E02

187 40 0
                                    

آقای شین کمی از استیک توی بشقابشو جدا کرد و قبل از خوردنش گفت : امسال سال مهمی برای تن و ته یونگه، مگه نه؟
و به ته یونگ و تن که کنار هم نشسته بود نگاه کرد.
تن سریعا گفت : هنوز امسال شروع نشده پدر !!
آقای لی : اتفاقا قبل از شروع شدنش باید به فکر باشید.
ته یونگ : الان هیچکس شروع نکرده بابا، میشه شاممونو بخوریم؟
مادرش سریعا گفت : ما هممون از سال قبل برای آزمون ورودی شروع کرده بودیم ، ولی شما دوتا دارید خیلی دیر میجنبید!
خواهرش کمی از مشروب توی گیلاسشو نوشید و گفت : دقیقا، واقعا بهتون فرصت دادیم که میگیم از الان به فکرش باشید.
-: اه بسه دیگه!
همه برگشتن سمتش.
-: حالا شماها که بهترین دانشگاها رفتید خیلی آدمای خوبی شدین؟
خانم شین با چشمای گرد به دخترش نگاه کرد : ته هی !!!
-: چیه مامان ؟ دروغ میگم ؟
آقای شین با لحنی کاملا سرد و جدی گفت : ادامه ندید ، شام سرد میشه.
ته هی زیر لب گفت : حرف حق همیشه بی جواب میمونه.
سکوت عجیبی بینشون حاکم بود، حتی ته یونگ و تن هم انتظار نداشتن ته هی اینجوری عصبی بشه و این حرفارو بزنه.
***
با صدای تق ای که به در اتاقش خورد سرشو بالا اورد و گفت : بله؟
در اتاقش باز شد و مادرش داخل شد
با لبخند نگاهش کرد : تموم شد ؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : اوهوم، همه چیزو جمع کردم.
مادرش سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست و به چمدون بسته شده ی جلوشون نگاه کرد : باورم نمیشه جه هیون کوچولوی من اونقدری بزرگ شده که داره تنهایی میره سئول ، داره میره دانشگاه !
جه هیون اروم خندید : واقعا این سال ها حس نکردی که دارم بزرگ میشم؟
مادرش با لبخند نگاهش کرد و گفت : نه ... هرچقدر میگذره تو هنوزم برام همون جه هیونی هستی که تو بیمارستان کنارم آروم خوابیده بود، اصلا حس نمیکنم ۱۸ سال از اون روز گذشته ...
جه هیون مادرشو بغل کرد : ولی مامان توام اصلا تغییر نکردی ، هنوزم جوون و خوشگلی
مادرش خندید و متقابلا بغلش کرد : چجوری از این پسر شیرینم دل بکنم؟؟؟
***
به بلیت توی دستش نگاه کرد، حالا اواسط راه بود به سئول، خداحافظی از پدر و مادرش سخت ترین کار بود. میدونست که زود به زود میتونست بیاد پیششون اما باز هم برای جه هیونی که بجز تایم مدرسه، از اونا دور نبود، این سخت ترین سفر بود.
از پنجره ی قطار به بیرون نگاه کرد. درختای سر سبز سریعا از نظر میگذشتن، هوا آفتابی بود و گرم. یه روز تابستونی که جه هیون برای اولین بار از شهر کوچیکشون خارج شده بود.
***
به ساعتش نگاهی کرد، دیگه جه هیون باید میرسید. گوشیشو از کیفش دراورد و پیام داد.
" نزدیکی ؟ "
چند لحظه نگذشت که جه هیون جوابشو داد.
" آره فکر کنم، نونا نیاز نیست منتظرم باشی ! "
سریعا تایپ کرد
" تنها برادرم داره میاد سئول بعد منتظر نباشم ؟! بچه ی بی ادب ! بزار برسی "
خندش گرفته بود، حدودا ۶ ماهی بود که جه هیونو ندیده بود. اونم به مراتب سرش شلوغ بود. سال اول رزیدنتیش‌ تو بیمارستان هانیانگ رو میگذروند، و طی همین ۶ ماهی که گذشته بود، نمیدونست چرا و به چه دلیل پروفسور مغز و اعصاب باید بهش اعتراف میکرد؟ برای سوهیونی که زندگی ساده ای داشت و همیشه به فکر درس و پیشرفت تو زندگیش بود، این اولین رابطه ی عاشقانه اش بود.
با شنیدن صدای قطاری که نزدیک میشد فهمید که جه هیون داره میرسه. لبخندی روی لبش اومد و جلوتر رفت و منتظر برادر کوچیکش شد
***
10🤡 : مامانم ثبت نامم کرده تو آکادمی چونگ ! میشناسی ؟
-: همه ی خرخونای کلاسمون اونجا میرن ! خدا کمکت کنه.
10🤡 : خونمون جنگ اعصابه، بابام هی یه چیزی بهم میگه و ته هی دعوا راه میندازه، خوبه به اون کسی کار نداره هی زر میزنه.
-: فکر کنم خیلی قبلا بهش سخت گرفتن اینجوری شده 😐
10🤡 : سه بار آزمون ورودی داد و قبول نشد، اون سه سال من قشنگ تو جهنم زندگی میکردم
-: جالب اینجاست کسیم چیزی بهش نمیگه ها ! اونوقت دارن مارو میکشن که درس بخونین درس بخونین
گوشیشو روی عسلی کنار تختش گذاشت، تن نسبت به اون بدبخت تر بود. خوب میدونست شوهر خاله اش هزار برابر مامان باباش رو اعصابه. حدودا ۱۵ روز تا شروع سال اخر تحصیلیش مونده بود. و حقیقت این بود که حتی یک کلمه درس نخونده بود.
