E13

145 39 0
                                    

با باز شدن در ورودی خونه، سرجاش ایستاد. دست پاچه شده بود، نمیدونست چیکار کنه، بگه کیه، اصلا کی پشت در بود؟
به رو به روش نگاه کرد، مرد و زنی با کلی پلاستیک و خرت و پرت تو دستاشون اومده بودن داخل.
ته یونگ میتونست حدس بزنه، باید مادر و پدر جه هیون باشن.
با تعجب به هم نگاه میکردن که ته یونگ سریعا سلام و کرد و بعد تعظیم کرد.
ته یونگ : سلام، من دوست جه هیونم! اون یه خورده مست کرده بود و رسوندمش خونه.
مادر جه هیون با نگرانی سمت جه هیون اومد و بالا سرش ایستاد و شروع کرد به غر زدن : از همینش میترسیدم که نگران بودم این بچه بیاد سئول !!
رو کرد به ته یونگ و سعی کرد خودشو آروم نشون بده، لبخندی بهش زد : ممنون پسرم که رسوندیش خونه. دستت درد نکنه
ته یونگ هم متقابلا لبخندی زد : خواهش میکنم وظیفم بود.
پدر جه هیون که مشغول چیدن پلاستیک و وسایل که دستشون بود، روی کابینت آشپزخونه بود گفت : کجا مست شده؟
ته یونگ دلش میخواست زودتر از اونجا فرار کنه، اون اصلا دوست جه هیون نبود که بخواد به این جور سوالا هم جواب بده، اگر جه هیون میفهمید که همچین چیزایی پیش اومده خیلی براش بد میشد.
ته یونگ : تو فستیوال دانشگاه، مسابقه بود.. یه سری از همکلاسیاش مجبورش کردن شرکت کنه! و اینجوری شد..
مادر جه هیون با نگرانی به جه هیونی که حالا خوابیده بود نگاه میکرد : عزیزم بیا ببرش تو اتاق استراحت کنه! باید براش سوپ درست کنم!! خوب شد اومدیم!!
آقای جانگ سمت جه هیون رفت تا بلندش کنه. ته یونگ نمیدونست هدفش از حرفی که به زبون آورد چی بوده!
ته یونگ : بزارید بهتون کمک کنم! جه هیون خیلی سنگین تر از این حرفاست!
و با کمک پدر جه هیون، اونو به اتاقش بردن و روی تخت گذاشتنش.
ته یونگ پتو رو، روی جه هیون مرتب کرد و با پدر جه هیون از اتاق بیرون اومدن.
خانم جانگ تو اشپزخونه مشغول جابجایی مواد غذایی بود که آورده بودن.
ته یونگ تعظیمی کرد و گفت: من دیگه میرم.
خانم جانگ سریعا گفت : کجا میری پسرم!؟ شام بمون پیشمون! تو زحمت کشیدی و جه هیونو تا خونه آوردی، برای تشکر هم که شده باید برات شام درست کنم.
ته یونگ : نه ممنون، نیازی نیست!!
آقای جانگ هم متقابلا اصرار کرد : بمون پسرم، دست پخت همسرم حرف نداره! برای شام بمون و امتحانش کن.
ته یونگ به شدت تو رودروایسی گیر کرده بود، از طرفی وقت داشت تا بعد از شام بیرون بمونه، اما واقعا شام خوردن با خانواده ی معلم ریاضیش خیلی عجیب بود. نمیتونست دیگه بیشتر از این تعارفشونو رد کنه.
ته یونگ: پس لطفا بزارید کمکتون کنم برای درست کردن شام!
خانم جانگ، زن خیلی مهربونی به نظر میرسید، ته یونگ هیچ وقت مادرشو در حال آشپزی ندید، تا حالاپدر و مادرش یه بار نرفتن خرید. از وقتی یادش میومد آجوما هم میرفت خرید و هم آشپزی میکرد براشون. بودن تو این خونه و کنار مادر و پدر جه هیون بودن، حس ناشناخته ای براش داشت، ولی میدونست حس خوبیه!
***
قبل از اینکه در ورودی خونه رو باز کنه و بره بیرون صدای مادرش متوقفش کرد.
-: یادت نره برگه ی انتقالیتو از معاونت بگیری!! گفت آماده اس!!
فرآیند رفتنشون به سئول زودتر از چیزی که فکرشو میکرد داشت پیش میرفت، اون زندگیشو دوست داشت و هیچ مشکلیم باهاش نداشت، دوستای خودشو اینجا داشت و حسابی بهش خوش میگذشت. اما حالا پدرش بعد از ۲۵ سال زندگی تو کانادا تصمیم گرفته بود با خانواده اش برگرده به کشور خودش!
باشه ای گفت و از در خونه بیرون اومد. باورش نمیشد امروز آخرین روزش به عنوان دانش آموز این مدرسه است.
سوار دوچرخه اش شد و مسیر مدرسه رو در پیش گرفت، تمام طول مسیر به این فکر میکرد چقدر قراره دلش برای همه چیز تنگ بشه، برای محله ی ساکت و آرومشون، برای مدرسه اش، دوستاش، این مسیری که هر روز صبح با دوچرخه میرفت و بعد از ظهرا با دوچرخه برمیگشت. مارک اینجا بزرگ شده بود. تصور زندگی تو سئول براش عین جهنم بود.
دوچرخه اشو قسمت مخصوص پارکینگ دوچرخه های مدرسه پارک کرد و با بی حوصلگی کوله اشو روی دوشش مرتب کرد و سمت ساختمون اصلی مدرسه رفت.
با نشستن دستی روی شونه اش روشو برگردوند و دوستشو دید، قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت.
-: چت شد مارک؟ چرا اینجوری ای اول صبحی ؟
آهی کشید و گفت : امروز برگه ی انتقالیم رو تحویل میگیرم.
***
-: پرستار یانگ، یادت نره حواست به شین ته هی باشه! من امشب شیفت نیستم، و خواهشا چیزی درمورد فلج دست و پاش بهش نگو. باید یکم صبر کنیم!
پرستار سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : باشه دکتر جانگ، اما واقعا فکر میکنید امیدی هست؟
سوهیون شونه اشو بالا انداخت، خودشم نمیدونست واقعا، اصولا این فلج ها رایج بودن و بهبود هم پیدا نمیکردن.
سوهیون: احتمالا باید براش درخواست فیزیوتراپیست بدم، تمام تلاشمو میکنم، واقعا حیفه که بخواد تو این سن این اتفاق براش بیوفته.
با اومدن ته ایل به جمعشون بحث نصفه کاره موند.
ته ایل تخته شاسی حاوی برگه ی شرح حال سوهیون رو از توی قفسه ی ایستگاه پرستاری برداشت و نگاهی بهش انداخت. از چهره اش مشخص بود ناامید تر از قبل شده.
سوهیون : پروفسور مون، الان واقعا نمیتونیم تشخیص نهاییو بدیم!
ته ایل سرشو بالا آورد و نگاهش کرد : ما میتونیم همین الان با نوشتن فلج اندام راست این قضیه رو تمومش کنیم و ته هی مرخص بشه، اما واقعا قدرت انجام این کارو ندارم.
سوهیون خوب میدونست چه فشاری روی ته ایله، اولین خواهرزاده اش به این مشکل دچار شده بود، معلوم بود چقدر ته هی براش عزیزه و این مدت حسابی بهش سخت گذشته.
خیلی دلش میخواست همون لحظه ته ایلو بغلش کنه و سعی کنه یکم آرومش کنه، اما حضور پرستارای بخش این فرصتو بهشون نمیداد.
***
ته یونگ طبق گفته ی مادر جه هیون یک لیوان آب به خورشت کیم چی که در حال جوشیدن روی گاز بود اضافه کرد. حس خوبی که داشتو به هیچ وجه نمیتونست توصیف کنه. لذت آشپزی کردن، لذت همکاری کردن تو آشپزخونه. اینارو به کل عمرش تجربه نکرده بود. اما الان مادر جه هیون حتی از مادر خودشم انگار بهش نزدیک تر بود. حضورش تو این خونه خیلی خوشحالش میکرد. آرزو میکرد ای کاش همینجا و با همین افراد زندگی میکرد. نه تو خونه ی خودشون و با مامان بابای خودش!
خانم جانگ به ساعت نگاه کرد، نه و نیم بود. دیگه باید سوهیون هم برمیگشت. شام تقریبا حاضر بود چون اکثر چیزارو از قبل آماده کرده بودن.
با صدای باز شدن در خانم و آقای جانگ با ذوق سمت در رفتن تا دخترشونو بعد چند وقت ببینن.
سوهیون با موهای تقریبا افشون که توی پالتوش جا خوش کرده بودن و کیفی که تو دست راستش بود و بطری آب و روپوش سفیدش که با دست چپش نگهشون داشته بود وارد شد.
خانم جانگ سریعا وسایلشو از دستش گرفت : خدای من!!
سوهیون با ذوق بهشون نگاه کرد: کی اومدین!!؟
پدرش سمتش اومد و دخترشو در آغوش گرفت، سوهیون هم متقابلا پدرشو بغل کرد. پدر و دختر حسابی دلشون برای هم تنگ شده بود.
ته یونگ به کابینت تکیه داده بود و نگاهشون میکرد. همچین ذوق کردنایی، همچین بغل کردنایی، هیچ وقت تو خونه ی اونا دیده نمیشد. خیلی به جه هیون حسودی میکرد که تو همچین خانواده ای بزرگ شده.
به خودش که اومد دید مادر جه هیون داره اونو به عنوان دوست جه هیون که کمک کرده و جه هیونو بعد از مست شدن به خونه آورده، معرفی میکنه.
سریعا به سوهیون تعظیم کرد.
ته یونگ: سلام!
سوهیون لبخندی بهش زد : سلام، خیلی ممنون که جه هیونو رسوندی خونه! ببخشید اگر پشت تلفن همون اول بهت رمز درو نگفتم، آخه واقعا از جه هیون بعید بود همچین اتفاقی براش بیوفته، شک کرده بودم.
ته یونگ : آه نه مشکلی نیست، درکتون میکنم.
خانم جانگ : بدو لباساتو عوض کن سوهیون منم الان شامو حاضر میکنم.
چشمای سوهیون از ذوق برق زد : میتونم بوی غذاهای مورد علاقمو حس کنم!!
خانم جانگ با خوشحالی تو اشپزخونه رفت و ظرفارو روی میز چید: برای دختر و پسر عزیزم و دوستِ پسر عزیزم کلی غذای خوش مزه درست کردم.
سوهیون : مرسی مامان، کلی دلم برای دستپختت تنگ شده بود.
آقای جانگ : بسه دیگه دختر چقدر خود شیرینی میکنی برو لباساتو عوض کن!
خانم جانگ و سوهیون زدن زیر خنده.
ته یونگ چیزی نمیگفت و ساکت بود، خیلی دلش میخواست جه هیون هم الان تو این جمع بود بجای اینکه رو تختش خوابیده باشه. چقدر میتونستن جمع خوبی باشن باهم! ته یونگ وقتی به این فکر میکرد تصوراتش قراره همیشه در حد تصورات باقی بمونه واقعا ناراحت میشد. همش به خودش لعنت میفرستاد که چرا باید از معلم ریاضیش خوشش بیاد، اینهمه آدم !

NightCalls / تماس‌های شبانه Where stories live. Discover now