چند لحظه تنها چیزی که میشنید صدای گریه کردن دانش آموزش بود، هیچ ایده ای نداشت دلیلش چی میتونه باشه و اصلا چرا داره پیش جه هیون گریه میکنه.
خواست بپرسه که چی شده، اما همون لحظه ته یونگ شروع به حرف زدن کرد.
-: من کل این هفته ای که گذشت... هر روز داشتم بهش فکر میکردم، منتظر بودم ببینمت...
برای چند لحظه بغضی که تو گلوش گیر کرده بود نزاشت به حرفش ادامه بده.
جه هیون اصلا نمیفهمید دانش آموزش داره درمورد چی حرف میزنه، با تعجب گوشیو کنار گوشش نگه داشته بود و فقط به حرفای ته یونگ گوش میداد و چیزی نمیگفت..
-: فکر میکردم امروز.. درموردش حرف میزنیم.. بسه دیگه.. نمیتونم تحمل کنم.. چرا تو؟؟... چرا بین اینهمه آدم.. باید تو باشی ؟!؟؟..
هان؟؟...
و صدای گریه اش بلند تر شد...
جه هیون نمیدونست باید چی بگه، در واقع نمیدونست ته یونگ داره دقیقا بهش چی میگه..
جه هیون: لی ته یونگ.. چی شده!؟ درمورد چی حرف میزنی ؟؟!
ته یونگ بلافاصله گفت : متوجه نمیشی ؟؟ آره حق داری... منم اگر دانش آموزم .. نصفه شبی زنگ میزد.. گریه میکرد و .. میگفت دوستم داره... متوجه نمیشدم...
چشمای جه هیون از تعجب گرد شد، ته یونگ تقریبا بهش گفته بود دوستش داره؟ یعنی چی!
آروم روی مبل نشست و به ادامه ی حرفای ته یونگ گوش داد.
-: من خیلی احمقم که معلم ریاضیمو دوست دارم نه؟... خیلی احمقم که انقدر منتظر موندم تا امروز ببینمت و در مورد اون شب حرف بزنیم ؟؟ واقعا احمقم که الان زنگ زدم و دارم اینارو بهت میگم!!!
ولی ... ولی...
و دوباره بغضی که جلوی حرف زدنشو میگرفت. جه هیون واقعا شوکه شده بود، باورش براش سخت بود... به نظرش فقط یه شوخی بود.. اما این گریه ها.. شوخی به نظر نمیومد.
-: ولی من.. من امشب .. زنگ زدم بهت بگم.. چه احساسی دارم.. چون دیگه نمیتونم، دیگه نمیتونم تحمل کنم !! هرروز فکر میکنم که یکی از اون دخترای دانشگاهت بدستت میاره و من باید از پشیمونی بمیرم که چرا زودتر بهت اعتراف نکردم... الان نمیخواد هیچی بگی، من حرفم تموم شه قطع میکنم.. ولی، خواهش میکنم ... مثل امروز جوری وانمود نکن که فراموش کردی !!
چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوستت دارم، خیلی دوستت دارم... اونقدر زیاد که دارم بخاطرش گریه میکنم! چیکار کنم .. هوم؟؟ ... میتونم کاری کنم که توام منو دوست داشته باشی ؟.. منم، مثل همون دخترا.. حق دارم شانسمو برای داشتنت امتحان
کنم؟؟ الان هیچی نگو .. اصلا تا روز کلاسم .. هیچی نگو.. فقط دیگه وانمود نکن .. یادت رفته.
و بلافاصله تماس قطع شد.
جه هیون با بهت به روبه روش خیره بود، گوشیشو پایین اورد و به تماس قطع شده نگاه کرد. یعنی واقعا دانش آموزش دوستش داشت؟؟! چطور ممکن بود...
***
آقای شین گیلاس شرابشو بالا آورد و به تبعیت از اون بقیه افراد حاضر تو جلسه هم این کارو کردن.
