میکنه که همه رو از خودش دور میکنه یا نه. اون به عنوان یه استاد باید یه جو صمیمانه ای بین خودش و دانشجوهاش درست میکرد و در واقع دوستشون میشد اما اتفاقی که همون اول کاری براش افتاد باعث شد به همشون بد بین بشه اما همه که مثل هم نمیشدن...

ساعت 6 عصر بود و آسمون سئول به سمت قرمزی و تاریکی میرفت... با وجود نمایان شدن ستاره ها به شدت دلگیر بود و بکهیون تو اتاق خودش در حال مطالعه بود.
خانم بیون چند روزی میشد که خونه نبود و همراه دوستاش به بوسان رفته بود برای گردش و فضای خونه به شدت ساکت و بی روح شده بود.
حقیقتا دلش میخواست امشب به اون بار بره و اجرا رو ببینه... به یکم استراحت و تفریح نیاز داشت و دودل بود که به سهون زنگ بزنه یا نه.
به شیومین و چن هم امیدی نبود. چن درگیر مسائل خانوادگیش و آشنایی با دختر دوست صمیمی باباش برای ازدواج بود و شیومین هم چند روزی زیاد حوصله نداشت.
کتاب رو بست و از پشت میز مطالعه بلند شد. به سمت تخت رفت و موبایلشو از روی میز کنار تخت برداشت.
شمارة سهون رو آورد و بی تردید بهش زنگ زد.
_ استاااااد... منتظر زنگتون بودم
بعد از یه بوق جواب داد و بکهیون شوکه شد.
_ سلام. گفته بودی اگه نظرم عوض شد باهات تماس بگیرم.
بعد از صاف کردن گلوش گفت و معذب منتظر جواب موند.
_ خیلی خوشحالم که زنگ زدین. ساعت 9 میام دنبالتون.
بکهیون باشه ای گفت و قطع کرد. نمیدونست داره کار درستی میکنه یا نه اما میخواست امشبو یکم برا خودش باشه.
بهرحال دیگه زنگ زده بود و دیگه فکر کردن معنی ای نداشت. تو این سه ساعت میتونست یچیزی بخوره و بعد هم آماده بشه.
به سمت کمد اتاقش رفت و یه شلوار جین آبی تنگ و یه هودی خاکستری در آورد. کاپشن مشکی و کلاه سفیدشم برداشت و همشو رو تخت مرتب چید و بعد ازون به سمت طبقة پایین و آشپزخونه رفت...

سهون سر ساعت 9 دم در ویلا رسیده بود و بعد از تماسش با بکهیون ماشین رو خاموش کرد و منتظر موند تا استاد کیوتش بیاد.
دوست داشت بیشتر از زندگیه این آدم سر در بیاره و بتونه بهش نزدیکتر بشه. بهترین راه این بود که اول اعتمادشو به دست بیاره...
بلاخره بعد از ده دقیقه استادش تو چهارچوب در ظاهر شد و بعد از قفل کردن در ویلا سوار ماشین شد.
_ سلام
به محض نشستنش گفت و سهون با خوشحالی چراغ ماشین رو روشن کرد تا بتونه دید بهتری به این تیپ و روی استادش پیدا کنه.
_ واااووو. استاد شما واقعا خیلی خوشتیپ و جوونید.
بکهیون دستشو بلند کرد و چراغ ماشین رو خاموش کرد.
_ خیلی خب لازم نیس انقدر بگی. انقدرم استاد استاد نبند به نافم. لازم نیس بیرون از دانشگاه انقدر محترمانه باهام صحبت کنی ، من و تو تقریبا هم سنیم.
سهون با دهن باز به بکهیون خیره مونده بود. خوشحال بود که تونسته اون روی استادشو ببینه.
_ اطاعت شد استا... چیز... بکهیون.
استارت و زد و به سمت بار حرکت کرد.
به محض رسیدن به جلوی در بار بکهیون هاج و واج مونده بود. این مکان لعنتی همونجایی بود که توش ازش فیلم گرفته بودن... اگه حدسش درست از آب در میومو چی؟
نمیخواست نشون بده که ترسیده. پس کلاه هودیشو رو سرش کشید و با سهون وارد شدن.
یه میز بلند دو نفره رو روبروی سن  انتخاب کردن و همونجا نشستن.
بار من جلو اومد و سهون سفارش دوتا نوشیدنی سبک و یکم خوراکی رو داد.
بکهیون خداروشکر کرد که سهون خودش برای سفارش پیش قدم شده چون اون اصلا نمیدونست باید چه نوع الکلی سفارش بده. دفعة قبل هم همهٔ سفارشا به عهدهٔ شیومین بود.
_ خیلی خوشحالم که دعوتمو قبول کردی بکهیون. میدونستم میتونی همراه خوبی باشی.
بکهیون سری تکون داد و تشکری کرد.
_ تو رابطة استاد و دانشجو بودن باید یه رابطهٔ دوستی هم شکل بگیره و من موظفم که این حس صمیمیت رو به وجود بیارم. و اینکه تو جوون خوشتیپی هستی و صددرصد الان تنها نیستی اما چرا بجای من دوست دخترتو نیاوردی؟ مطمئنم خیلی خوشش میومد.
سهون با لبخند حرفای بکهیون رو تایید کرد
_ من دوست دختر ندارم . و اینکه میخواستم امشب رو با تو اینجا باشم و دعوتت کردم به این خاطر نیس که تنها بودم. اینو یه تشکر بابت لطفی که در حقم کردی در نظر بگیر.
بکهیون که قانع شده بود دیگه چیزی نگفت و به محض تموم شدن جملهٔ سهون دختر قد بلند و لاغری که پیراهن کوتاه براقی تنش بود وموهای بلندش رو رو شونه هاش ریخته بود پا به سن گذاشت و میکروفون رو دستش گرفت و بعد از چند ضربه به سر میکروفون  شروع به صحبت کرد
_ شب همگی بخیر. اول از همه خوش آمد میگم به همه ی کسایی که امشب اینجا حضور دارن... بر اساس قول قبلی چند تا از خواننده ها و نوازنده های تازه کار اما حرفه ای سئول رو دعوت کردیم. امیدوارم از اجراشون لذت ببرید.
همه ی کسایی که اونجا حضور داشتن شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن
_  اولین اجرای امشب از گروه Confession
چهار نفر روی سن اومدن و به حضار تعظیم کردن و بعد از اون هرکدوم تو جایگاه خودشون قرار گرفتن. اولین صدایی که شنیده شد ملودی آرومی از گیتار الکتریک بود.
فضای تاریک بار این اجازه رو به بکهیون نمیداد که بتونه دید درستی به اعضای گروه داشته باشه اما حس کرد چهرهٔ آشنایی رو بینشون دیده. چشماشو ریز کرد و با دقت بیشتری نگاه کرد. پسر گیتاریست سرشو بالا آورد و با چشمای بسته و لبخند پر غرورش ریتم آهنگ رو تندتر کرد و چشمای بکهیون درشت شد. خودش بود... شناخته بودش...
این پسر... پارک چانیول بود...
چشماشو باز کرد و نگاهشون باهم گره خورد. بکهیون مات مونده بود و سهون که متوجه این نگاهها شده بود دستشو دراز کرد و دستای بکهیون رو گرفت. میخواست اون نگاه رو قطع کنه...
میخواست بکهیون فقط اونو ببینه...

💔Break Down💔Onde histórias criam vida. Descubra agora