E08

145 41 0
                                    

تقریبا جیغ زد : ته هیی !!!
با صدای جیغش تن و پدرش هم از خواب بیدار شدن و وارد اتاق ته هی شدن.
-: چیشده؟
مادر ته هی با بهت دخترشو تکون میداد تا شاید از خواب بیدار بشه اما هیچ اتفاقی نمیوفتاد.
آقای شین این بار داد زد : چیشده؟؟؟
همسرش با چشمای گریون روشو برگردوند سمتش : بیدار نمیشه، بیدار نمیشههههه!!!
تن با بهت به در اتاق خواهرش چسبیده بود، نمیدونست چی شده. چرا ته هی بیدار نمیشه. چرا مادرش گریه میکنه و چرا پدرش با دستایی که میلرزیدن داره شماره ای رو میگیره.
***
با صدای زنگ گوشیش سریعا از خواب پرید. به شماره ی ایستگاه پرستاری اورژانس نگاه کرد و سریع جواب داد : چیشده؟
-: دکتر جانگ، خواهشا زود بیاید، مریض بد حال داریم. پروفسور مون امشب شیفت نیست !!!
سریعا باشه ای گفت و بدون اینکه بفهمه چجوری فقط روپوششو پوشید و استتوسکپشو ورداشت و سریعا از پاویون تا اورژانسو دویید.
نفس نفس میزد و بزور تونست از پرستار بپرسه که شرح حالش چیه.
سریعا شروع به معاینه ی بیمار اورژانسی کرد. دختر ۲۲ ساله ای که بیهوش به اورژانس اومده بود.
سعی کرد درست حرف بزنه اما هنوز بخاطر اونهمه مسیری که دوییده بود وسط حرفاش نفس کم میاورد.
به اطرافش نگاه کرد : همراهش.. کیه؟
خانمی که کنار تخت تقریبا داشت از شدت گریه بیهوش میشد گفت : منم.. من مادرشم.
سوهیون بهش نگاه کرد و سریعا پرسید : سابقه ی غش یا سردرد شدید نداشته ؟
خانم شین با گریه سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و با گریه گفت : نه.. نه... دخترم حالش خوب بود!!
سوهیون واقعا نمیدونست این چه وضعیتیه. مگه میشه کسی یهو اینطوری از حال بره.
به پرستار کنارش نگاهی کرد و پرونده ی پزشکی بیمارو از دستش گرفت و شروع به نوشتن کرد
تشخیص اولیه : ایسکمیک ( سکته ی مغزی )
به پرستار نگاه کرد : برگه ی دستورات !!!
پرستار سریعا سمت ایستگاه پرستاری رفت تا برگه رو برای سوهیون بیاره.
خانم شین با چشمای خیس از اشک به سوهیون خیره بود: خانم دکتر.. چیشده؟؟ ته هی من چش شده؟؟
سوهیون نمیدونست چجوری باید به مادر یه دختر ۲۲ ساله بگه دخترت سکته کرده.
همون لحظه پرستار با برگه ی تو دستش برگشت
سوهیون سریع شروع به نوشتن کرد : سی تی مغز. انژیوگرافی مغز.
پرونده رو دست پرستار داد : منتقلش کنید آی سی یو. زودتر.
خانم شین از جاش بلند شد و سمت سوهیون که داشت از اونجا میرفت، رفت و دستشو گرفت : خانم دکتر.. توروخدا بگید چی شده.. چه بلایی سر دخترم اومده.
سوهیون اروم دست خانم شین رو از دستش جدا کرد : الان تشخیص دقیقی نمیتونم بدم، ولی احتمال سکته ی مغزی بالاست. باید منتظر نتایج عکس برداری بمونیم.
و تعظیم کرد و از اونجا رفت.
خانم شین مات و مبهوت سر جاش ایستاده بود. درک همچین چیزی اصلا براش آسون نبود. ته هی تا شب قبلش حالش خیلی خوب بود!!
***
-: راستی کلاست چطور پیش میره ؟
جه هیون : خوبه، تجربه ی جالبیه تا حالا به کسی چیزی یاد نداده بودم.
سی چنگ دستشو رو شونه ی جه هیون گذاشت : دقیقا ! هم این حسش خوبه هم پولش.
و بعد خندید. جه هیون هم متقابلا خندید. حق با سی چنگ بود، برای هر جلسه صد هزار وون میگرفت که در نوع خودش عالی بود.
سی چنگ : راستی، تو فستیوال دانشگاه شرکت میکنی ؟
جه هیون باورش نمیشد فستیوال فقط دیگه چیزی تو سریال های تلویزیونی نیست، بلکه الان یه واقعیت تو دانشگاه خودشه.
لبخندی زد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: حتما!
