دستشو روی زنگ در فشار داد، چند لحظه بیشتر نگذشت که در باز شد. وارد شد و درو پشت سرش بست، با دیدن آجوما که مشغول آب دادن به گل و گیاها بود آروم تعظیم کرد و سلام کرد.
آجوما سمتش رفت و تعظیم کرد : سلام خوش اومدید، ببخشید امروز خانم و آقا خونه نیستن، گفتن اگر کاری داشتید باهاشون میتونید تماس بگیرید.
جه هیون به این روال عادت کرده بود، فقط جلسه ی اول خانم لی خونه بود!
باشه ای گفت و سمت در ورودی رفت.
زنگ درو فشرد و بلافاصله در باز شد، ته یونگ و جه هیون دقیقا رو به روی هم قرار گرفته بودن، واضح بود هرکدومشون داشت زیر نگاه اون یکی آب میشد. ته یونگ زودتر به خودش اومد و کنار رفت تا جه هیون بیاد داخل.
آروم و با تن صدایی که خودش بزور میشنید گفت : سلام.
جه هیون داخل شد و درو پشت سرش بست : سلام!
جو بینشون خیلی سنگین بود.
ته یونگ سریعا گفت : ساعت چهار شده، بریم!
و سریعا سمت اتاقش رفت.
جه هیون هم متقابلا باهاش به اتاقش رفت، هردوشون فقط میخواستن با شروع درس زودتر از این وضعیت خلاص بشن.
جه هیون مثل روال همیشگی کوله و کاپشنشو روی تخت ته یونگ گذاشت.
ته یونگ پشت میز مطالعه اش نشسته بود، جه هیون هم کنارش نشست. نمیتونستن به هم نگاه کنن. سکوت عجیبی حاکم بود بینشون.
جه هیون دستشو سمت برگه ی امتحان روی میز برد که همون لحظه ته یونگ هم دستشو سمت برگه برد تا برش داره و بهش نشون بده.
برای لحظه ای دستاشون به هم برخورد کرد.
ته یونگ سریعا دستشو عقب کشید و آروم گفت: امتحان هفته ی قبلمه.
جه هیون برگه رو برداشت به نمره ی ته یونگ نگاه کرد.
جه هیون همونطور که به برگه ی تو دستش نگاه میکرد گفت: اولین نمره ؟
ته یونگ سرشو به نشونه مثبت تکون داد.
جه هیون برگه رو سرجاش گذاشت : آفرین خیلی خوب بود! بیا بریم سراغ درس، خیلی عقب افتادیم از برنامه!
ته یونگ صندلیشو به میز نزدیک تر کرد، باورش نمیشد جه هیون حتی به روشم نیاورد هفته ی قبل چی شده، اما نمیدونست جه هیون هم مثل خودش داشت دیوونه میشد که زودتر درمورد اون شب حرف بزننو برای همیشه فراموشش کنن!
***
با قدم های آهسته پشت سر مادر و پدرش میرفت، حتی حوصله نداشت چمدونشو پشت سرش بکشه، هیچ حس خوبی به اومدن به سئول نداشت، برعکس مادر و پدرش که حسابی خوشحال بودن.
حتی پروازشون زودتر هم انجام شده بود و حالا چندین ساعت زودتر از چیزی که قرار بود باشه، تو سئول بود.
پدرش با کسی پشت تلفن صحبت میکرد، احتمالا عموش بود. کسی که قرار بود بیاد دنبالشون! اون یه بارم خانواده ی عموشو ندیده بود، نمیفهمید چرا بعد از اینهمه سال خانوادش انقدر به فکر ارتباط فامیلی افتاده بودن.
***
ساعت هفت و نیم بود، جه هیون حتی به اندازه پنج دقیقه کلاسو ول نکرده بود و یه ریز داشت درس میداد. ته یونگ واقعا دیگه حالش داشت از ریاضی بهم میخورد، حتی جرات نداشت بهش بگه برن میان وعده بخورن، جه هیون وسط درس هی میگفت از برنامه عقب افتادن. دلش میخواست در مورد اون شب حرف بزنن، داشت دیوونه میشد، معملش چطور میتونست انقدر بی تفاوت باشه نسبت به اون همه اتفاق، شاید این وسط فقط ته یونگ بود که زیادی به این موضوع اهمیت میداد.
