E19

140 36 1
                                    

کتابای رو میزشو جمع کرد، امروز حسابی درس خونده بود. در واقع از چهارشنبه ای که گذشت حسابی درس خونده بود. حس میکرد دیگه زندگیش هیچی کم نداره و باید درس بخونه تا خودشو به جه هیون ثابت کنه. تصور اینکه سال دیگه این موقع به عنوان سال پایینی جه هیون تو دانشگاه ملی سئول درس بخونه براش رویایی ترین چیز بود.
روی تختش دراز کشید و گوشیشو گرفت دستش، دوباره رو عکس پروفایل جه هیون زوم کرده بود و چند دقیقه مشغول نگاه کردنش بود. عکس جدیدشو خیلی دوست داشت و از نگاه کردنش به هیچ وجه خسته نمیشد.
نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه، اصلا الان زمان درستی هست یا نه. ولی خیلی دلش میخواست با جه هیون حرف بزنه، دلش براش تنگ شده بود.
شماره ی جه هیونو گرفت و منتظر موند جواب بده. استرس داشت، اگر ریجکتش میکرد، یا اگر سریعا مکالمه اشونو قطع میکرد چی میشد!
بعد از چندتا بوق صدای جه هیون از پشت خط شنیده شد.
ته یونگ چشماش از ذوق برق زد : سلام! .. میتونیم صحبت کنیم؟
***
سوهیون مشغول صحبت با پدر و مادرش با ویدیو کال بود، حالا داشت درمورد تمام این مدتی که با ته ایل قرار میزاشت صحبت میکرد و از پدر و مادرش میخواست نظرشونو بگن، نمیخواست تنهایی برای این ازدواج تصمیم گیری کنه. پدر و مادرش برای رسیدن سوهیون به همچین جایی حسابی زحمت کشیده بودن و سوهیون اونارو لایق این میدونست که تصمیم نهایی رو برای ازدواجش بگیرن.
جه هیون هم متقابلا نشسته بود و به صحبتای سوهیون گوش میداد، حس عجیبی داشت. دلش نمیخواست خواهرش ازدواج کنه، از همین الان ته ایل رو به عنوان یه فرد اضافی تو خانواده اشون میدید!
با ویبره رفتن گوشیش تو دستش نگاهی بهش کرد. ته یونگ بهش زنگ زده بود؟؟
از جاش بلند شد و تو اتاقش رفت و درو پشت سرش بست.
جواب داد: سلام!
صدای ته یونگ که به نظر خوشحال میومد سریعا بعد از اتمام حرفش شنیده شد : سلام! .. میتونیم صحبت کنیم؟
جه هیون روی تختش نشست و گفت : اوهوم.
ته یونگ: دلم برات تنگ شده!!
جه هیون‌ نمیدونست چرا حس کرد دوباره لاله ی گوشش از خجالت قرمز شده، یه جمله ی دلم برات تنگ شده که انقدر چیز خاصی نبود.
انکار این موضوع که اونم دلش برای ته یونگ تنگ شده بود سخت بود.
جه هیون: منم .. خوبی ؟
ته یونگ: الان که دارم باهات حرف میزنم خیلی خیلی خوبم، تو چی !!؟
جه هیون ناخوادگاه لبخندی روی لبش اومد، به تاج تختش پشت داد و گفت : منم خوبم، درساتو میخونی ؟
ته یونگ: اوهوم، حسابی درس میخونم تا بتونم سال دیگه هوبه ( سال پایینی ) ات باشم!
جه هیون با شنیدن این حرف ته یونگ برای یه لحظه حس عجیبی بهش دست داد، دانشگاه، ته یونگ، رابطشون.. یکمی براش ترسناک بود. جه هیون ترجیح میداد رابطشون مخفی بمونه..
ته یونگ : خیلی خوب میشه مگه نه!؟.. میتونیم بعد از کلاسامون باهم بریم بیرون، برعکس الان که همش من باید درس بخونم و همه ی قرارامون باید تو اتاق من پشت میز مطالعه ام باشه.
جه هیون دوباره بدون اینکه قصدشو داشته باشه رو لبش لبخندی نقش بست، ته یونگ راست میگفت، اگر باهم تو یه دانشگاه باشن مسلما میتونن بیشتر وقت بگذرونن و جه هیون هم میتونه ته یونگ رو بیشتر بشناسه.
