ماشینشو تو پارکینگ ساختمون پارک کرد و با آسانسور به سمت آپارتمان شیومین رفت.
به محض زدن زنگ در باز شد و شیو به همراه چن تو قاب در ظاهر شدند و لبخند دندون نمایی تحویل بکهیون دادند.
_ خوش اومدی بک
شیومین به سمتش رفت و بغلش کرد. جدیدنا دیر به دیر همو میدیدن و این برای رفقای چندین و چند ساله زیاد خوشایند نبود.
با دست ضربه ای به پشت دوستش زد و از بغلش بیرون اومد.
_ ممنونم رفیق.
به چن نگاهی انداخت و لبخندش محو شد.
_ داداش توهم جلوجلو همه جا پلاسیاا
چن چشم قره ای رفت و دست به سینه ایستاد
_ خوشت نمیاد میتونم برم .
مثل دخترای بداخلاق قیافه گرفته بود و بکهیون رو به خنده انداخت.
جلو رفت و دوست شیطونشو بغل کرد.
_ دلم براتون تنگ شده بود.
_ معلومه داداش. یجوری خبر نمیگیری که انگار خیلی خوشحالی و داره بهت خوش میگذره.
چن همونطور که تو بغلش بود آروم آروم به پشتش میزد و میگفت.
_ هی... اگه الان اینجایی بخاطر منه پس پررو نشو
از بغلش بیرون اومد و طلبکارانه گفت و شیو مثل همیشه به کل کل دوتا دوست خل و چلش میخندید
_ ظاهرا حسابی رفع دلتنگی کردین. بیاین بریم بشینیم تا همو نخوردین.
هرسه به سمت پذیرایی لوکس خونه رفتن و هرکدوم روی یکی از صندلیا ولو شدن.
شیومین وسایل پذیرایی رو رو میز چیده بود تا مجبور نباشه هی در رفت و آمد باشه.
_ خب تعریف کن بک. سرت کجا گرمه که مارو یادت میره؟
بک خنده ای کرد.
_ بیخیال... خودتون میدونین که شرایط کارم چطوریه. تو خونه هم دیگه مال خودم نیستم.
_ گفتیم شاید تونسته باشی یکیو تور کنی.
چن درحالی که پاهاشو رو هم انداخته بود و فنجون چای رو تو دستش گرفته بود گفت و پوزخند ریزی هم چاشنی حرفش کرد.
_ ببین کی به کی میگه شیو.
انگشت اشارشو به سمت چن گرفت
_ تو همونی نبودی که یبار تو یکی از فروشگاه ها سعی کردی مخ یه دختریو بزنی و تهش کتک خوردی؟
دستشو پایین انداخت و به پشتی مبل تکیه داد.
_ هاه... بیخیال پسر. یکم به فکر خودت باش تا من
_ اون دختر نامزد داشت و من نمیدونستم. حلقه هم دستش نبود پس من مقصر نیستم
چن که گارد گرفته بود سعی کرد خودشو توجیه کنه اما بیشتر باعث خنده ی دو دوست دیگش شد
_ حالا جدا از شوخی. با کسی آشنا نشدی؟
شیو جدی رو به بکهیون پرسید و اون هم تو فکر فرو رفت. اولین کسی که با این حرف تو ذهنش اومد دانشجویی به اسم اوه سهون بود. نمیدونست برداشتش از برخوردایی که باهاش داره درسته یا نه اما هرچی بود اون اینجوری فکر میکرد.
_ راستش نمیشه انقدر زود روش اسم گذاشت اما جدیدنا با یکی حرف میزنم و خب نمیدونم قصدش چیه اما نوع برخوردش متفاوته.
چن با چشمای درشت شده خودشو جلوتر کشید تا بهتر حرفای بک رو بشنوه
_ خوشگله؟
_ پسره
بکهیون در جواب چن به سرعت گفت و باعث شد دهن هردو دوستش باز بمونه.
_ ینی تو...
قبلا به دوستاش اینو نگفته بود اما سعی هم نداشت که پنهونش کنه. در هرصورت این گرایشش بود و به خودش مربوط بود. البته اینجوری هم نبود که از همون اول متوجهش شده باشه. بعد از تک وون اون خیلی سردرگم بود و دیگه دخترا جذبش نمیکردن و اونجا بود که درمورد گرایشش به شک افتاد اما نمیخواست قبول کنه و واسه همینم سراغ یه رابطه عاشقانه نرفت.
اما سهون یه حس امنیت بهش میداد اون اینو دوست داشت و برای اولین بار با خودش فکر کرد که شاید اونقدرا هم بد نباشه.
_ آره درسته. خودمم تازه متوجه شدم.
شیومین و چن که تا اون لحظه چشماشون قد کاسه گرد شده بود و منتظر جواب بودن بعد از شنیدنش پوزخندی زدن و به هم نگاه کردن.
_ پس باید پسر خوشتیپی باشه که باعث شده خودتو بهتر بشناسی...
شیومین با آرامش و لبخند گفت و بکهیون کمی خجالت زده تو جاش تکونی خورد
_ راستش بخاطر خوشتیپ بودنش نیست. اون بهم احساس امنیت میده. همش مواظبمه و دوست داره بیشتر بهم نزدیک بشه ، من اینو از حرکاتش متوجه میشم.
_ اووووو پس خیلی جنتلمنه
چن با هیجان گفت و شیومین هم پوکر نگاهش کرد.
_ فکر کنم همینطوره. البته خیلی زوده که بخوام اینطوری فکر کنم. شاید هم نهایتا به عنوان یه دوست کنارم باشه ولی کاراش باعث میشه فکر کنم که میتونه برام بیشتر از یه دوست باشه.
_ به کم قانع نباش بک. اینکه کسی که بهش علاقه داری فقط به عنوان یه دوست کنارت باشه هزاران بار عذابش بیشتره. مجبوری رابطشو با دیگران ببینی یا اینکه از زبون خودش دربارة کسی که دوسش داره بشنوی و این میتونه راحت به کشتنت بده. با هربار دیدنش قلبت میاد تو دهنت اما مجبوری خودتو خونسرد نشون بدی تا شک نکنه با اینکه تو دلت غوغاس که بری جلو و ببوسیش. و سخت ترین موضوع اینه که نمیخوای حتی به عنوان یه دوست هم از دستش بدی و مجبوری احساساتتو سرکوب کنی تا یوقتی نزاره نره .
شیومین عمیقا تو خودش رفته بود و چن و بکهیون با ناراحتی بهش خیره شده بودن.
اون هیچوقت از روابط عاشقانش چیزی تعریف نمیکرد اما بکهیون متوجه شده بود که پنهونی یکی رو خیلی دوست داره. چندباری سعی کرد ازش حرف بکشه اما اون خوب بلد بود بحث رو به سمت دیگه ای بکشونه. حتی چن هم با همه فضولیش دیگه خیلی وقت بود که سعی نمیکرد چیزی بفهمه.
مثلا الان به گوشه ای زل زده بود و حتی کنجکاوم نشد که بفهمه حرفای شیو تجربه کدوم رابطشه.
و بکهیونی که نمیدونست دقیقا چی میخواد... اون فقط اعتماد کرده بود و دلش میخواست ازش یچیز خوب در بیاد.
_ راستش من با اینکه اون فقط برام یه دوست باشه هم مشکلی ندارم... فقط حس میکنم آدم خوبیه.
بکهیون همچنان که تو فکر فرو رفته بود و به جایی نامعلوم خیره شده بود گفت.
_ هی پسر... از همینجا شروع میشه . کاملا مشخصه که ازش خوشت میاد. حالا بگو ببینم چه شکلیه.
چن با کنجکاوی آرنجشو به پاش تکیه داد و دستشو زیر چونش زد و منتظر به بکهیون خیره شد. بکهیون که از این ذوق زدگی چن خندش گرفته بود دلش نیومد بهش ضدحال بزنه
_ خب... قدش بلنده و شونه های پهنی داره... چهره جذابی هم داره . درکل خوشتیپ و جذابه
چن بلند شد و صندلیشو از روبروی بک به کنارش تغییر داد و دستشو رو شونه های بکهیون انداخت
_ مبارکت باشه داداش... به سلامتی استفاده کنی. فقط اگه ازینا تو دست و بالت بود مارو یادت نره ، البته تو جنسیتش دقت کن...
با جملة آخرش بکهیون دستشو شل کرد و یه ضربه به پس گردن چن هدیه داد.
_ یاااا... مگه من اینجا بنگاه معاملاتی دارم؟ باز پررو شدی دو کلوم باهات هم صحبت شدم؟
_ خب چته وحشی؟ تو الان استاد دانشگاهی... مطمئنم کلی از این خوشگلا تو کلاست میشینن و به درسات گوش میکنن.
چن همچنان جایی رو که بکهیون مورد ضرب قرار داده بود رو میمالید و غرغر میکرد.
_ اونم با این وجهه وحشیت آشنایی داره؟ مطمئنم اگه بدونه ولت میکنه و میره.
بکهیون با حالتی که میخواست دوباره بزنتش خم شد و چن در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و فاصله گرفت و همچنان با نیش باز و خنده های رو مخش گردنشو میمالید.
شیومین فقط به بحثشون نگاه میکرد و میخندید و از شوخی و بحث بین دو دوستش لذت میبرد. خوشحال بود باعث شده دوباره سه نفری دور هم جمع بشن.
_ اون قضیه به کجا رسید بک؟ فرصت نشد تا درست برام تعریفش کنی...
بکهیون با یادآوری اون اتفاقات چهرش در هم رفت و دوباره به استرس افتاد. یه بار پشت تلفن یچیزای سربسته ای به شیومین گفته بود و الان فرصتش پیش اومده بود تا باهم حرف بزنن و چن هم با دیدن چهره جدی بکهیون ساکت یه گوشه ای نشست.
_ راستش با پررویی اومد و بهم گفت که هیچ غلطی نمیتونم بکنم.
_ چطوری همچین چیزی میشه بک، تو میتونستی این قضیه رو گزارش بدی.
_ اون پسر آقای پارکه... رئیس دانشکدمون. با فهمیدنش نه تنها پسر یکی یکدونش توبیخ نمیشه بلکه من کارمو هم از دست میدم و آبروم با فیلمایی که ازم داره میره.
شیومین دهنش از اینهمه عوضی بازی باز مونده بود.
_ یعنی میگی اونی که اون شب بردت خونه پسر رئیس پارک بوده؟ چه آدم عوضی ایه.
بکهیون سری به نشونه تایید تکون داد. خودشم نمیدونست که اینکاراش برای چیه اما هرچی که بود حقش نبود اینجوری باهاش تا بشه
_ تاحالا فکر کردی چرا داره اینکارارو باهات میکنه؟ دلیلش نمیتونه فقط بخاطر این باشه که تو یه استاد جوونی!
بکهیون واقعا چیزی از این آدم نمیفهمید... گاهی دلش میخواست بشینه و باهاش دو کلمه حرف بزنه و بفهمه مشکلش چیه؟ جدیدنا هم وقتی سر کلاس و تو دانشگاه میدیدش بهش بی محلی میکرد و به نظر میرسید که وجود بکهیون رو داره انکار میکنه اما اینا باعث میشدن که استادش بیشتر کنجکاو بشه...
چطور کسی که در این حد احساساتیه میتونه به وقتش یه عوضی باشه؟
کسی که انقدر راحت با نواختن هر نتی تو حس فرو میره و چهرش تغییر میکنه چطور میتونه باعث اذیت یکی دیگه بشه؟
YOU ARE READING
💔Break Down💔
Fanfiction✴کاپل ها :چانبک_کایسو_هونهان (به هر سه کاپل به یک اندازه پرداخته میشه) ✴ژانر :رمنس_درام_اسمات_کمدی __________________✴خلاصه داستان✴_________________ دنیا پره از زندگی های مختلف... گاه شیرین و گاهی تلخ... گاهی آدماش ازش تعریف کنن و گاهی هم انتقاد...