-: مطمئن باش فردا عالی میدی آزمونتو، من که از درصد ریاضیت خیالم جمعه!
ته یونگ: نمیدونم، به هر حال میترسم! اگر سوالا خیلی سخت باشن چی؟
جه هیون سعی کرد آرومش کنه: هیچ وقت سوالا سخت نیست، بعدشم تو که خوب درساتو خوندی این مدت، حتی اگر سخت هم باشه از پسش بر میای!
ته یونگ آهی کشید و گفت: چجوری واقعا زحمتای یه سالم در عرض چند ساعت قراره سنجیده بشه!
جه هیون آروم خندید: این حرفات منو یاد خودم شب قبل از آزمون میندازه! چقدر غر میزدم..
ته یونگ: یعنی میگی منم دارم غر میزنم؟
جه هیون سریعا گفت: نه نه!!
ته یونگ: یعنی من بالاخره هوبه (سال پایینی) ات میشم؟؟؟
جه هیون: شک نکن! فقط فردا استرس نداشته باش و هرچیزی که یادته رو برای حل کردن سوالا استفاده کن.
ته یونگ: ممنون جه هیون! اگر امشب باهات حرف نمیزدم از استرس میمردم!
جه هیون: هیس ! دیگه اسم استرس هم نیار، الانم برو بخواب که صبح خواب نمونی!!
ته یونگ: باشه! برام کلی دعا کنیا..
جه هیون: حتما!! خوب بخوابی!
ته یونگ: توام همینطور! شبت بخیر.
جه هیون: شب بخیر!
و تماسو قطع کرد. نمیتونست دروغ بگه، اونم یکمی استرس داشت که ته یونگ فردا چیکار میکنه، امیدوار بود نتیجه ی خوبی بگیره!
***
خانم لی با چاپ استیک یکمی دیگه از تخم مرغ هم زده ی سرخ شده رو تو بشقاب ته یونگ گذاشت و گفت: صبحانه اتو کامل بخور، اگر گشنت باشه نمیتونی خوب تمرکز کنی!
ته یونگ که دیگه دهنش پر بود، پوکر به مادرش خیره شد، تقریبا داشت خفه میشد از بس مادرش به بشقابش چیز میز اضافه میکرد.
بعد از یک سال صبر، روز آزمون ورودی دانشگاه فرا رسیده بود.
حس عجیبی داشت، کل این سالو منتظر همچین روزی بود ولی حالا اصلا باورش نمیشد!
امروز باید کاری میکرد که بتونه ترم زمستون، به عنوان دانشجوی علوم کامپیوتر وارد دانشگاه ملی سئول بشه.
همونطور که صبحانه اشو میخورد، یاد جونگوو و تن افتاد، کسایی که امروز قرار بود مثل اون آزمون بدن.
و حالا تن دیگه نبود، و جونگوو هم مشخص نبود، امسال اصلا تو آزمون شرکت میکنه یا نه.
وقتی به این فکر میکرد که اگر تن بود، میتونستن دوتایی، به یه دانشگاه برن. و این خانواده ی مون رو حسابی خوشحال کنن!
***
پاهاشو روی زمین میکشید و راه میرفت، سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان آب برای خودش ریخت. خونه سوت و کور تر از همیشه بود. دیگه نه تن بود، نه ته هی و نه همسرش.
هر روزش مثل دیروزش میگذشت، هیچ ایده ای نداشت برای چی زندگی میکنه. بعضی اوقات از اینکه با ته هی نرفته بود احساس پشیمونی میکرد. اما به هر حال، هیون سو شوهرش بود، سال ها باهاش زندگی کرده بود و دوستش داشت. و از بابت ته هی هم خیالش راحت بود، میدونست که اگر اون پسر انقدر دوستش داره، هرگز چیزی براش کم نمیزاره.
با این حال هیچ وقت احساس دلتنگیش برای بچه هاش از بین نمیرفت. اون باید بجای اینکه امروز صبح در اوج بی حوصلگی فقط یه لیوان آب میخورد، برای پسرش صبحانه ای مفصل آماده میکرد و همراه پدرش اونو به محل برگزاری آزمون میرسوندن.
اما، حالا، اون تنهای تنها تو خونه ای که دیگه هزار برابر قبل بزرگتر به نظر میرسید زندگی میکرد.
هیچ وقت نفهمید تن چرا اون کارو کرد، چرا اونقدر راحت خودشو رها کرد. خانم شین حتی هرگز نفهمید ته هی چرا اون شب دچار حمله ی مغزی شد و حرکات اعضای سمت راست بدنش مختل شد. اگر میدونست پشت همه ی اون اتفاقا همسرش بود، شاید حالا اینجا تو این خونه ی سرد و تاریک روز هاشو شب نمیکرد که همسرش از زندان آزاد بشه، و دوباره باهاش زندگی کنه!
***
" فراخوان جذب کاراموز در شرکت برنامه نویسی Lee'Soft"
خط اول پیامی که تو چت روم کلاسشون گذاشته شده بود، حسابی نظرشو جلب کرده بود.
به خوندن کامل پیام ادامه داد. در واقع اون شرکت دنبال دانشجو هایی بود که ایده های جالب و حتی برنامه های در حال ساخت داشته باشن!
جه هیون حتی تصور اینکه تو اون شرکت معروف کاراموز بشه براش عین یه رویا بود! تقریبا رویای همه ی همکلاسیاش کار کردن تو شرکت هایی مثل سامسونگ، ال جی و لی سافت (software )بود!
طبق اون پیام اگر کسایی که به عنوان کاراموز وارد شرکت میشن، با ایده های خلاقانه و تلاش و پشت کاراشون باعث رشد شرکت بشن. احتمال استخدام هم داشتن.
دقیقا چیزی که جه هیون به عنوان آرزو بهش فکر میکرد، میخواست اینو امتحان کنه! حداقل بعدا از اینکه رزومه اشو نفرستاده بود پشیمون نمیشد.
***
ته ایل کارت های سفید رنگی که دستش بود رو، روی پیشخوان ایستگاه پرستاری بخش مغز و اعصاب بیمارستان گذاشت.
پرستارا با تعجب بهش نگاه کردن: پروفسور مون، اینا؟؟
ته ایل آروم خندید: بله! کارت دعوت مراسم ازدواج من و دکتر جانگ!
سرپرستار که تقریبا خانم مسنی بود با لبخند مهربونی به ته ایل نگاه کرد: واقعا تبریک میگم پروفسور مون، شما و دکتر جانگ واقعا به هم می آید.
بقیه پرستارا که به نسبت جوون تر بودن هم با حرف سر پرستار موافقت کردن و به ته ایل تبریک گفتن. حدودا چند ماهی از اون روزی که شاهد درخواست ازدواج ته ایل از سوهیون بودن میگذشت، و حالا به مراسم عروسیشون دعوت شده بودن !
***
YOU ARE READING
NightCalls / تماسهای شبانه
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...