با لبخندی که روی لبش بود به حرفای ته یونگ گوش میداد که داشت از برنامه هاش برای سال دیگه میگفت.
همون لحظه سوهیون درو باز کرد و با دیدن جه هیون که گوشی دم گوششه و داره تلفنی حرف میزنه و لبخند هم میزنه نگاه مشکوکی بهش کرد.
***
پتو رو، روی خودش بالا تر کشید. پلی لیست آهنگای غمگینشو روی شافل پلی کرد. و چشماشو بست. اونقدری ناراحت و عصبی بود که چند ثانیه بعد از پخش شدن آهنگ چشماش پر از اشک شدن و چونه اش از بغض شروع به لرزیدن کرد.
این وضعیتی نبود که قرار بود داشته باشه، همه چیزشو از دست داده بود، سلامتیشو، کسی که دوستش داشت و حتی نتونست تحصیلات عالیه داشته باشه. نمیدونست چرا زندگی باهاش این کارو میکنه، همه چی روی دنده لج بود. حتی دجون که عاشقش بود، حالا اون هم به راحتی پسش میزد و بهش ابراز تنفر میکرد.
نمیدونست گناهش چیه که زندگی همچین رویی بهش نشون داده، هیچ وقت برخلاف خواسته ی خانوادش کاری نکرد، فقط نتونسته بود  وارد رشته و دانشگاهی بشه که خانوادش میخواستن، نمیدونست همچین چیزی میتونه انقدر گناه بزرگی باشه که کل زندگیشو بهم بریزه.
آرزو میکرد فقط همه چیز، دو سال، فقط دو سال به عقب برگرده. تا اون روز کذایی به پسری که تو مترو تقریبا گم شده بود و نمیتونست کره ای هم صحبت کنه، کمک نکنه.
با خودش فکر میکرد اگر دجون وارد زندگیش نمیشد، اگر وقتشو پای اون عشق بیهوده نمیزاشت، شاید الان زندگیش بهتر بود. شاید حداقل خانوادش از وضعیت تحصیلش راضی بودن.
پشیمونی روزا و ساعت هایی که با دجون گذروند و از درسش زد، داشت دیوونش میکرد.
اونهمه عشقی که به دجون داد، و اون هم متقابلا پسش داد. همش دروغ بود!؟ ته هی از زندگی چیز خاصی نمیخواست، با اینکه تو بهترین خانواده و با بهترین وضع مالی زندگی میکرد ولی هرگز چیز زیادی نخواسته بود، فقط خوشحالی، فقط میخواست از ته قلبش شاد باشه. ولی فکر نمیکرد اینجوری تاوان اون روزای خوب با دجون رو پس میده. تصورشم نمیکرد اون روزا اینجوری تموم بشن.
با دست چپش پتو رو تا سرش بالا کشید و سعی کرد بدون صدا زیر پتو گریه کنه. دیگه تنها کاری که ازش برمیومد گریه کرده بودن، گریه برای شرایط افتضاحش.
***
  رو یکی از سوالا به شدت گیر کرده بود، دلش میخواست سرشو بکوبه تو میزش. سوال سختی نبود، ولی هرکاری میکرد جوابشو یادش نمیومد به طور کامل. جه هیون به شدت روی نمره هاش حساس بود، این عادت از همون بچگی که دبستانی بود، روش مونده بود. عادت داشت نمره ی کاملو بگیره و حتی اگر چند صدم کمتر میشد، دنیا روی سرش خراب میشد. اما حالا امتحانات دانشگاه، خیلی متفاوت تر از مدرسه بود. نمیتونست، امکان نداشت این سوالو کامل جواب بده و بتونه در اخر نمره ی کامل این امتحانو بگیره. با صدای مراقب امتحان حس کرد بدنش یخ زده، جانگ جه هیون، برای اولین بار تو برگه ی امتحانیش یک سوالو بی جواب گذاشته بود!
دستاش به وضوح رنگ پریده شده بودن، برگه ی امتحانشو با قدم های سستی که سمت مراقب امتحان برمیداشت، سمتش برد. و روی میز گذاشت.
