E31

106 34 2
                                    

فیزیوتراپیست با لبخند به ته هی نگاه کرد و گفت: خیلی خوب داری پیش میری عزیزم، امیدوارم درمان داروییت رو هم ادامه بدی!
ته هی اصلا دیگه اشتیاقی برای درمان شدن نداشت، این چند روزعین جهنم براش گذشته بود، مادرش که فرقی با انسان بی جون نداشت و پدری که در واقع حتی پدرش هم نبود، یا درگیر مسائل کارخونه بود یا اگر هم خونه بود اون هم در سکوت مطلق به یاد تنها فرزندش بود.
با ویبره رفتن گوشیش بهش نگاه کرد
"دجون: من رسیدم، هر وقت کارت تموم شد بهم پیام بده بیام بالا"
اگر دجون نبود، شاید تا الان هزار بار عین تن خودشو عین یه پر سبک رها میکرد از یه ارتفاع بلند. خدا دجون رو تو بهترین زمان ممکن بهش برگردونده بود!
برای روزی که آقای شین ذره ذره نابود بشه، ثانیه شماری میکرد!
دجون پدرش رو متقاعد کرده بود تا جوری با شین برخورد کنه که به امضای قرار داد تمایل داره، و همین باعث شده بود آقای شین مخالفتی با رابطه ی اون و دجون نداشته باش، فکر میکرد نزدیکی ته هی و دجون، تاثیر مثبتی روی روند کاریش میزاره!
***
با صدای زنگی که تو کلاس پخش شد، طبق روال همیشگی همه پاسخ نامه اشونو با دست چپ بالا گرفتن. دستیار معلم پاسخ نامه های همرو تک به تک جمع کرد.
پشت میزش ایستاد و رو به بچه های کلاس گفت: تعطیلات خوبی داشته باشید بچه ها، خوب درس بخونید! ترم بعد آخرین ترم تحصیلی شما به عنوان دانش آموز دبیرستانه، حسابی ازش استفاده کنید! خسته نباشید.
بچه های کلاس یک صدا خسته نباشید گفتن و دستیار معلم از کلاس بیرون رفت.
همه سمت دوستاشون رفتن و بخاطر تعطیلات یک هفته ای بین دو ترم  اول و دوم حسابی از همون لحظه ابراز دلتنگی کردن.
ولی ته یونگ مثل همیشه دوستی نداشت که بخواد باهاش خداحافظی کنه.مثل همیشه تنها بود!
جامدادیشو توی کوله اش گذاشت و کوله اشو روی شونه اش گذاشت و بدون توجه به بقیه از کلاس بیرون رفت.
***
با سنگ ریزه های جلوی پاش بازی میکرد و منتظر بود تا بچه های مدرسه بیرون بیان اما خبری نبود!
همونطور که به در مدرسه خیره بود، متوجه ته یونگ شد که تنهایی از مدرسه بیرون اومده.
سمتش رفت، ته یونگ با دیدنش حسابی تعجب کرد.
ته یونگ: جه هیون؟؟؟ اینجا چی کار میکنی؟
جه هیون لبخندی بهش زد: سلام !
ته یونگ اروم خندید: سلام! کلاس نداری مگه؟
جه هیون سرشو به نشونه منفی تکون داد: نه! کنسل شد. گفتم بیام ببینمت.
ته یونگ دستشو گرفت و باهم شروع کردن به قدم زدن.
ته یونگ: بقیه بچه ها همه مشغول خداحافظی بودن باهم... ولی من مثل همیشه تنها بودم.
جه هیون نگاهی بهش انداخت: چرا با هیچ کدومشون دوست نمیشی ؟ مطمئنم همه از خداشونه باهات دوست باشن.
ته یونگ شونه ای بالا داد: نمیدونم... میدونی دیگه الان همه دوستای خودشونو دارن و کسی دوست جدید نمیخواد.
جه هیون: بالاخره که فقط چند ماه از مدرسه باقی مونده! تو دانشگاه میتونی کلی دوست جدید پیدا کنی، تا اون موقع من خودم دوستت میمونم!
ته یونگ اروم به بازوش مشتی زد: تو "دوستم" نیستی، "دوست پسرمی" !
جه هیون دست ته یونگو بیشتر با دستش فشرد و لبخندی زد: البته که هستم!
***
مشغول پر کردن برگ شرح حال بیماری بود که چند لحظه ی پیش ویزیتش کرده بود، با نشستن دستی رو شونه اش سرشو بالا آورد.
-: خسته نباشی!
لبخندی بهش زد: شماهم همینطور پروفسور مون!
ته ایل اروم خندید: برای تایم ناهار بیکاری ؟
سوهیون: آره! اینو بنویسمش بیکارم!