آقای شین : به سلامتی همکاری های بیشتر!
و با لبخند به وزیر صنعت چین که یکی از مهمون های اصلی این جلسه بود نگاه کرد.
با موفقیت تونسته بود قرار داد جدیدی باهاش امضا کنه تا بتونه نسبت به سال گذشته، چهل درصد صادرات رو به چین بیشتر کنه. وزیر صنعت چین عین برگ برنده ای براش بود که میتونست از طریقش به خیلی چیزا دست رسی پیدا کنه، اینو خوب میدونست که هیچ چیزی تو کارش مهم تر از ارتباط با خارجی ها نیست. ارتباطی که سود فوق العاده ای به سهام کارخونه وارد میکرد، و برای آقای شین هیچ چیزی رویایی تر از پول نبود !
بعد از اتمام جلسه، طبق برنامه ای که داشت سراغ وزیر صنعت چین رفت، میخواست تمام تلاششو کنه تا بتونه حسابی از طریقش، به سود سهام کارخونه اضافه کنه.
با تموم تلاشی که کرده بود، میتونست یکمی چینی حرف بزنه برای همین شروع به صحبت کرد.
-: شنیدم که با خانواده اتون به سئول اومدید، واقعا باعث افتخارم میشه اگر درخواست یه شام خانوادگی از طرف منو قبول کنید !؟
وزیر نگاهی بهش انداخت و بعد از اینکه متوجه شد، اون، رئیس کارخونه ایه که باهاشون قرداد امضا کرده لبخندی زد و گفت: البته، خوشحال میشم!
آقای شین : اگر بهم بگید کدوم هتل اقامت دارید، میتونم یکی از بهترین رستورانای اطرافشو رزرو کنم!
***
جونگوو صندلیشو به صندلی ته یونگ نزدیک تر کرد و روش نشست و گفت : معلم ریاضیت جانگ جه هیونه درسته ؟؟ دانشجوی دانشگاه ملی سئول !
ته یونگ سریعا برگشت سمتش : که چی؟
جونگوو لبخند معنا داری زد : نمیفهمم واقعا چرا انقدر پنهونش میکردی، فکر میکردم بچه پولدارایی مثل تو معلمای خیلی معروفو استخدام کنن، اما خداروشکر.. منم تونستم یه کلاس باهاش بردارم.
برای ته یونگ این بدترین خبری بود که میتونست بشنوه. جونگوو، همکلاسی که ازش متنفر بود و رقیب اصلی درسیش به شمار میرفت، حالا اونم با معلم ریاضیش کلاس برداشته بود!!
نگاهشو به کتاب روی میزش برگردوند: برام مهم نیست کیم جونگوو که تو چیکار میکنی، ولی انگار برای تو خیلی مهمه که تمام تلاشتو بکنی تا عین من باشی !!!
از جاش بلند شد و مستقیم تو چشمای جونگوو نگاه کرد: هرکاری کنی تو بازم پسر یه کشاورزی !
و از کلاس بیرون رفت.
***
سی چنگ بر خلاف تصور جه هیون اصلا از شنیدن اتفاقی که اون شب افتاد تعجب نکرده بود.
جه هیون: برات عجیب نیست؟ اون یه پسره، منم یه پسرم!!
سی چنگ شونه هاشو بالا انداخت و یکمی از برنج ناهارشو خورد و گفت : جه من فکر میکردم روشن فکر تر از این حرفا باشی.
جه هیون : یعنی چی؟
سی چنگ چاپ استیکشو توی سینی گذاشت و دستاشو روی میز گذاشت و جدی به جه هیون نگاه کرد.
جه هیون : یااا، چه وضعشه ترسیدم!
سی چنگ: بزار میخوام جدی حرف بزنم..
جه هیون اروم خندید : خیلی خب بگو.
سی چنگ : ببین جه هیون، احساسات، جنسیت نمیشناسن، اینو که میفهمی؟
جه هیون: نه راستش نمیفهمم.
