*** یک هفته بعد ***
نمیدونست چرا انقدر به ته هی اهمیت میداد، مسلما یکی از دلایلش این بود که ته هی خیلی برای ته ایل عزیز بود، اما خب... سوهیون کاملا متوجه بود که داشت یکمی فراتر ازحدی که برای رابطه ی خودش و ته ایل تعیین کرده بود به همه چیز نگاه میکرد. جوری که انگار ته هی، یکی از اقوام خودش بود!
در اتاقشو باز کرد و با دیدن چهره ی گریون ته هی سمتش رفت و سریعا پرسید که چیشده.
ته هی با دست چپش سریعا اشکاشو پاک کرد، سعی کرد لبخند بزنه اما ناراحت تر از چیزی بود که بخواد لبخند به لبش بیاره.
سوهیون با نگرانی بهش خیره بود، این دختر که تا الان حالش خوب بود!!
سوهیون : ته هی خواهش میکنم بگو چی شده! تو این مدت هیچ وقت اینطوری گریه نکرده بودی...
ته هی میخواست حرف بزنه اما صداش از بغض میلرزید.
سوهیون مطمئن بود امکان نداره کسی بهش درمورد فلج شدن دائمیش چیزی گفته باشه!
ته هی بالاخره حرف زد، نمیتونست روون حرف بزنه، اما سعیشو کرد جواب سوهیونو بده... اون لحظه دلش میخواست با یکی حرف بزنه، نمیتونست هیچیو تو خودش بریزه... و ازنظرش سوهیون آدم مورد اعتمادی براش بود.
-: بهم گفت.. گفت...
بلند هق هق میکرد، سوهیون داشت دیوونه میشد تا بفهمه چیشده، با نگاهی منتظر بهش خیره بود.
-: گفت.. که نیازی.. به یه دوس..ت دختر فلج نداره!!!
و بلند گریه کرد.
سوهیون نمیدونست چی بگه، شوکه شده بود. اینطور که معلوم بود دوست پسر ته هی بخاطر مشکلی که براش پیش اومده بود ولش کرده بود، اما خیلی بد !!
به ته هی نزدیک تر شد و آروم و سطحی بغلش کرد، میدونست ته هی نمیتونه از دست راستش استفاده کنه و کاملا بغلش کنه و پس فقط خودش بغلش کرد. گذاشت گریه کنه تا آروم بشه..
***
در ماشین رو باز کرد و سوار شد، آقای کیم بلافاصله شروع به رانندگی کرد.
امروز دو جلسه پشت سر هم کلاس ریاضی داشت و باید زودتر برمیگشت خونه، از طرفی نمره ی امتحان ریاضی هفته ی قبلشم گرفته بود و حسابی خوشحال بود! قرار بود چهار ساعت تمام امروز با جه هیون کلاس داشته باشه و اولین نمره ی کلاس شدنش هم خوشحالیشو دو برابر میکرد.
از شیشه ماشین به فضای بیرون خیره بود، امروز حتی دیدن خیابون ها هم براش جذاب بود.
***
هوا دیگه خیلی سرد تر از قبل شده بود و به اواخر پاییز نزدیک میشدن، کارگرای شهرداری مشغول آماده سازی تزیینات کریسمس تو سطح شهر بودن. جه هیون تو شهر خودشون انقدر حس و حال رسیدن کریسمسو درک نمیکرد، شهر کوچیکی که توش زندگی میکرد کلا در حد سه چهار تا خیابون اصلی و بزرگ بود، و در کل شهرداری هم به تزیینات شهر اهمیت خاصی نمیداد.
گوشیشو از جیب کاپشنش بیرون کشید و از فضای اطرافش عکس گرفت، اولین باری بود که تو سئول این حس و حال کریسمس رو حس میکرد، خوشحال بود. کل دوران تحصیلش به امید رفتن به سئول درس خونده بود و حالا داشت رویاشو زندگی میکرد. گالری گوشیشو باز کرد تا عکسی که گرفته بود رو ببینه. نگاهش به عکسای روز فستیوال خورد. لب پایینشو با دندونش گزید. نمیدونست باید چه عکس العملی به ته یونگ نشون بده، اونا کل این هفته ای که گذشته بود هیچ ارتباطی باهم نداشتن و امروز بعد از گذشت یک هفته از تمام اتفاقاتی که تو فستیوال و بعدش افتاد، قرار بود همو ببینن.