دیگه هیچ راه برگشتی نبود، زمان امتحان تموم شده بود و اون سوال بی جواب مونده بود.
کوله اشو روی شونه اش مرتب کرد و با بی حالی از کلاس بیرون زد.
با ویبره رفتن گوشیش تو جیب هودیش پوفی گفت و گوشیشو بیرون آورد، با دیدن اسم سوهیون تعجب کرد. سوهیون که الان باید خونه میبود چرا بهش زنگ زده بود.
جواب داد: سلام نونا
-: سلام! امتحانت تموم شده؟
دوباره یاد اون سوال بی جواب افتاد.
جه هیون: آره.. همین چند لحظه پیش!
-: چه خوب!
جه هیون تو ذهنش فقط این سوال بود که کجاش خوب بوده!!
-: من بیرون از دانشگاهت منتظرم، البته تنها نیستم.
جه هیون از تعجب ابرویی بالا انداخت: کی باهاته؟
-: بیا میبینیش.
و قطع کرد.
جه هیون مطمئن بود همون پسره است که خواهرش قراره باهاش ازدواج کنه. اصلا حوصله اشو نداشت مخصوصا الان که تازه از امتحان افتضاحشو داده بود.
***
بعد از چند ساعت درس خوندن پشت سر هم اومده بود تا یه لیوان آب بخوره. یکی از لیوانای تو جاظرفیو برداشت و توش آب ریخت. داشت یه نفس اون آب تقریبا سردو سر میکشید که با شنیدن حرف مادرش آب پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.
خانم لی با نگرانی سمتش اومد: چی شدی!!! ته یونگ خوبییی؟؟
ته یونگ از شدت سرفه اشک از چشماش پایین میریخت.
خانم لی با نگرانش نگاهش میکرد، چیز خاصی نگفته بود که اینجوری آب بپره تو گلوی پسرش.
ته یونگ بالاخره حالش بهتر شد، روی صندلی پشت میز ناهار خوری نشست و بهش پشت داد.
خانم لی صندلی دیگه ای بیرون کشید و اونم نشست : خوبی ؟؟
ته یونگ : آره!!
خانم لی : خیلی خب، بهت که گفتم پس برنامه ی درسیتو یه جوری بچین که برای شب سالن نو وقتت خالی باشه، تن هم همین کارو میکنه.
ته یونگ: مامان من از مهمونی خانوادگی متنفرم، مخصوصا انقدر شلوغ !! چرا میخوای عمو رو هم دعوت کنی؟
خانم لی اخمی کرد: عموت بعد از چندین سال برگشته اینجا، نباید شب سالن نو دعوتشون کنیم؟؟؟ دور از ادبه. تازه پسر عموتم میاد، فکر کنم تو مدرسه همو دیده باشید. بچه ی خوبیه نه؟
ته یونگ: نمیدونم... ولی مامان، نمیشه بیخیالش بشی ؟
خانم لی لبخندی زد که تقریبا روی اعصاب ته یونگ بود و گفت : مهمونی مهمیه، احتمالا مهموناییم داریم که قراره به زودی باهاشون فامیل بشیم.
ته یونگ اصلا هیچ ایده ای نداشت منظور مادرش از این حرف چیه، یعنی کی بودن؟
ته یونگ: اونا دیگه کین؟ اه مامان خیلی داری مهمون دعوت میکنیا! چرا شب سال نو باید انقدر خونمون شلوغ پلوغ باشه؟!
خانم لی خندید: احتمالا داییت این بار تنها نیست.
ته یونگ سریعا گفت: دایی ته ایل داره ازدواج میکنه؟؟؟
خانم لی از خوشحالی ریز خندید: آره! با یکی از همکاراش، خیلی هم دوستش داره.. چند وقته تصمیمشو گرفته..
ته یونگ حالا متوجه شده بود قضیه چیه، داییش بالاخره با اون دختری که چند وقت بود درموردش با مادرش حرف میزد و جواب مادرش فقط توهین به خانواده ی اون دختر بود، میخواست ازدواج کنه.
فقط نمیدونست چرا مادرش الان انقدر با ذوق درمورد این وصلت حرف میزنه، اون که عقیده داشت خانواده ی اون دختر در حد خانواده ی مون نیستن!
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin