آجوما درو برای تن باز کرد و بعد از خوش امد گویی بهش تن اومد داخل و با دیدن ته یونگ و فرد ناشناسی که اونجا بود حسابی تعجب کرد.
تن : سلام !؟
ته یونگ از جاش بلند شد : سلام، چیشد یهو اومدی اینجا؟
تن شونه هاشو بالا داد : همینطوری، بیکار بودم.
اروم گفت : این کیه ؟
ته یونگ بلند گفت : معلم ریاضیمه، کلاس دارم الان. یه نیم ساعت دیگه تموم میشه.
سمت میز رفت و رو به جه هیون گفت : بریم ادامه ی کلاس ؟
جه هیون سریع از جاش بلند شد : اره اره..
و با ته یونگ سمت اتاقش رفتن.
تن مات و مبهوت به رفتنشون خیره بود. ته یونگ رسما عین یه اشغال باهاش رفتار کرده بود و این از پسر خاله اش به شدت بعید بود.
آجوما اومد سمتش : چیزی میخورید براتون بیارم ؟
تن : نه مرسی .. خاله نیست؟
آجوما : نه خانم امروز دیر تر میان.
تن : آها ...
و سمت کاناپه ی تو نشیمن رفت و نشست.. حالا باید نیم ساعت علاف میشد تا ته یونگ کلاسش تموم بشه. ولی واقعا براش عجیب بود که اون معلمش بود ؟
***
جلوی در اتاق عمل ایستاد، دست و پاهاش به وضوح میلرزیدن. خب طبیعی هم بود این اولین حضورش تو اتاق عمل بود. و ممکن بود ته ایل ازش بخواد کاری هم انجام بده که به شدت میترسوندتش.
نفس عمیقی کشید و با پاش به قسمت پایینی در زد تا در باز بشه.
رفت داخل.
ته ایل که روی صندلی نشسته بود سرشو سمت در برگردوند : اومدی دکتر جانگ ؟
سوهیون اروم تعظیم کرد : سلام پروفسور مون.
برای دوتاشون این وضعیت خنده دار بود که جلوی بقیه باید وانمود میکردن فقط پروفسور و رزیدنتن ! در صورتی که رابطه ی بین اونا خیلی فراتر بود.
سوهیون سمت تخت بیمار رفت و سمت راست ته ایل ایستاد. جو عجیبی بود. دوتا رزیدنت دیگه هم اونجا بودن پس زیاد احتمال اینکه سوهیون کاری انجام بده وجود نداشت.
ته ایل به تکنولوژیست اتاق عمل نگاهی کرد : شروع میکنیم !
***
جه هیون سمت تخت ته یونگ رفت و کاپشنشو برداشت و پوشید
ته یونگ کتابای روی میزشو جمع میکرد و همزمان گفت : راستی، میشه ازت یه درخواستی بکنم؟
جه هیون سرشو بالا اورد و به ته یونگ نگاه کرد : چی ؟
ته یونگ : مشکلی نیست اگر تو تایم هایی که کلاس نداریم، سوالی داشتم ازت بپرسم؟
جه هیون لبخندی بهش زد : البته که میتونی، سعی میکنم زود جوابتو بدم.
ته یونگ چشماش از ذوق برق زد، حالا یه بهونه ی درست حسابی داشت که هر وقت عشقش میکشید به جه هیون پیام بده.
جه هیون کوله اشو و برداشت رو دوشش گذاشت : خب دیگه من میرم، برای امتحانت خوب بخون. البته فکر کنم از پسش بر بیای.
ته یونگ اروم تعظیم کرد : ممنون، خوب میخونم.
جه هیون از اتاق بیرون رفت و ته یونگ هم پشت سرش رفت.
تن با دیدن اونا از جاش بلند شد
جه هیون سمت در ورودی رفت : من دیگه میرم، خداحافظ.
ته یونگ بازم تعظیم کرد، خوب میدونست واسه هیچکدوم از معلماش این کارارو نکرده بود : خداحافظ !
جه هیون درو باز کرد و بیرون رفت. بلافاصله بعد از رفتنش تن گفت : لی ته یونگ!! این تویی ؟
ته یونگ برگشت سمتش : بدو بیا تو اتاقم !!
و خودشم سریع رفت تو اتاق و تن هم پشت سرش رفت داخل .
ته یونگ : درو ببند اجوما یکم فضوله.
تن درو بست . تقریبا داشت از گرما میپخت و سریعا کاپشنشو در اورد و رو تخت ته یونگ انداخت و بعدش روی صندلی پشت میز تحریرش نشست : خب چیه؟ این چه مسخره بازیایی بود؟ تو به معلمت تعظیم کنی و تا دم در بدرقه اش کنی ؟
ته یونگ : اخه اون کجاش شبیه یه معلم عادیه !!!
تن : اره واقعا هم شبیه معلما نیست، چند سالشه؟؟
ته یونگ : یه سال ازمون بزرگتره، دانشجوی دانشگاه ملی سئوله.
چشمای تن از تعجب گشاد شد : اوه پس باید خیلی خرخون باشه.
ته یونگ : آره واقعا، تن اون واقعا خوشتیپه. نیست؟
تن چشماشو نازک کرد و به ته یونگ زل زد : خب خوشتیپ باشه، که چی ؟؟؟ میخوای واسه ته هی اوکیش کنی ؟
و بعد ادای کسی که چندشش شده رو دراورد : خواهش میکنم، ته هی از پسرای سن بالا خوشش میاد.
ته یونگ کوسن روی تختشو پرت کرد سمت تن : اه احمق، کی با ته هی کار داره.
تن با تعجب نگاهش کرد : پس ؟؟؟
ته یونگ انگشت اشاره اشو سمت خودش گرفت
تن همون کوسنی که ته یونگ چند لحظه قبل پرت کرده بود سمتشو دوباره پرت کرد سمت ته یونگ : خفه شو !!!! معلمت اخه؟؟؟
***
ته ایل دوباره سوالشو تکرار کرد اما کسی جوابشو نداد. حداقل انتظار داشت سوهیون جوابشو بده . اما اونم مثل باقی رزیدنت ها سکوت کرده بود.
تقریبا سوال آسونی پرسیده بود اما اونا به عنوان کسایی که داشتن برای متخصص مغز و اعصاب شدن آموزش میدیدن، حتی درمورد یه بیماری ساده و پیش پا افتاده اطلاعات درست حسابی نداشتن.
نفس عمیقی کشید و گفت : دکتر جانگ، برش رو ببند.
سوهیون به وضوح لرزش دستاشو حس میکرد، چرا باید اون این کارو میکرد. البته که یه بخیه ساده بود. اما بازم جو اتاق عمل ترسناک تر از این حرفا بود. راهی نداشت ، آروم گفت : بله پروفسور.
سعی کرد صداش نلرزه و با اعتماد به نفس حرفشو بزنه.
با صدایی تقریبا رسا گفت : پنس !
ته ایل نگاهش کرد و لبخند کوچکی زد که ماسک روی صورتش اونو برای بقیه قابل دیدن نمیکرد.
***
جه هیون رمز درو وارد کرد و در باز شد، داخل خونه شد. از خاموش بودن چراغا متوجه شد که سوهیون هنوز نیومده. البته دیگه عادی شده بود. اون اکثرا اوقات یا صبحا میومد یا اخر شب.
چراغارو روشن کرد و بعد از شستن دستاش، لباساشو عوض کرد و سمت اشپزخونه رفت. یه لیوان آب برای خودش ریخت.تقریبا دیگه گشنش نبود، شیر کاکاعو، پنکیک و سالاد میوه ای که به عنوان میان وعده تو خونه ی دانش اموزش خورده بود، میارزید به ده پرس شام عادی که میخورد.
واقعا براش جالب بود، چقدر زندگی آدما میتونه متفاوت باشه. خانواده ی لی واقعا از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشتن و از نظر جه هیون هیچ مشکل دیگه ای هم نداشتن !
خانم لی معروف ترین سالن آرایشی سئول رو اداره میکرد و آقای لی هم که شرکت برنامه نویسی داشت. چیزی که جه هیون به عنوان هدف و آرزوش براش زندگی میکنه.
خونه اشون اونقدر بزرگ بود که فقط کل خونه ی سوهیون اندازه ی اتاق ته یونگ بود. نمیخواست ناشکری کنه ولی واقعا براش دردناک بود که چطور اونا هیچ وقت شانس زندگی تو همچین خونه ای رو نداشتن. چطور اونا هیچ وقت مثل خانواده ی لی بدون نگرانی برای پول زندگی نکردن.
ته یونگ درس میخوند تا بتونه شرکت پدرشو به ارث بگیره، و جه هیون درس میخوند تا یه روزی پسرش شرکت اونو به ارث بگیره. دقیقا یک نسل از زندگی اونا عقب تر بود.
***
برای بار هزارم به عکس پروفایل کاکاعوتاک جه هیون خیره شده بود، و تو دوراهی پیام دادن یا ندادن قرار گرفته بود. در واقع هیچ سوالی ازش نداشت و فقط میخواست بهش پیام بده. فردا صبح امتحان داشت ولی این درگیری پیام دادن یا ندادن اصلا نمیزاشت که بخوابه. ساعت حدودا ۱ شب شده بود. نمیدونست اصلا این ساعت، درسته که به معلمش پیام بده یا نه؟
کلی سوال و فکر تو ذهنش ردیف شده بود. در اخر گوشیشو لاک کرد و روی عسلی کنار تختش گذاشت. پتو رو تا چونه اش بالا کشید و پلکاشو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد بخوابه
***
أنت تقرأ
NightCalls / تماسهای شبانه
أدب الهواةCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...