ته یونگ تمام راه از دانشگاه تا خونه باهاش بوده، رسوندتش خونه و به گفته ی مادر و پدرش شام هم خونه اشون مونده بود. فکر کردن به همچین چیزایی دیوونش میکرد، واقعا هیچ معلم و دانش آموزی همچین رابطه ای نمیتونستن داشته باشن.
تو ایستگاه اتوبوسایی که به محل خونه ی دانش آموزش منتهی میشدن، ایستاد و منتظر اتوبوس موند. ساعت چهار تا هشت شب با ته یونگ کلاس داشت، باید جبران هفته ی قبلو میکرد و احتمالا کلی هم از درس عقب مونده بودن.
***
تن با شنیدن صدای باز شدن در خونه سریعا کتاب زیست شناسی که تو دستش بودو پرت کرد روی تختش و از اتاقش بیرون رفت، ته هی بعد از دو هفته برگشته بود خونه. دیگه داشت حالش از زندگی تو این خونه بدون حضور خواهرش بهم میخورد.
با دیدن ته هی که روی ویلچر بود و پرستاری که براش استخدام کرده بودن، حس کرد پارچ آب یخ رو سرش خالی کردن. انتظار همچین چیزیو داشت ولی دیدنش وحشتناک تر از تصورش بود.
سمت ته هی رفت، سعی کرد گریه نکنه چون خوب میدونست ته هی خودش روحیه ی خوبی نداره و گریه کردن تن فقط بدتر میکنه وضعیتو.
ته هی لبخندی تصنعی زد و دست چپشو بالا اورد به نشونه ی این که تن بیاد تو بغلش،
تن بهش نزدیک شد یکمی خم شد سمتش و بغلش کرد. قبل از این اتفاق اونقدرا به ته هی نزدیک نبود، ولی وقتی متوجه نبودنش تو خونه شد، وقتی جای خالیشو حس کرد، تازه فهمید که خواهرش مهم ترین فرد زندگیشه!
***
مثل هر بعد از ظهر دیگه ای، مادر و پدرش خونه نبودن. آجوما مشغول آب دادن به گل و گیاهای تو حیاط بود. و ته یونگ با برگه ی امتحان ریاضیش روی کاناپه نشسته بود. دلش میخواست مادر و پدرش الان خونه بودن و با خوشحالی بهشون میگفت اولین نمره ی کلاس شده. ولی خونه کاملا خالی بود. صدای تیک تاک ساعت فقط سکوت توی خونه رو میشکوند.
از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت، میز مطالعه اشو مرتب کرد و کتاب ریاضیشو روی میز گذاشت. معلم ریاضیش باید الانا میرسید. استرس داشت، نمیدونست باید چجوری رفتار کنه! حتی نمیدونست معلمش چیزی یادش هست یا نه!؟ ولی چطور ممکن بود، درسته اون هوشیار نبود اما امکان نداشت خانواده اش درمورد اتفاقایی که اون شب افتاد چیزی بهش نگفته باشن.
وقتی به این که امروز چهار ساعت تمام با جه هیونه فکر میکرد، به راحتی میتونست بالا رفتن ضربان قلبشو حس کنه. زمان عین برق و باد میگذشت، هر روزی که میگذشت بیشتر حس میکرد معلمشو دوست داره، هیچ دلیل خاصیم براش نداشت. قبول داشت که معلمش فوق العاده خوشتیپ و جذاب بود، اما در کنار این ها، ته یونگ انگار دلیل دیگه ای برای دوستش داشتنش، داشت که حتی خودشم نمیدونست چیه. فقط دیگه تحملش تموم شده بود. هر روز میترسید که الان معلم ریاضیش ممکنه با یکی از همون دخترایی که تو دانشگاهش هستن قرار بزاره و همه چی تموم بشه. حتی هیچ ایده ای نداشت معلمش میتونه درک کنه که چه احساسی بهش داره!؟ میتونه اونو فقط به عنوان حس گذرای نوجوونی در نظر نگیره !!؟ میتونه مسخره اش نکنه و بهش نگه که باید برای این گرایش عجیبش به تراپیست مراجعه کنه؟
***
BẠN ĐANG ĐỌC
NightCalls / تماسهای شبانه
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...