جزوه اشو توی کیفش گذاشت و از جاش بلند شد، سمت سی چنگ رفت و کنار میزش ایستاد : دیگه کلاس نداری ؟
سی چنگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
جه هیون منتظر سی چنگ کنار میزش ایستاده بود تا وسایلشو جمع کنه و باهم برن
سی چنگ همزمان که داشت وسایلشو توی کیفش میذاشت گفت : امروز کلاس داری ، درسته؟
جه هیون سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : آره، حقیقتش خیلی استرس دارم
سی چنگ اروم خندید : چرا؟؟ البته خودمم جلسه ی اول خیلی استرس داشتم ولی خب وقتی رفتم و دیدم چقدر باهام خوب رفتار میکنن یه حس غرور خاصی پیدا کردم
جه هیون : واقعا؟ خوب برخورد میکنن؟
سی چنگ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و از جاش بلند شد : آره، یادت نره تو یه معلمی و اونا بهت نیاز دارن تا به بچه اشون درس بدی، بدون تو به هدفی که دارن نمیرسن !
***
آقای شین تقریبا فریاد زد : بفرستمت خارج !؟
خنده ی عصبی کرد و گفت : چی میگی شین ته هی ؟
ته هی مصمم تر از قبل تو چشمای پدرش خیره بود و دوباره حرفشو تکرار کرد : منو بفرست خارج درس بخونم!
آقای شین سعی کرد خودشو آروم نشون بده، پشت میز مطالعه اش نشست و یک دستشو روی میز گذاشت و با انگشتاش به میز ضرب گرفت : تو، تو کشور خودت نتونستی هیچ گوهی بشی دختره ! انتظار داری اونجا چی بشی هان؟؟؟
ته هی جلوی میز پدرش ایستاد و گفت : من از اینجا متنفرم، از اینکه برم دانشگاه سئول متنفرم، از اینکه مثل دایی ته ایل پزشک بشم متنفرم ! انقدر سخته فهمیدنش ؟
آقای شین بلند خندید : تو سه بار آزمون ورودی دادی و قبول نشدی، سه بار !! تو هیچی نمیشی چه اینجا چه خارج از کشور.
ته هی به شدت از دست پدرش عصبی بود، درسته که اون سه سال متوالی آزمون داده بود، ولی آیا کسی بهش اجازه داده بود جز رشته ی پزشکی چیزی رو برای ادامه ی تحصیل انتخاب کنه ؟
حرفای پدرش مثل پتکی توی سرش بود، حتی حس میکرد واقعا سرش درد گرفته.
بدون اینکه چیزی بگه از اتاق پدرش بیرون رفت. حس میکرد سردردش بدتر شده، سریعا وارد اتاق خودش شد و روی تخت دراز کشید و دستشو روی سرش گذاشت.
***
با صدای آیفون، خانم لی گفت : آجوما لطفا درو باز کن، معلم ته یونگه!
آجوما سریعا از اشپزخونه بیرون رفت و دکمه ی باز شدن درب ورودی خونه رو فشرد.
خانم لی تقریبا داد زد : ته یونگ!!! معلمت اومده!!
جلوی اینه ی قدی راه روی درب ورودی ایستاد و موهاشو مرتب کرد
با صدای زنگ در، لبخندی به لبش اومد و درو باز کرد
پسر جوونی که پشت در بود سریعا تعظیم کرد : سلام، جانگ جه هیون هستم.
خانم لی لبخندش عریض تر شد و کمی کنار رفت تا جه هیون بیاد داخل : سلام! خیلی خوش اومدید، بفرمایید داخل.
جه هیون لبخندی زد و وارد خونه شد
خانم لی درو بست و جلو تر از جه هیون رفت سمت راه روی اتاقا : بفرمایید از این طرف
و جلوی در اتاق ته یونگ ایستاد : اینجا اتاق پسرمه، خیلی ببخشید که برای عرض سلام نیومد دم در!!! واقعا آدمو خجالت زده میکنه
جه هیون : لطفا اینطور نگید، چیزی نیست درک میکنم.
خانم لی از این اخلاق فوق العاده ی جه هیون به شدت تعجب کرده بود، برعکس معلم شیمی که نیم ساعت داشت از درست تربیت نکردن ته یونگ سرش غر میزد.
خانم لی : خیلی ممنون، بیشتر از این وقت تدریستونو نمیگیرم.
جه هیون اروم تعظیم کرد و خانم لی به نشیمن برگشت.
جه هیون دستشو روی دستگیره در گذاشت و درو باز کرد و داخل شد
-: سلام!
ته یونگ روی صندلی پشت میز مطالعه اش نشسته بود و حتی سرشو برنگردونده بود که معلمشو ببینه . خیلی آروم جواب داد : سلام
جه هیون از همین الان میدونست که قراره با چه آدمی سر و کله بزنه.
در اتاقو پشت سرش بست و سمت میز مطالعه ی ته یونگ رفت
به کتابای روی میز ته یونگ نگاه کرد و گفت : داری فیزیک میخونی ؟
ته یونگ سرشو بالا اورد و با دیدن جه هیون برای لحظه ای زبونش بند اومد. اصلا خبر نداشت امروز معلم ریاضیش، همون پسر جوون قراره بیاد. نمیدونست چرا فکر میکرد امروز کلاس فیزیک داره.
جه هیون همچنان منتظر جواب ته یونگ بود اما شاگردش بدون اینکه چیزی بگه زل زده بود بهش.
جه هیون : چیزی شده؟
ته یونگ سریعا گفت : نه!
و کتاب فیزیکشو از روی میز جمع کرد و انداخت روی تختش
از جاش بلند شد : باید به آجوما بگم براتون صندلی بیاره
و سریعا از اتاق بیرون رفت
جه هیون ابرویی بالا داد و منتظر ته یونگ شد تا بیاد، به اطرافش نگاهی انداخت.
اتاقی با ترکیب رنگ آبی آسمونی و سفید. میشد گفت مرتب بود و زیاد بهم ریخته نبود. به عکسای پولارید روی دیوار نگاه کرد.
معلوم بود ته یونگ زیاد اهل بیرون رفتن و رفیق بازی نبود. چون اکثرا عکسای سلفی از خودش بود.
با باز شدن در نگاهشو از عکسا به سمت در گرفت
ته یونگ جلوتر اومد و آجوما صندلی رو، پشت میز مطالعه ی ته یونگ گذاشت
-: کار دیگه ای ندارید ؟
ته یونگ : نه میتونی بری، تا نیم ساعت دیگه هم میان وعده بیار
اجوما تعظیم کرد : چشم
و از اتاق بیرون رفت و درو بست
ته یونگ سمت صندلی خودش رفت و نشست : شروع نمیکنیم ؟
جه هیون سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : چرا !
و کیفشو از روی دوشش برداشت
ته یونگ : میتونید بزاریدش روی تختم.
جه هیون : باشه ممنون
بعد از گذاشتن کیفش روی تخت، روی صندلی کنار ته یونگ نشست
ته یونگ کتاب ریاضیشو روی میز گذاشت
جه هیون کتابو سمت خودش کشید و بازش کرد و چند صفحه ای برگه زد، با دیدن صفحات خالی تمرینات به شدت متعجب شد
جه هیون : اینارو بیرون از کتاب حل کردی ؟
ته یونگ : نه!
جه هیون : یعنی ...
ته یونگ سریعا گفت : حلشون نکردم.
جه هیون از تعجب چشماش گرد شد : چرا؟ اینا که مباحث پارساله و برای دوره است.
ته یونگ شونه اشو بالا انداخت : بلد نیستم خب.
جه هیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه، کاملا فهمیده بود چه دانش آموزی گیرش اومده.
جه هیون : خیلی خب مشکلی نیست، کتاب پارسالتو بیار تا اشکالاتتو برطرف کنیم.
ته یونگ از جاش بلند شد و سمت کتابخونه اش رفت و کتاب ریاضی سال قبلشو بیرون کشید و روی میز گذاشت و سرجاش نشست
جه هیون صفحه ی فهرست کتابو باز کرد و مداد نوکی ای از جامدادی روی میز ته یونگ برداشت : خب، نیازه کدوم مباحثو رفع اشکال کنیم؟
ته یونگ انگار نه انگار سوال جه هیونو شنیده باشه، سرشو بالا اورد و به جه هیون زل زد.
جه هیون که متوجه شد متقابلا سرشو بالا اورد و نگاهش کرد : چیزی شده؟
ته یونگ : میشه رسمی صحبت نکنم؟ من فقط یک سال کوچیک ترم.
جه هیون واقعا نمیدونست چی بگه. وسط کلاس ریاضی این چه حرفی بود.
لبخند زد : مشکلی نیست میتونی راحت باشی.
دوباره به کتاب نگاه کرد : حالا مباحثو بگو.
ته یونگ هرکاری میکرد، معلمش دست از درس دادن برنمیداشت. بیشتر دلش میخواست باهاش حرف بزنه تا اینکه ازش ریاضی یادبگیره
ناچارا گفت : من تو هندسه خیلی مشکل دارم!
جه هیون دور مبحث هندسه ی تو فهرست خط کشید و صفحه ی مورد نظر از کتابو آورد
جه هیون : میشه بهم یه برگه بدی ؟
ته یونگ : الان میارم
در واقع تو کشوی میزش پر از برگه و دفتر بود اما میخواست از جاش بلند شه و معلمشو حسابی دید بزنه.
برای همین بلند شد و سمت کتابخونه اش رفت، حالا به جه هیون که پشتش به اون بود نگاه کرد. معلوم بود که قدش حسابی بلنده. هیکل خوبی هم به نظر داشت. قیافشم که بد نبود
ته یونگ برای لحظه ای به خودش اومد که داشت تک تک اجزای جه هیونو بررسی میکرد. سریعا دفتری پیدا کرد و برگشت پشت میزش.
جه هیون : ممنون.
دفترو باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن مبحث هندسه.