سی چنگ : پس باید به نماینده ی کلاس پیام بدی، میدونی که لیست دارن و برای هرکسی یه کاری مشخص میکنن.
جه هیون : کار تو مشخص شده؟
سی چنگ خندید : من صندوق دارم!
جه هیون هم خندید : صندوق دار کجا؟
سی چنگ : غرفه ی فینگر فود.
جه هیون : حتما میام یه سری بهت میزنم.
سی چنگ : برو دعا کن خودتو نزارن جای آشپز !
***
خانم شین از پشت شیشه ی آی سی یو به دخترش که روی تخت بیهوش دراز کشیده بود خیره بود. به هیچ وجه نمیتونست باور کنه ته هی به این روز افتاده.
با شنیدن صدای برادرش روشو برگردوند.
ته ایل : نونا!!
خانم شین با دیدن برادرش دیگه نتونست طاقت بیاره و محکم بغلش کرد و صدای هق هقش بلند شد.
ته ایل متقابلا خواهرشو در آغوش گرفت. طبق چیزی که سوهیون گفته بود، ته هی سکته ی مغزی کرده بود. چیزی که اصلا با هیچ عقل و منطقی جور در نمیومد.
خانم شین آروم از بغل ته ایل بیرون اومد و با صدایی که میلرزید گفت : چی میشه ته ایل ؟ ته هیِ من چی میشه؟؟
ته ایل : آروم باش نونا، ما هرکاری بتونیم میکنیم...
-: من نمیدونم ... آخه چرا... ته هی حالش خوب بود، بخدا حالش خوب بود!
ته ایل : سکته ی مغزی شاید علائمی از قبل نداشته باشه، کی این اتفاق افتاد؟
-: صبح.. صبح رفتم بیدارش کنم برای صبحانه!! هرچی صداش زدم   بیدار نشد!
ته ایل نمیدونست چی بگه، آخه یه آدم سال بی دلیل این اتفاق براش نمیوفته... ته هی حتما مشکلی داشته.
***
با صدای زنگ، همه برگه ی کوچیک پاسخ نامه هاشونو بالا گرفتن و دستیار دبیر ریاضی تک تک پاسخ نامه هارو جمع کرد.
ته یونگ بعد از تحویل دادن پاسخ نامه اش، به پشتی صندلیش لم داد و نفس عمیقی کشید. تمام سوالاتو جواب داده بود. و حس میکرد که  تعداد زیادیشونو درست حل کرده. حس خوبش براش غیر قابل توصیف بود، تا به حال بعد از امتحان ریاضی همچین حسی نداشت.
با شنیدن صدای جوونگو سرشو بالا اورد.
-: لی ته یونگ، امتحان چطور بود؟
ته یونگ بدون اینکه احساس خاصی رو تو چهره اش نشون بده، بی اهمیت گفت : بد نبود.
جونگوو شونه ای بالا انداخت : خیلی دلم میخواد ببینم با کلاس خصوصی ای که گرفتی چه نمره ای میگیری.
ته یونگ جوابشو نداد و کوله اشو برداشت و جامدادیشو داخلش گذاشت و از کلاس بیرون رفت.
جونگوو با بهت به رفتن ته یونگ خیره شده بود.
-: پسره ی مغرور ! فکر کرده کیه، چون پول داره !؟
***
با روشن شدن صفحه ی گوشیش از روی میز برش داشت و قفلشو باز کرد
O,SH : جانگ جه هیون، میتونی هر سه شب فستیوال حضور داشته باشی ؟
جه هیون برنامه ی کلاساشو با دقت مرور کرد، چهارشنبه کلاس ریاضی داشت. در جواب نماینده ی کلاسشون نوشت :
من سه شنبه و پنجشنبه وقتم آزاده، اما چهارشنبه، ۸ به بعد میتونم بیام.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا نماینده ی کلاسشون جواب بده.
O,SH : جه هیون لطفا اوکیش کن، باید هر سه شب کامل باشی، کسی دیگه نیست !
جه هیون نمیخواست تنها فستیوال عمرشو که به عنوان یه دانشجوی سال اولی تجربه میکنه، بخاطر کلاس خصوصی که داشت، نصفه کاره انجام بده. برای همین تصمیم گرفت بجای کلاس این هفته برای ته یونگ روز دیگه ای کلاس بزاره. 
جواب داد: باشه پس ... فقط من تو کدوم غرفه ام ؟
O,SH : غرفه ی کیک و قهوه، گارسونی 
اینطور که معلوم بود غرفه اش کلا از سی چنگ جدا بود، تا حالا گارسون بودنو تجربه نکرده بود، ولی به نظر جالب میومد. نمیتونست تا فردا صبر کنه که بالاخره یک فستیوال واقعی رو ببینه.
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang