E11

134 43 0
                                    

ته ایل نگاهی به برگه ی علائم حیاتی ته هی انداخت، همه چیز مثل شش ساعتی بود که گذشته بود، و حتی شش روز گذشته. تغییری ایجاد نشده بود و این ته ایلو خیلی نگران میکرد. خواهرزادش بیهوش روی تخت آی سی یو افتاده بود و هیچکاری نمیتونست براش بکنه. وضعیتش چیزی نبود که درمان خاصی داشته باشه.
به چهره ی خواهر زادش نگاه کرد، نمیدونست چرا حس میکرد خستگی عجیبی تو چهره اش موج میزنه. براش سوال بود، واقعا چه چیزی باعث سکته ی مغزی یک دختر بیست و دو ساله شده!
روشو برگردوند و سمت در اتاق رفت، دستشو روی دست گیره ی کشویی در گذاشت که با شنیدن صدای ته هی سرجاش میخکوب شد.
صدای ته هی، حالا برعکس همیشه که رسا و بلند بود، آروم بود و بزور شنیده میشد.
ته هی : دایی!
ته ایل سریعا برگشت سمت تختش و به مانیتور علائم حیاتی نگاه کرد، همه چیز عین یک معجزه تغییر کرده بود.
میتونست از شوق اشک بریزه. دست ته هی رو تو دستش گرفت : ته هی، میتونی صدامو بشنوی  ؟
ته هی با همون صدای آروم و گرفته گفت : آره.. این..جا.. کجاس..ت؟
ته ایل بزور سعی میکرد تا جلوی اشکاشو بگیره،  لبخندی به ته هی زد که پشت ماسک آبی کمرنگش پنهان شده بود : اینجا بیمارستانه ته هی، یکم ... مریض شدی !
***
بی هدف بین غرفه های مختلف میگشت، هرکسی در حال تبلیغ غرفه ی خاصی بود، صدای بلند آهنگ فضارو پر کرده بود. وقتی به آدمایی که اونجا بودن نگاه میکرد به راحتی میتونست بفهمه همشون دانشجوعن... از خودش بدش میومد که فقط یه بچه دبیرستانیه و باید برای آزمون ورودی دانشگاه، شب و روز درس بخونه.
بین صداهای مختلف که حاوی تبلیغات بودن، یکیشون به نظرش جالب اومد.
" فال تاروت !به هرسوالی درمورد آینده ات و هرچیزی داری جواب میده!! به غرفه ی فال تورات دانشجوهای روانشناسی بیایین !! "
بدون اینکه دست خودش باشه سمت اون غرفه رفت، دختری که ایستاده بود با چهره ی خندان بهش نگاه کرد : خوش اومدی !!
و اونو به سمت میزی که تو غرفه بود هدایت کرد
ته یونگ تشکر کرد و روی صندلی نشست، دختر دیگه ای حالا رو به روش نشسته بود.
-: سلام!! میخوای درمورد چی بدونی ؟
ته یونگ کلی سوال داشت، نمیدونست کدومو بگه. بعد از چند لحظه مکث گفت : میخوام بدونم به کراشم میرسم؟
دختر لبخند معنا داری زد و کارت های تاروتشو مرتب کرد و شروع به ورق زدن کرد.
ته یونگ تا حالا به فال و این چیزا اعتقاد نداشت، ولی به امتحانش میارزید
***
بعد از جمع کردن لیوان های کاغذی قهوه از روی میزا به سمت پیشخوان غرفه رفت، داشت سینی رو خالی میکرد که با نشستن دستی روی شونه اشو روشو برگردوند. اون فردو یه بارم ندیده بود.
جه هیون : بله ؟ سفارش دارید؟
دختر روبه روش سرشو به نشونه ی منفی، به چپ و راست تکون داد. و گفت : میشه ازتون یه سوال بپرسم؟
جه هیون دیگه تحملش داشت تموم میشد، این شاید دهمین دختری بود که امروز ازش میپرسید با کسی قرار میزاره یا نه. میتونست داد بزنه و بگه از تمام دخترا متنفره.
سعی کرد خودشو آروم نشون بده: میتونید بپرسید.
دختر سرشو پایین انداخت و آروم گفت : شما با کسی قرار میزارید؟
جه هیون اگر میتونست همون لحظه داد میزد و میگفت نه، ولی تمام سعیشو کرد درست رفتار کنه. آروم گفت: نه!
دختر سرشو بالا آورد و با ذوق بهش نگاه کرد: پس میتونم شمارتونو داشته باشم؟
جه هیون لبخند ضایعی زد و گفت : متاسفم.. ولی نمیشه!
دختر دستشو توی موهاش برد و سرشو پایین انداخت: خب .. پس من میرم..
و سریعا از اونجا رفت.
جه هیون واقعا قصد نداشت انقدر بد همرو رد کنه. ولی واقعا از نظرش هیچکدومشون براش جذابیت نداشتن!
با نگاهی که به میزا و مشتریا انداخت متوجه شد ته یونگ دیگه اونجا نیست، و پشت میزی که نشسته بود یه پسر دیگه با لباس فرم دبیرستان نشسته. حدس میزد دوست ته یونگ باشه.
***
کارتارو روی میز چید، ته یونگ اصلا نمیتونست بفهمه چجوری قراره از چندتا کارت جواب سوالشو بگیره.
-: خب، کراشت باید دختر خوشگلی باشه نه؟ چون خیلیا مثل تو روش کراش دارن.
ته یونگ سریعا گفت : اون دختر نیست.
دختری که داشت براش فال میگرفت لحظه ای سکوت کرد، انتظار نداشت ته یونگ همچین چیزی بگه، لبخند ضایعی زد و گفت: خب، به نظر پسر خوشتیپی میاد. طبق این کارت آدمای زیادی ازش میخوان که باهاشون بره سر قرار.
کارت دومو یکمی به سمت خودش جلو کشید و ابرویی بالا داد و گفت : ولی اون، هیچکسو قبول نمیکنه.
کارتو سمت ته یونگ گرفت و گفت : اینو میبینی ؟ تو این کارت این فرد کاملا تنهاست، و اطرافش حیوانات مختلف پشت حصاری موندن. این یعنی کراشت هیچکسو وارد زندگیش نمیکنه.
ته یونگ با چشمایی گرد از تعجب به حرفای اون دختر گوش میداد. واقعا راست میگفت جه هیون حسابی بین دخترای دانشگاهشون معروف به نظر میرسید. ولی اگر قرار باشه هیچکسو به زندگیش راه نده، پس حتی خودشم شانسی نداشت؟
دختر به کارت دیگه ای نگاه کرد و گفت: یه ارتباطی بین تو و کراشت هست، که به مرور زمان خیلی پررنگ تر میشه.
ته یونگ سریعا گفت: یعنی چی ؟ یعنی رابطه ی ما پررنگ میشه؟
دختر سرشو به نشونه ی منفی تکون داد: نه، رابطه ای بین افراد خانواده اتون برقرار میشه. یه رابطه ی مهم که باعث میشه شما از هم دور شید.
ته یونگ نمیدونست چرا ولی از همین الان برای بدست آوردن جه هیون ناامید شده بود. آخه چجوری ممکن بود خانواده هاشون باهم ارتباط داشته باشن. جه هیون کاملا غریبه بود.
دختر یهو گفت : شما وارد رابطه میشید، اینو مطمئنم.
کارتو سمت ته یونگ گرفت و به شکل دستایی که هم دیگه رو گرفته بودن اشاره کرد: این یعنی وارد رابطه میشید، یه رابطه ی احساسی.
چشمای ته یونگ از ذوق برق زد. تمام امیدی که چند لحظه پیش از دست داده بود حالا هزار برابرشو به دست آورده بود.
***
ته یونگ بزور میتونست روی پاهاش بایسته و راه بره، اگر تاروت واقعی بوده باشه. چیزای خوبی در انتظارش بود. لبخند از روی لبش نمیرفت. هوا کاملا تاریک شده بود. به ساعتش نگاهی کرد
20:00
باورش نمیشد به این زودی هشت شب شده باشه. به غرفه های مختلف نگاه میکرد و این بنرو دید.
" ۵ بطری سوجو = ۲ بلیت کشتی تفریحی جیجو "
یه نفر میکروفن دستش گرفته بود، با دست دیگه اش به سمتی اشاره کرده بود: اون پسری که دارن زورت میکنن تو مسابقه شرکت کنی!! مقاومت نکن بیاا!
اونجا لحظه به لحظه شلوغ تر میشد، ته یونگ هم ناخوداگاه سمت اون غرفه رفت، نگاهی به آدمایی که اونجا بودن انداخت. به نظر مسابقه میومد و هرکسی زودتر پنج بطری سوجو بخوره، جایزه رو برنده میشه.
۴ نفر جلوی میزی پر از بطری های سوجو ایستاده بودن و بقیه حسابی سرو صدا میکردن.
نگاهشو بین بقیه چرخوند و با دیدن معلم ریاضیش که توسط چند نفر داشت به زور سمت اون میز پر از سوجو میرفت، چشماش از تعجب گرد شد.
راحت میتونست بفهمه معلم ریاضیش اصلا دلش نمیخواست تو اون مسابقه باشه، اما دوستاش مصمم تر از از این حرفا بودن.
کسی که میکروفن دستش بود گفت : نفر آخر هم اومد!!! خب شروع میکنیم!!!
ته یونگ با بهت به جه هیون نگاه میکرد، یعنی جه هیون اونقدر تو مشروب خوردن ماهر بود؟ مطمئن بود اینطور نیست، قیافه ی جه هیون داد میزد که حتی بعد از تموم کردن یه بطری از مسابقه کنار میکشه.
حالا تقریبا بیشتر جمعیتی که اونجا بودن اسم جه هیونو صدا میزدن و تشویقش میکردن.
و ته یونگ گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به جه هیون نگاه میکرد.
کسی که میکروفن دستش بود بلند گفت : یک ! دو !
و بلندتر گفتر : سه!!
همه سریع یک بطری از روی میز برداشتن و شروع کردن.
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Where stories live. Discover now