PART|25

5.8K 823 46
                                    

از دید تهیونگ

یک سال از موقعی که جونگکوک رفته گذشته و اون هنوز برنگشته من واقعا دلم براش تنگ شده اون  به خاطر کمپانی به ژاپن رفت با اینحال هنوز با تگوگ از طریق اینترنت ارتباط داره اون هنوزم با تگوگ مثل دختر خودش رفتار میکنه وتگوگم هنوز اونو مامان خودش میبینه هیچ چیز واقعا تغیر نکرده امیدوارم اون بزودی برگرده دلم براش تنگ شده

ودر مورد جنی اون دستگیر شد بعداز اینکه سه هفته تگوگ رو دزدیده بود و همچنین به جرم تلاش برای قتل و کودک آزاری داخل زندانه

من برای گرفتن حضانت تکی تگوگ اقدام کردم تا زمانی که با جونگکوک ازدواج کنم و والدین قانونی تگوگ بشیم

روی  کاناپه نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم تگوگ هم مدرسه بود و منم کاری برای اینجام دادن نداشتم تا اینکه گوشیم ویبره رفت و دیدم جیمین هیونگ بهم زنگ زده

_تهیونگ شی تو باید بیای به پارکxxx همین حالا فهمیدی؟

هیونگ گفت

″چـ...چرا؟چه اتفاقی افتاده؟ همه چی خوبه؟″

_فقط بیا اینجا میفهمی

اون گفت و من نگران شدم

″باشه خیلی خب الان میام اونجا″

گوشیمو قطع کردم وژاکت و کلید های ماشینوبرداشتم و به سمت اون پارک رفتم این همون پارکی بود که من و جونگکوک همو توش ملاقات کرده بودیم

بعد از پنج دقیقه به اونجا رسیدم و تموم خاطراتم با جونگکوک یادم اومد

″کی برمیگردی کوکی؟دلم برات خیلی تنگ شده″

من گفتم و آهی کشیدم در حالی که به اطرافم نگاه میکردم

مردم خیلی خیلی کمی اونجا بودن

«منم دلم برات تنگ شده بود »

من صدایی شنیدم برگشتم و در کمال تعجب جونگکوک رو دیدم

″جـ..جونگکوک″

«دلم خیلی برات تنگ شده بود»

و آروم به سمتم قدم برداشت من هنوز سره جام یخ زده بودم و باورم نمیشد که اون بالاخره برگشت وقتی به خودم اومدم سریع به سمتش دوییدم و محکم  بغلش کردم اونم متقابلا منو بغل کرد

″جونگکوکی دلم برات  خیلی تنگ شده بود″

«منم دلم برات تنگ شده بود تِلین»

اون برای اینکه منو بخندونه گفت

″ممنونم که اومدی بهت قول میدم  حتی بعد از مرگم دوست داشته باشم و  دوباره آسیبی به احساساتت نمیزنم قول میدم″

من گفتم و یه قطره اشک از روی صورتم پایین افتاد

«شش....گریه نکن ته»

جونگکوک در حالیکه اشکهامو  با انگشتهاش پاک میکرد گفت

بعد از اون من اونو پر شور و شوق و عاشقانه بوسیدم

″دوست دارم کوکی″

در حالیکه پیشونی هامون بهم چیسبده بود گفتم  اون لبخندی زد و گفت:

«منم دوست دارم»

در حین اینکه دستامونو گرفته بودیم صدایی رو شنیدیم که مارو صدا میزدم

+اوما!!اوما!!آپاا

ما به اطراف نگاه کردیم و دیدم تگوک بدو بدو داره سمتشون میاد و جیمین هیونگم پشت سرشه
جونگکوک اونو بغل کرد و بدون توقف شروع به بوسیدنش کرد

«خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم»

+منم دلم برات تنگ شده بود اوما

″چرا منو اونقدر زیاد نبوسیدی؟″

در حالی که لبامو آویزون کرده بودم پرسیدم

+آپا حسوده

تگوگ در حالی که میخندید گفت

«آیگو...بابای تو یه بیبی بزرگه»

جونگکوک گفت و خندید و من بیشتر لبامو آویزون کردم

_خیلی خب...به اندازه کافی  با این خانواده خوشمزه بودیم شما بچه ها نمیخواین چیزی بخورین؟

جیمین هیونگ گفت و جونگکوک در حالیکه میخندید گفت:

«اوکی اوکی باشه»

″آییش اون فقط حسودی میکنه بخاطر اینکه یونگی هیونگ خارج از شهره″

همه خندیدن به جز جیمین هیونگ که با چشمای مرگ بارش نگاهم میکرد

_خیلی بدجنسی، جونگکوک اینجاست چرا بهش نمیگی وقتی نبود چیکار میکردی جونگکوک وقتی تو نبودی اون مدام همش میگفت″جونگکوک بوگوشیپتا(دلم برات تنگ شده)″یا اشتباهی مردمو جونگکوک صدا میزد و میگفت جونگکوک برگشته....

چشم و دهن هیونگو با دستم پوشوندم

جونگکوک با چشمای گشاد شده بهم نگاه میکرد

«تو مردمو به اسم من صدا میزدی؟»

اون گفت و خندید

_آره اون همه رو یه قیافه میدید

هیونگ گفت و من سرمو تکون دادم

″حرفای جیمینو باور نکن دروغ میگه″

جونگکوک پوزخندی زد و گفت

«تو خیلی دلت برام تنگ شده بود؟»

+آره اوما گاهی اوقات که شبا پیشش میخوابیدم تو خواب اسم تو رو میگفت

«واقعااا؟آیگوو بابای تو خیلی کیوته»

جونگکوک گفت و خندید

″ایـ...این درست نیست بیاید بریم غذا بخوریم″

من گفتم در حالیکه تلاش میکردم بحثو عوض کنم

________

بهم رسیدن دوباره😂😂😂❤️❤️

SINGLE FATHER ||VKOOKWhere stories live. Discover now