E01

469 47 0
                                    

دستش روی ماوس کامپیوتر خشک شده بود، نمیدونست بعد از کلیک کردن قراره با چی رو به رو بشه. میدونست که تمام تلاششو کرده بود، میدونست هیچ چیزی کم نزاشته بود.
مادرش که اضطراب و نگرانی از چهرش میبارید نگاهی بهش کرد : جه هیون نمیخوای کلیک کنی ؟
پدرش سریعا گفت : چیکارش داری ؟! شاید استرس داره
جه هیون پلکاشو روی هم فشرد و کلیک کرد.
جرات نداشت چشماشو باز کنه و با چیزی که تو صفحه ی کامپیوتر نمایش داده شده رو به رو بشه.
ولی جیغ مادرش و آغوش محکمش کاملا بهش فهموند هیچ چیز ترسناکی اونجا نیست.
مادرش محکم بغلش کرد و قربون صدقش رفت : خدایا ممنونم !! ممنونم !!
و با عشق بیشتر جه هیونو به خودش میفشرد.
آقای جانگ همچنان به صفحه ی کامپیوتر خیره بود، ۱۰ سال پیش تو صفحه ی همین کامپیوتر قبولی دختر بزرگشو دیده بود و حالا نوبت پسرش بود. همیشه به بچه هاش افتخار میکرد، شاید هرچیزی که میخواستنو نمیتونست براشون فراهم کنه، اما اونا همچنان تلاش میکردن و موفق میشدن.
لبخندی به جه هیون زد و گفت : آفرین جانگ جه هیون ! تو افتخار منی !
جه هیون کم مونده بود اشکش از خوشحالی در بیاد، هنوز ندیده بود چی قبول شده! لبخندی به مادر و پدرش زد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت : مرسی ، اگر شما نبودین من نمیتونستم قبول بشم
پدرش اروم خندید : اینا نتیجه ی تلاش خودته پسرم ، نمیخوای ببینی ؟؟
مادرش جه هیونو اروم از خودش جدا کرد: آره آره ، ببین !!
جه هیون روشو سمت مانیتور کامپیوتر برگردوند :
Seoul National University — Computer Sciences
باورش نمیشد، چیزیو که میدید به هیچ وجه نمیتونست باور کنه. بهترین دانشگاه کره ! برای جانگ جه هیونی که تو شهر کوچیکی درس میخوند، این بهشت بود.
پدرش گوشیشو دستش گرفت و شماره ی دخترشونو گرفت
-: به سوهیون زنگ میزنی ؟
آقای جانگ به همسرش نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
مادر جه هیون سریع گفت : الان چه وقت زنگ زدنه مرد !! سرش شلوغه مزاحمش میشی !
همون لحظه آقای جانگ گفت : سلاااام سوهیون! خوبی دخترم ؟
مادر جه هیون دندوناشو از حرص روی هم فشرد : اصلا نمیفهمه این بچه سرش شلوغه
جه هیون اروم خندید : حرص نخور مامان! میبینی که بابا چقدر خوشحاله، بزار راحت باشه
مادرش لبخندی بهش زد : چقدر بهت افتخار میکنم جه هیونِ من ! چجوری بزارم تنها بری سئول هان ؟ دلم برات تنگ میشه!!
جه هیون : مامان من که قرار نیست هیچ وقت برنگردم ! بهتون سر میزنم
مادرش موهای جه هیونو ناز کرد : اصلا چه اهمیتی داره ، تو داری میری دانشگاه سئول ، پسر من میره بهترین دانشگاه کره !!
آقای جانگ : آره آره ، دانشگاه سئول !! .... حالا که تو اونجا هستی خیلی بهتره ! ...
مادر جه هیون : مرد ! اون خودش کلی کار داره!! جه هیون مگه بچه است اینجوری میگی
آقای جانگ چشماشو نازک کرد و به همسرش نگاه کرد
جه هیون خندید، حالا که فکر میکرد دلش نمیومد بره سئول و پیش مادر و پدرش نباشه !
***
-: آجوما لطفا اول اتاق ته یونگو تمیز کن، خیلی وضعش خرابه !
مستخدم لبخندی بهش زد و تعظیم کرد : چشم خانم
و سمت راه روی اتاق خوابا رفت.
به ته یونگ که روی کاناپه لم داده بود و با گوشیش ور میرفت نگاهی انداخت، باورش نمیشد پسرش که دو ماه دیگه سال آخری به حساب میاد با بیخیالی اینجوری لم داده.
