خانم شین تقریبا دیگه داشت از حال میرفت و نای حرف زدن نداشت، همسرش اونو در آغوش گرفته بود. تو اتاق ته ایل نشسته بودن تا براشون وضعیت تن رو توضیح بده. خوب میدونستن که قرار نیست چیزای خوبی بگه.
با صدای در، ته ایل گفت: بیا داخل.
سوهیون درو باز کرد و اومد داخل، آروم تعظیم کرد
سوهیون: سلام.
خانم شین که حالش تعریفی نداشت و قدرت حرف زدن نداشت، آقای شین آروم جواب سلامشو داد.
سوهیون هم رو به روی اون ها و نزدیک به میز ته ایل نشست.
سکوت عجیبی بینشون حاکم بود، حتی ته ایل هم قدرت اینو نداشت که دقیقا توضیح بده چه اتفاقی برای تن افتاده. به همین دلیل از سوهیون خواسته بود تا براشون توضیح بده، البته که برای اونم آسون نبود. ولی به هرحال این موضوع باید مطرح میشد.
سوهیون تک سرفه ای کرد و گفت : درمورد وضعیت پسرتون...
به راحتی میتونست نگاه خیره ی منتظر و نگران خانم و آقای شین رو احساس کنه.
ادامه داد: همونطور که میدونید شب حادثه دچار شکستگی جمجه شد، اما خب...
نمیدونست چطور ادامه بده، اون تا حالا به چندین نفر خبر بد داده بود اما این بار انگار خیلی سخت تر بود.
بعد از چند لحظه مکث گفت: اما.. شکستگی استخوان جمجه با برشی که ایجاد شده، به مغزش آسیب رسونده... امکان عمل برای جوش دادن استخوان هست اما...
آقای شین: اما چی؟؟ عمل حالشو خوب میکنه مگه نه؟؟
سوهیون: درمورد شکستگی استخوان، امکان بهبودش هفتاد درصده ولی...
نفس عمیقی کشید و تمام تلاششو کرد تا حرفشو بزنه: ولی این عمل وضعیت مغزشو به خطر میندازه، در واقع.. ریسک بالایی داره.
آقای شین به ته ایل نگاه کرد: تو چی میگی ته ایل ؟؟ عملش نکنیم؟؟ هان؟؟
ته ایل دستی تو موهاش کشید، حسابی کلافه و ناراحت بود. چطور باید به شوهر خواهرش وخواهرش میگفت که این عمل رسما مرگ پسرشونو تایید میکنه.
ته ایل : به عنوان یه پزشک که این کیسو چندین بار دیدم، این عملو اصلا پیشنهاد نمیکنم هیون سو...
خانم شین با گریه گفت: پس چی؟؟ پس چی میشه؟؟ پسر من چی میشهه؟؟؟
سوهیون : میتونید بازم برای بهوش اومدنش صبر کنید..
ته ایل دیگه داشت از این تیکه تیکه حرف زدن سوهیون خسته میشد، بالاخره که چی، اون پدر و مادر باید میفهمیدن چی شده.
ته ایل :ته یون! هیون سو! میدونم خیلی سخته، منم داییشم، تن برام خیلی عزیزه... اما ... حقیقتش اینه که.. اون... دچار مرگ مغزی شده!
خانم شین با بهت به برادرش خیره بود، بدنش یخ زده بود.توان گفتن هیچ چیزیو نداشت..
آقای شین هم در سکوت کامل فقط همسرشو در آغوش گرفته بود و به کف اتاق ته ایل خیره بود، چطور باید قبول میکرد تنها فرزندشو اینطوری از دست بده. سکوت عجیبی تو اتاق ته ایل حاکم بود.
انگار باور این موضوع برای خانواده ی شین، حتی ذره ای آسون نبود!
***
آخرین ران مرغ سوخاری ای که سفارش داده بود رو هم خورد، ته مونده ی کوکا کولایی که تو لیوانش بود رو هم سر کشید، همه چیزو یجا جمع کرد و دو زانو روی کاناپه نشست.
گوشیشو برداشت و شماره ی ته یونگ رو گرفت.
بعد از چندتا بوق صدای بی حال ته یونگ از پشت خط اومد.
-: سلام.
جه هیون: سلام! حالت چطوره؟
ته یونگ: هوم.. بد نیستم! تو چی، خوبی؟ امروز با جونگوو کلاس داشتی، نه؟
جه هیون: منم بد نیستم، آره یک ساعت پیش حدودا تموم شد. خیلی ناراحت بود بخاطر آزمون شبیه ساز.
ته یونگ: تو چرا بد نیستی ؟ ... همه تو کلاس تعجب کرده بودن که چطور جزو سه نفر برتر نشده.. ولی خب، اصلا تو چیکار داری ؟ مهم اینه که من اول شدم!!
جه هیون آروم خندید، ته یونگ به وضوح داشت حسودی میکرد: من چون تو بد نیستی، بد نیستم! بعدشم خوب میدونم که تو همیشه اولی، نگران نباش.
ته یونگ با لحن کش داری گفت: خب حالااا! نمیخواد بخاطر من بد نباشی فقط! خوب باش، آفرین، بگو باشه!؟
جه هیون حالا بلند تر خندید: خیلی خب، خوبم من! خونه تنهایی؟
ته یونگ: هوم.. مامان بابا همین نیم ساعت پیش رفتن جایی. بازم مثل همیشه منو آجوماییم، تو چی؟ خواهرت پیشت هست؟
جه هیون با این حرف ته یونگ یاد پیام سوهیون افتاد، اینطور که معلوم بود ته یونگ هنوز از چیزی خبر نداشت.
جه هیون: دلم برای آجوما تنگ شده راستی!! نه بیمارستانه، منم تنهام.
ته یونگ : یااا دلت برای آجوما تنگ شده؟ من چیم پس؟
جه هیون سعی کرد جلوی خندشو بگیره: الان خودتو با آجوما مقایسه کردی ؟ واقعا که! کسایی که ازم سنشون بیشتره رو دوست ندارم!
ته یونگ: ایش! خوبه باز یکم سلیقه داری.. البته اگر انقدرم نداشتی عمرا الان من دوست پسرت میبودم!!!
***
دجون برگه هایی که دستش بود رو سمت ته هی گرفت. ته هی هیچ ایده ای نداشت روشون چی نوشته.
برگه هارو از دجون گرفت و شروع کرد به خوندنشون، چیز خاصی نمیفهمید چون یه سری گزارش های مالی بودن.
ته هی : اینا چین؟ من واقعا متوجه نمیشم!
دجون کنارش روی تخت نشست و از روی برگه ها شروع کرد به توضیح دادن: این مربوط به صادرات قطعات یدکی گیربکس سال ۲۰۱۶ به تایلنده، این زیر توضیح دقیق جنس و سری تولید کالا ها نوشته شده. اما!
یه برگه دیگه از چندتا برگه ای که همراه خودش آورده بود درآورد گفت: اما کالاهایی که فرستاده هیچ شباهتی با ویژگی های ذکر شده تو قرداد نداشته. بعد از اون وزیر صنعت تایلند، برکنار شد. چون گیربکس هایی که توی کارخونه های هیوندای استفاده شد، متاسفانه با جون مردم بازی کرده.
برگه ی بعدی رو نشون داد و گفت: اینم دقیقا عین قضیه ی تایلنده، این بار با مالزی.
به ترتیب چند برگه ی دیگه هم نشون ته هی داد و گفت: ایناهم مربوط به قرارداد های ژاپن، سنگاپور، تایوانه.
برگه ی آخر که کمی با بقیه تفاوت داشت رو نشونش داد و گفت: اینم قراره برای چین باشه، قراردادی که پدرم قراره امضاش کنه.
ته هی : یعنی داری میگی، پدرم این کارو کرده؟
دجون سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: علاوه بر این، تو تمام دادگاه های بررسی کیفیت کالاهای صادراتیش رفع اتهام شده، فکر میکنی چجوری؟
ته هی با تعجب بهش خیره بود: چطور ممکنه؟
دجون پوزخند بی صدایی زد: چون اون با قاضی پرونده تبانی کرده بود! دقیقا قسمتی از پول قرارداد صادرات که خیلیم زیاد تر از حد معمول بود، اونم به دلیل وعده های خوب بودن کیفیت کالاها.
چند لحظه مکث کرد و گفت: من نمیخوام بزارم پدرم پای این قرار دادو امضا کنه ته هی، تمام زندگی ما به این وابستس، پدر من سال های طولانی به مردم کشورم خالصانه خدمت کرده، به هیچ وجه نمیتونم اجازه بدم با یه قرار داد اشتباه همه چیز خراب بشه.
ته هی : پس ... تو بخاطر..