***
ته ایل با دوتا قهوه سمت محوطه ی بیمارستان رفت، سو هیون رو یکی از نیمکت ها نشسته بود و به آسمون پر ستاره ی شب نگاه میکرد، امشب هم شیفت بود و از الان به شدت خسته بود.
ته ایل سمتش رفت و جلوش ایستاد و یکی از قهوه هارو سمتش گرفت
سوهیون سرشو بالا اورد و نگاهش کرد : پروفسور مون!!
ته ایل خندید : اینطوری صدام نکن وقتی تنهاییم
سوهیون هم متقابلا اروم خندید و قهوه رو از دست ته ایل گرفت : ممنون، واقعا به قهوه نیاز دارم.
ته ایل کنارش نشست : امشب شیفتی ؟
سوهیون نفس عمیقی کشید و گفت : آره، این سومین بار تو این هفته است.
ته ایل : چرا به پروفسور مون نمیگی تا شیفتاتو کم کنه؟
سوهیون خندید : نه نمیخوام برای پروفسور مون مشکلی درست بشه، و البته من خیلی برام مهمه که این دورانو بگذرونم و مثل پروفسور مون بهترین بشم.
ته ایل : دیگه داری زیادی ازم تعریف میکنی !!
سوهیون : جدی میگم خب، خودتم میدونی که تو مغز و اعصاب تو حرف اولو تو سئول میزنی.
ته ایل نفس عمیقی کشید: هیچ وقت تصورشم نمیکردم به اینجا برسم.
سوهیون نگاهش کرد : چطور ؟
ته ایل : من در واقع اصلا علاقه ای به پزشکی نداشتم
سوهیون با تعجب گفت: جدا؟؟؟
ته ایل : اوهوم... البته تو خانواده ی ما کلا علاقه تعریف خاصی نداره... باید پزشک، مهندس یا وکیل بشی !
سوهیون : اوه من اصلا اینو نمیدونستم ته ایل، چرا زودتر بهم نگفتی؟
ته ایل : تقریبا بعد از اینهمه سال دیگه با این موضوع کنار اومدم.
سوهیون : نمیدونم شاید منم با علاقه به این رشته نیومدم، ولی اینو خوب میدونم که در غیر این صورت زندگیم خیلی متفاوت میشد.
***
با صدای باز شدن در، جزوه اشو بست و از جاش بلند شد
سوهیون با دیدنش لبخند زد : سلام ! تا الان داشتی درس میخوندی ؟
جه هیون به ساعت دیواری نگاهی کرد : اوه اصلا متوجه نشدم، امروز امتحان دارم داشتم قبلش میخوندم.
سوهیون کیفشو روی کاناپه گذاشت و سمت اشپزخونه رفت : صبحانه که نخوردی ؟
جه هیون : قهوه خوردم.
سوهیون : باشه برو حاضر شو منم صبحانه حاضر میکنم، نمیشه که با شکم خالی بری سر جلسه ی امتحان
جه هیون لبخندی زد : مرسی نونا!
و سمت اتاق رفت تا حاضر شه.
سوهیون تقریبا داشت از خواب غش میکرد ولی واقعا دلش نمیومد بزاره جه هیون بدون اینکه صبحانه بخوره بره.
دستاشو شست و در یخچال رو باز کرد. میدونست وقت زیادی نداره.
کاسه ی کوچیکی که محتوی برنج بودو برداشت و تو ماکرو ویو گذاشت تا گرم بشه.
یه تخم مرغ هم براش نیمرو کرد و چندتا اسلایس سویس .
تو یه ظرف کنار کاسه ی برنچ گذاشتتشون. ظرف کیم چی داخل یخچالو بیرون اورد و یکمیشو توی بشقاب ریخت و به بقیه ی صبحانه ی جه هیون اضافه کرد.
-: جه هیونا!! بیا صبحانت حاضره.
جه هیون از اتاق بیرون اومد و کوله اشو روی کاناپه گذاشت : ممنون نونا
سمت میز غذاخوری کوچیک تو اشپزخونه رفت و صبحانه ای که سوهیون براش اماده کرده بودو دید : اینهمه چیز ؟؟ نونا تو خسته ای نیاز نبود این کارو کنی.
سوهیون بهش لبخندی زد و گفت : فکرشم نکن بزارم بدون خوردن یه صبحانه ی درست حسابی پاتو از خونه بزاری بیرون، همشونو میخوری و میخوام ظرفا خالی باشن! امتحانتم خوب بده.
جه هیون محکم خواهرشو بغل کرد : مرسی نونا، خیلی دوستت دارم.
سوهیون هم متقابلا بغلش کرد : من بیشتر ! موفق باشی
و سمت اتاق خواب رفت تا بخوابه
جه هیون : خوب بخوابی !
پشت میز نشست و با ذوق شروع کرد به خوردن اون صبحانه ی مفصلی که خواهرش براش درست کرده بود
***
![](https://img.wattpad.com/cover/260759712-288-k516325.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
NightCalls / تماسهای شبانه
ФанфикCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...