-: لی ته یونگ!!!!
ته یونگ بدون اینکه به مادرش نگاهی کنه گفت : چیههه؟؟
-: تصمیم نداری تو آکادمی ثبت نام کنی ؟
ته یونگ همچنان نگاهی به مادرش نکرد و گفت : مامان هنوز دو ماه از تابستون مونده، ولم کن.
خانم لی روی مبل روبه روی ته یونگ نشست و زل زد بهش : میخوای آبرومونو ببری نه؟؟ میدونی که همه تو خانواده ی ما فارغ التحصیل دانشگاه های SKY ( مخفف Seoul National University, Korea University, Yonsei University ) هستن ، بعد تو میخوای گند بزنی تو آزمون ورودی دانشگاهت ؟
ته یونگ گوشیشو قفل کرد و با بی حوصگلی به مادرش نگاه کرد : مامان میشه ول کنی ؟ هنوز بیشتر از یک سال وقت دارم، چرا الان انقدر گیر میدی بهم؟
مادرش اومد سمتش و بالای سرش ایستاد و تهدید امیز بهش گفت : اگر فردا نری دنبال ثبت نام آکادمی به بابات میگم پول تو جیبیتو قطع کنه و کامپیوترتو جمع کنه!!!
ته یونگ سریعا غر زد : ماماااان! اه
و از جاش پا شد و با عصبانیت رفت تو اتاقش
خانم لی به رفتنش نگاه کرد و زیر لب گفت : پسره ی تنبل !! میخواد آبرومونو ببره
صدای داد ته یونگ لحظه ای بعد شنیده شد : گفتم نمیخواد تمیز کنیی !! برو بیرون!!
***
دوتا قهوه ی روی پیشخوانو گرفت و سمت میزی که نشسته بودن رفت و قهوه هارو روی میز گذاشت.
-: امشب نمیری خونه!؟
لبخندی بهش زد و پای راستشو روی پای چپش انداخت و کمی از قهوه اشو خورد : نه، میخوام پیشت بمونم.
ریز خندید و گفت : خسته میشی، دیشب هم درست حسابی نخوابیدی!
-: زندگی یک پزشک همینه سوهیون، البته توام داری بهش عادت میکنی.
کمی از قهوه اشو خورد و به فضای بیرون نگاهی انداخت، درختای سبز با نور چراغای تو محوطه ی بیرون خیلی زیبا شده بودن، حس خوبی داشت. از اینکه برادر کوچیکش تونسته بود همچین موفقیت بزرگیو کسب کنه. حالا میتونست با خیال راحت زندگی کنه، میدونست که جه هیون هم یه روزی به جای خوبی تو زندگیش میرسه. و همین کافی بود. برای اونا که تو خانواده ای ضعیف از نظر مالی بزرگ شده بودن، تنها راه پیشرفت، درس بود.
سوهیون: امشب خبر قبولی برادر کوچیکم اومد، خیلی خوشحالم راستش.
-: اوه واقعا ؟ تبریک میگم ! باید خیلی خوشحال باشه.
سوهیون : آره، آرزوش این رشته و این دانشگاه بود. حالا که میاد سئول باید سعی کنم یه جای بزرگتر پیدا کنم که اونم باهام زندگی کنه.
-: چرا خوابگاه نه؟
سوهیون : نه برادرم به راحتی با غریبه ها کنار نمیاد، پیش خودم باشه بهتره.
-: که اینطور، اگر کمک خواستی بهم بگو حتما ، شوهر خواهرم دوستای مشاور املاک زیادی داره!
سوهیون : ای کاش قهوه نمیخوردی ته ایل !
خندید : چرا؟!
سوهیون : باید بری بخوابی، واقعا خسته ای...
ته ایل با تعجب نگاهش کرد : من ؟ عمرا اگر خسته باشم
سوهیون خندید : داری دروغ میگی، باید به قیافت هم نگاه کنی آقای مون ! داره داد میزنه خسته ای. برو استراحت کن من حواسم به مریضات هست.
ته ایل خندید : اوه مریضامو بسپرم دست یه رزیدنت ؟؟
سوهیون : یااا! من خیلی بهتر از بقیم !
ته ایل خندید : انتخاب بین بد و بدتره.
سوهیون: البته مقصر اصلی پروفسور مون ـه
ته ایل با چشمای گرد نگاهش کرد : ببین چی میگه!! الان به من توهین کردی ؟
سوهیون شونه ای بالا انداخت و قهوه اشو خورد
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Where stories live. Discover now