از جاش پا شد و از اتاقش بیرون رفت تا چیزی واسه خوردن تو اشپزخونه پیدا کنه.
مادرش روی کاناپه نشسته بود و با تلفن حرف میزد .
-: داری عجولانه تصمیم میگیری، تو فقط چند ماهه اونو میشناسی !
کنجکاو شد که بدونه مادرش با کی حرف میزنه و چی میگه. بسته ی غلات صبحانه رو از کابینت بیرون اورد و تو کاسه ریخت و کمی شیر بهش اضافه کرد . روی یکی از صندلی های پشت اوپن اشپزخونه نشست و همزمان که صبحانه ی نه چندان جالبشو میخورد به حرفای مادرش گوش داد.
-: خانوادش چیکارن ؟ .... چی ؟؟ کشاورز ؟؟؟ ... اوه باز خوبه پدرش قبلا کار دولتی داشته، حالا کجا کار میکرده ؟
مادرش بلند زد زیر خنده و ادامه داد : مون ته ایل چی با خودت فکر کردی ؟؟ اداره ی پست ؟؟ خدای من...
متوجه شد که مادرش با داییش صحبت میکنه. داییش که بزرگترین افتخار خانواده ی مون بود. پروفسور مغز و اعصاب فارغ التحصیل از دانشکده ی پزشکی یونسی . تقریبا مادرش و خاله اش هزارتا دختر از خانواده های سرشناس بهش معرفی کرده بودن تا ازدواج کنه و حالا انگار داییش قصد داشت همرو سکته بده.
***
سوهیون از تو رگال تیشرت های پسرونه ، تیشرت سورمه ای رنگی رو بیرون کشید و جلوی جه هیون نگهش داشت و بعد از کمی برانداز کردنش گفت : این فکر کنم خوب باشه، بگیر دستت
جه هیون حالا این پنجمین چیزی بود که خواهرش داده بود دستش تا پرو کنه.
-: نونا من کلی لباس دارم !
سوهیون که همچنان تو رگال های لباسای مختلف میگشت بدون نگاه کردن به جه هیون گفت : چی میگی جه هیون!؟ داری میری دانشگاه ملی سئول، باید لباسای جدید بخری، اونم به سلیقه ی من.
جه هیون : اما کلی خرج اینا میشه، نیازی نیست!
سوهیون روشو برگردوند سمت جه هیون و گفت : جه هیون ازت میخوام درستو بخونی و نگران پول نباشی، مطمئن باش اگر پول نداشتم برات خرید نمیکردم. خواهرتو دست کم گرفتی ؟ پزشک مملکت چرا نباید پول چهارتا لباس داشته باشه؟؟
جه هیون شونه اشو بالا داد : چمیدونم خب.. اجاره ی خونه ات هم هست...
سوهیون بهش لبخندی زد : نگران نباش، من از پس این چیزا راحت بر میام. فقط قول بده خوب درس بخونی همین!
***
-: چرا با غذات بازی میکنی ؟ بدمزست ؟
بعد از گفتن جمله ی اخرش به همسرش نگاه کرد که اون هم سریع گفت : مگه خودت نخوردی این غذارو که میگی بد مزست؟
آقای لی با چشم بهش اشاره کرد تا ادامه نده و بزاره ته یونگ صحبت کنه.
ته یونگ که متوجه شد اونا فقط منتظرن تا حرفی بزنه گفت : اشتها ندارم.
آقای لی : چرا؟ مریض شدی ؟
ته یونگ سرشو به نشونه ی منفی تکون داد : نه چیزیم نیست فقط اشتها ندارم.
خانم لی براش بیشتر غذا کشید و گفت : باید خوب غذا بخوری لی ته یونگ، بدون انرژی که نمیتونی درس بخونی.
آقای لی بلافاصله گفت : آه خوب شد گفتی، ثبت نام آکادمیت چی شد؟
ته یونگ چنگالی که باهاش با غذاش بازی میکردو روی بشقابش گذاشت و به پدرش نگاه کرد : حتما باید آکادمی ثبت نام کنم؟ من بدم میاد از اینکه با بقیه بچه ها تو یه کلاس باشم! حس خوبی بهم نمیده.
آقای لی با جدیت بهش نگاه کرد و گفت : پس میگی برات معلم خصوصی استخدام کنم؟
خانم لی : اوه معلمای خوب فقط تو آکادمیا درس میدن، وقتشون کامل پره!!
آقای لی دوباره از ته یونگ پرسید : میخوای برات معلم خصوصی بگیرم؟ اگر مشکلت فقط کلاس های جمعیتی آکادمیه، میتونم برای هر درس ات معلم بگیرم.
ته یونگ دیگه نمیدونست باید چیکار کنه، هر بهانه ای میاورد اونا براش راه حلی داشتن پس مجبور شد قبول کنه
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد : اوهوم
آقای لی دوباره مشغول خوردن شام شد و در همین حین گفت : فردا درمورد بهترین معلم های خصوصی پرس‌و جو میکنم، چه درسایی نیاز داری ؟
ته یونگ با بی حالی گفت : ریاضی، شیمی، فیزیک، انگلیسی.
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Kde žijí příběhy. Začni objevovat