دجون سرشو به نشونه ی مثبت پایین آورد: چطور میتونستم با افشا کردن این مدارک بشینمو ببینم زندگی و خانواده ی کسی که با تمام وجودم دوستش دارم نابود میشه، هان؟ .. من تمام تلاشمو کردم ته هی، نمیتونی فکرشو بکنی چقدر سعی کردم فراموشت کنم..
ته هی بغض تو گلوش گیر کرده بود، دجون بخاطر گندبالا آوردن مالی پدرش با اون بهم زده بود. حالش از این خانواده بهم میخورد که حتی باعث و بانی بهم ریخته شدن رابطه اش شده بودن.
دجون دستای ته هی رو تو دستش گرفت و بهش خیره شد: نشد ته هی، اون شب که زنگ زدی، صدای گریه ات دیوونم کرد. من نمیتونم بزارم بری... واقعا دیگه تحملش سخته ته هی... من دوستت دارم، چیکارش میکنم بتونم هان؟ بزور احساساتمو خفه کنم؟؟ تو باشی میتونی؟؟ فکر میکنی چه حالی داشتم وقتی اون پیامو بهت دادم تا همه چیزو تموم کنم؟؟ فکر میکنی برام آسون بود؟ نه! به مریم مقدس قسم آسون نبود!
دوتاشون با چشمای خیس از اشک به هم خیره بودن و دجون ادامه داد: من تورو هرجور باشی دوستت دارم ته هی، برام هیچ فرقی نداره!! تو برای من همیشه همون دختری هستی که وقتی داشتم تو مترو دور خودم میچرخیدم و هیچ حرفی از هیچ کس نمیفهمیدم به دادم رسیدی، تو همون دختری ای که برای اولین بار بهم فهموند عشق چیه! بهم فهموند احساسات چه رنگی به زندگی میدن. من دو سال تمام با تو زندگی کردم، وجودت تو زندگیم برام معنای واقعی آرامش بود ته هی. بخدا اگر باهام بیای و اینجارو ول کنی، تا آخرین لحظه ای که دارم نفس میکشم نمیزارم ذره ای از این احساساتم بهت کم بشه، میدونمم که نمیشه! من دیگه بمیرمم نمیتونم تورو از قلبم بیرونت کنم!
ته هی باورش نمیشد، هیچ جوره نمیتونست باور کنه که هنوز هیچ چیزی تغییر نکرده، هنوز دجون دوستش داره، هنوز زندگی.. جلوه های خوبشو میتونه نشون بده!
تلاششو کرد تا بغض تو گلوش مانع از حرف زدنش نشه، اونم خیلی حرف داشت تا به دجون بزنه، اونم به اندازه ی دجون این مدت سختی کشیده بود.
تو چشمای تنها عشق زندگیش خیره شد و گفت: ای کاش بهم میگفتی، ای کاش همون موقع بهم میگفتی دجون! من این مدت .. نابود شدم، میفهمی؟؟؟ میفهمی اینکه شبا بدون شب بخیر گفتنت بخوابم برام عین مرگ بود؟؟ میفهمی هر ثانیه اون پیام کذاییت جلو چشمام بود؟؟ میدونی برای چه کسی این کارو باهام کردی؟ هان؟؟ میدونی همین شین هیون سویی که بخاطر کاراش، با من قطع ارتباط کردی، باعث این وضعیتمه؟ هان؟؟
دجون چشماش از تعجب گرد شد: چ..چی؟؟ یعنی چی ته هی؟؟
قطره اشک دیگه از چشمش پایین چکید و گفت: هیچکس اهمیت نداد چرا این بلا سرم اومد، هیچکس! چون هیچکس اون شب لعنتی تو اتاقم نبود تا حرفای اونو بشنوه، هیچکس نشنید که دو ساعت تمام با حرفاش خردم کرد، دو ساعت تمام بهم گفت هیچی نمیشم، وجودمو بی ارزش خطاب کرد، منو مایه آبروریزی خانواده دونست، و در آخر بهم گفت هیچ فرقی براش نداره که چیکار میکنم، بهم گفت حتی از خون خودش هم نیستم که برام دل بسوزونه! ...
دیگه نمیتونست ادامه بده، صدای هق هقش اتاقو پر کرده بود.
دجون نمیدونست چی بگه، اگر .. اگر یک درصد اینارو میدونست، امکان نداشت بزاره ته هی حتی برای یک ساعت تو این خونه و زیر سایه ی این مرد زندگی کنه!