نیم ساعت بیشتر از کلاسشون نمونده بود، باورش نمیشد کل امروز با درس گذشته بود. با بی حوصلگی به کتابش خیره بود که جه هیون با مداد نوکی تو دستش داشت براش مشتق مثلثاتی توضیح میداد، اما چیزی که ته یونگ میدید فقط یه مشت نوشته ی نامفهوم بودن. نمیتونست از فکر اون شب و اینکه جه هیون انقدر بیخیال داره فقط داره درس میده بیرون بیاد.
دستشو زیر چونه اش گذاشت و به کتابش زل زد.
جه هیون نیم نگاهی بهش انداخت، حس خوبی نداشت که اینجوری تونسته بود به بهونه ی درس وقتو زودتر بگذرونه و از زیر بار حرف زدن درمورد اون شب کذایی در بره، فقط آرزو میکرد زودتر این نیم ساعت هم تموم بشه. چون دیگه تحمل حرف نزدن درباره ی اون شب داشت دیوونش میکرد.
***
-: ته هی مشکل خاصی داشته، مگه نه؟
ته ایل روشو برگردوند سمت سوهیون، انتظار همچین سوالی رو نداشت.
ته ایل : من فکر نمیکنم اون مشکل چیزی باشه که باعث این اتفاق شده باشه...
سوهیون : اما ته ایل، پدرش حتی برای مرخص شدنش هم نیومده بود بیمارستان! این عجیب نیست؟
ته ایل : از یه ناپدری چه انتظاری داری ؟!
سوهیون: دلم براش میسوزه، حالا با این وضع باید تو خونه ای زندگی کنه که ناپدریش هم زندگی میکنه.
ته ایل: همش تقصیر منه!
سوهیون با چشمای گرد از تعجب بهش نگاه کرد: یعنی چی ؟ چه ربطی به تو داره ؟؟
ته ایل سرشو پایین انداخت و بطری کاغذی قهوه اشو توی دستش فشار داد.
سوهیون بهش نزدیک تر شد: منظورت چی بود ته ایل ؟
ته ایل : منِ احمق اگر پزشک نبودم همه چیز فرق میکرد، از این الگو بودن کل فامیل متنفرم سوهیون!
سوهیون تازه منظور ته ایل رو فهمیده بود، پس قضیه فشار تحصیلی روی ته هی بود، اما واقعا ته ایل تقصیری نداشت.
آروم ته ایلو بغل کرد، امیدوار بود که کسی نبینتشون، ولی دیگه واقعا نمیتونست ته ایلو ول کنه به حال خودش. میخواست کنارش باشه.
آروم گفت : هر انسانی باید خودش زندگیشو بسازه، زندگی هرکسی، برای خودش ارزشمنده، پزشک، حقوق دادن و مهندس بودن ارزشمندش نمیکنه! تو مقصر نیستی ته ایل... اینطوری فکر نکن! خواهش میکنم..
***
ساعت یازده و نیم شب بود. خونه تو سکوت فرو رفته بود. سوهیون امشب شیفت بود و نمیومد، برای آخرین بار نگاهی به جزوه اش انداخت تا برای میان ترم فردا کاملا آماده باشه.
جزوه اشو بست و توی کوله اش گذاشت. از اتاق بیرون رفت تا بره قبل از خواب یک لیوان آب بخوره.
حس خوبی نداشت از اینکه امروز اونجوری با ته یونگ رفتار کرده بود، حداقل باید ازش تشکر میکرد... اما روش نمیشد از اون شب چیزی یادآوری کنه.
لیوانو از روی جاظرفی کنار سینک برداشت و تا نصفه توش آب پر کرد. لیوانو تو دستش گرفت که همون لحظه صدای زنگ گوشیشو شنید. سوهیون اصولا عادت نداشت شبایی که شیفت بود به جه هیون زنگ بزنه و همیشه غروب آخرین تماسش بود، هیچ ایده ای نداشت که کی میتونه باشه.
لیوانو روی کابینت گذاشت و سمت گوشیش که روی میز وسط نشیمن بود رفت، با دیدن اسم " لی ته یونگ " چشماش از تعجب گرد شد. ممکن بود اشتباه زنگ زده باشه!؟ اگر اشتباه بود.. چرا قطع نمیکرد .. نمیدونست جواب بده یا نه، با خودش فکر کرد شاید ته یونگ سوال درسی داره که این موقع شب زنگ زده.
گوشیشو برداشت و جواب داد.
جه هیون : س..
با شنیدن صدای هق هقی که از پشت خط میومد حرفش نصفه کاره موند.
***
YOU ARE READING
NightCalls / تماسهای شبانه
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...