ته ایل : خیلی خب منتظرم زودتر بنویسش باهم بریم.
سوهیون: چشم!
و به نوشتن شرح حال ادامه داد، بعد از چند دقیقه برگه رو به پرستار تحویل داد و سمت ته ایل رفت که روی یکی از صندلی های بخش نشسته بود.
سوهیون: بریم ناهار بخوریم پروفسور مون!
ته ایل اروم خندید و از جاش بلند شد، دست سوهیون رو گرفت.
سوهیون با تعجب به دستاشون نگاه کرد: اوم... تو بیمارستان؟
ته ایل : چیه مگه!؟ همه که درمورد ما میدونن دکتر جانگ!
سوهیون : اوهوم.. فکر میکردم تو نمیخوای که باهم دیده بشیم تو بیمارستان.
ته ایل : نه! ببخشید این مدت واقعا درگیر بودم... میدونم دقیقا زمانی این اتفاقا افتاد که باید برنامه ی مراسم عروسیو باهات میچیدم..
سوهیون همونطور که با ته ایل تا سلف غذاخوری بیمارستان میرفت، لحظه ای با لبخند مهربونی نگاهش کرد و گفت: من درکت میکنم ته ایل، ما بازم میتونیم صبر کنیم! میدونم که الان اصلا شرایط مناسبی نیست برای برگزاری مراسم...
ته ایل: متاسفم واقعا... قول میدم زودتر درستش کنم!
سوهیون: نمیخواد عجله کنیم، ما که مشکلی نداریم! پس بهتره بزاریم خانواده ات کمی وضعیتشون مناسب تر بشه برای شرکت تو مراسم عروسیمون، بزار یه شب به یادموندی بشه!
***
برای چند لحظه ساندویچش تو دستش مونده بود و مشغول تماشا کردن ته یونگ بود که چقدر کیوت داره عین یه بچه ای که حسابی گشنشه ساندویچشو میخوره.
ناخوادگاه لبخندی روی لبش نشست، دستشو سمت لیوان کوکا کولای ته یونگ برد و بهش نزدیک ترش کرد: یکم به خودت استراحت بده!
ته یونگ اروم خندید: خیلی خوشمزست خب !
جه هیون: اگر بازم میخوای بگو سفارش بدم.
ته یونگ سرشو به چپ و راست تکون داد و یکمی از کوکا کولاشو خورد : نه نه ! چاق میشم.
جه هیون خندید: نگران نباش خیلی راه داری تا بخوای چاق بشی!
ته یونگ ابرویی بالا داد : الان بهم گفتی لاغر ؟؟
جه هیون: آره، اما...
ته یونگ چشماشو ریز کرد: اما چی ؟؟
جه هیون: اما من ته یونگ لاغرو دوست دارم! همینطوری عالی ای.
ته یونگ: منم جه هیونی که الان رو لپاش یه چال بزرگ افتاده رو خیلی خیلی دوست دارم!
***
تعظیم کرد و مدارکی که تو دستش بود رو، روی میز گذاشت.
-: وزیر صنعت چین طبق برنامه ی کاریشون در سفر بعدیشون به کره برای امضای قرداد ملاقتتون میکنن.
شین همونطور که برگه هارو نگاه میکرد گفت: که اینطور! خیلی خب، میتونی بری
هندری تعظیمی کرد و از دفتر شین بیرون اومد.
بعد از این که کمی از دفترش دور شد، گوشیشو از جیب کتش بیرون آورد و شماره ی دجون رو گرفت.
بعد از فقط یه بوق، صدای دجون پشت خط شنیده شد.
هندری: بهش گفتم که پدرت تو سفر بعدیش قرار دادو امضا میکنه، مرتیکه یه تشکر نکرد که مثلا کلی با پدرت مذاکره کردم!!!
دجون خندید: خیلی خب من ازت تشکر میکنم. کسی که اونجا بهت مشکوک نشده؟
هندری : نه اصلا! اتفاقا چون چینی ام، خیلیم همه باهام خوب رفتار میکنن... انگار که من پسر وزیرم نه تو!
دجون: بزار شین این چند وقتو خوش باشه، اینم هدیه ی من بهشه!
هندری: ته هی مشکلی نداره با این قضیه؟
دجون: نه، با خودم میبرمش... فقط درمورد مادرش یکمی مشکل داریم!
هندری: اوه منظورت زن شین هیون سوعه؟ به نظرت چی میشه وقتی بفهمه دخترش برای تخریب شدن شوهرش همکاری کرده؟
دجون: اگر یکمی عقل داشته باشه و بفهمه با چه شیطانی چندین سال زندگی کرده ، میتونه بفهمه دخترش بهترین کارو کرده!
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Where stories live. Discover now