شین هیون سو، یه شیطان واقعی بود.
ته هی رو محکم بغلش کرد، دوتاشون گریه میکردن، گریه ای که نمیشد تشخیص داد از روی خوشحالی به هم رسیدنه، یا از روی غم روزهایی که گذشته!؟..
دجون میون گریه هاش همونطور که ته هی رو محکم بغل کرده بود گفت: دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم، تا اخرین لحظه ی عمرم کنارت میمونم، تو همه چیز منی شین ته هی، همه چیزمو پات میزارم و از این باتلاقی که شین هیون سو برات درست کرده میکشمت بیرون!
***
اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات سال نو بود، انتظار داشت پسر عموشو تو مدرسه ببینه ولی خبری ازش نبود. اونجور که خبر داشت پسر عموش حسابی درس خون بود پسر غیر ممکن بود بیخودی غیبت کنه.
کوله اشو روی شونه اش مرتب کرد و سمت دفتر معلما رفت، نمیدونست چرا ولی میخواست بدونه مارک کجاست!؟
شاید نگران پسرعموش بود!
مسیر منتهی به دفتر مدرسه رو پیش گرفت، قبل از اینکه بره داخل صدای آشنایی شنید، جونگوو بود!
-: نه منم مشکلی با انتقال ندارم.
ته یونگ با شنیدن این جمله چشماش از تعجب گرد شد، خودشو از جلوی در دفتر کنار کشید و کنارش ایستاد. یعنی اونجا چه خبر بود!
***
-: خب خانم کیم، این پرونده و ریز نمرات جونگووعه، ما واقعا خوشحال میشدیم اگر از مدرسه ی ما فارغ التحصیل میشد، کیم جونگوو یکی از بهترین دانش آموزای ماست.
مادر جونگوو لبخند تلخی زد، البته که. اون هم دلش نمیومد پسرش مدرسه و موقعیت خوبشو ترک کنه و برگرده به روستا، ولی راهی نداشتن، پدر جونگوو بیمار شده بود و از کارای مزرعه به خوبی برنمیومد، وجونگوو تنها پسرش بود. اگر امسال محصولات رو به خوبی برداشت نکنن ضرر بزرگی نصیبشون میشه.
خانم کیم: خیلی ممنونیم، تو این چند سال واقعا برای جونگوویِ ما زحمت کشیدین.
مدیر مدرسه از جاش بلند شد و اروم تعظیم کرد: امیدوارم که بهترین دانشگاه و رشته ای که دوست داری قبول بشی کیم جونگوو، میدونم هرجا که باشی بهترین تلاشتو میکنی !
***
ته یونگ باورش نمیشد جونگوو داشت منتقل میشد، اونم نه به یه مدرسه ی عادی، بلکه میخواست تو روستا درس بخونه.
اون چند سال بود که رغیب سرسخت جونگوو بود و شاید دل خوشی ازش نداشت، اما واقعا دلش نمیخواست این اتفاق براش بیوفته. جونگوو هم حق داشت دانشگاه خوبی قبول بشه! اما این وضیعت زیاد خوب به نظر نمیرسید.
با دیدن جونگوو که با مادرش از در دفتر بیرون اومدن، سمت جونگوو رفت و سریعا گفت: داری میری کیم جونگوو؟
جونگوو لبخندی زد، مثل همیشه، اون همیشه مهربون بود ولی ته یونگ تازه متوجه این موضوع شده بود.
جونگوو: اوهوم، میرم پیش خانواده ام! دلم برات تنگ میشه لی ته یونگ.
ته یونگ هیچ وقت وجود جونگوو براش مهم نبود اما اون لحظه نمیدونست چرا انقدر ناراحت بود از رفتنش، از وقتی جه هیون به جونگوو هم درس میداد و به ته یونگ راجع به شرایط جونگوو میگفت، نظر ته یونگ به کل راجع بهش عوض شده بود.
محکم جونگوو رو بغل کرد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: منم دلم تنگ میشه برات کیم جونگوو! ...
آروم اونو از خودش جدا کرد و با چشمای خیس از اشک نگاهش کرد و گفت: منو میبخشی نه؟ ... من خیلی رفتار بدی باهات داشتم...
جونگوو لبخند مهربون همیشگیشو زد: فراموشش کن ته یونگ، اون دوران گذشته!
***
![](https://img.wattpad.com/cover/260759712-288-k516325.jpg)
BINABASA MO ANG
NightCalls / تماسهای شبانه
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...