سی چنگ: خب ببین، اون گناهی نکرده که تورو دوست داره. برای خودت تا حالا پش نیومده واسه همینه که درک نمیکنی. ولی اگر از من میپرسی.. خیلی ظالمانه است که بخوای ردش کنی!
جه هیون : چرا ظالمانست؟ خب من آخه چجوری با یه پسر برم سر قرار ؟؟
سی چنگ : یه جوری حرف میزنه انگار آدم فضاییه!! خب اونم آدمه دیگه، بعدشم.. تو اصلا یه بارم بجز دانش آموزت، به یه چشم دیگه بهش نگاه کردی ؟ شاید الان برات هیچیش جذاب نباشه، اما مطمئن باش اگر بهش فرصت بدی، حتی ممکنه تو اونو، بیشتر از حدی که دوستت داره، دوستش داشته باشی.
جه هیون به صندلیش پشت داد و دستشو توی موهاش برد، به شدت گیج شده بود، نمیدونست چیکار کنه. سی چنگ از طرفی حق داشت، واقعا خیلی ظالمانه بود که بعد از اون اعتراف و گریه ای که میکرد بخواد ردش کنه. اما نمیدونست دادن یه فرصت بهش، کار درستیه یا نه. برای اولین بار میخواست با کسی قرار بزاره توی عمرش و حالا اون فرد باید پسر میبود؟ اونم نه یه پسر عادی، دانش آموزش!
جه هیون : میدونم یکم فضولیه سی چنگ، ولی تو خودت تجربه اشو داشتی که انقدر راحت راجع بهش صحبت میکنی؟
سی چنگ : اوهوم... البته برای من خوب تموم نشد، با این حال ! پشیمون هم نیستم، تجربه بود. توام میتونی تجربش کنی، باور کن اتفاق خاصی نمیوفته!
***
روی یکی از نیمکت های دور زمین فوتبال مدرسه نشسته بود، بی هدف به رو به روش خیره بود، واقعا تحمل کیم جونگوو براش سخت ترین کار بود. همیشه باید تلاش میکرد تا نمره هاش از اون کمتر نشه، چون اونوقت مادر و پدرش اولین نفرایی میشدن که حسابی بهش سرکوفت میزدن که نتونسته بهتر از کسی باشه که خانوادش کشاورزن. همه چیز از دوران راهنماییش شروع شده بود، اولین باری که با کیم جونگوو همکلاسی شدن. کیم جونگوو، همون دانش آموز معروفی که بورسیه ی مدرسه ی سومیونگ، یکی از بهترین و گرون ترین مدرسه های سئول رو بدست آورده بود. کاری که از هر کسی بر نمیومد.
همیشه باید با ترس مقایسه شدن با کیم جونگوو درس میخوند، دلیل اصلیش که هیچ علاقه ای به رفتن به آکادمی نداشت، حضور کلی آدم دیگه عین اون بود.
-: لی ته یونگ؟!
با شنیدن اسمش سرشو بالا آورد و به اون فرد نگاه کرد.
اون بدون اینکه چیزی بگه کنارش نشست و با لهجه ای که کاملا مشخص بود اون فرد کره ای نیست گفت : پیدا کردنت آسون بود، عمو میخواست بهت زنگ بزنه تا بیای دنبالم دم در مدرسه.. ولی، از حس تازه وارد بودن بدم میاد.
ته یونگ با تعجب بهش نگاه کرد، اصلا منظورشو نمیفهمید، عمو کی بود!؟
-: منظورتو متوجه نمیشم.
پسر به نیمکتی که روش نشسته بودن پشت داد و گفت : من مارکم، پسر عموت.
ته یونگ با تعجب نگاهش کرد، پسر عموش، یعنی پسر همون عمویی که کانادا زندگی میکرد، الان برای چی کنارش توی مدرسه اش نشسته بود!
***
![](https://img.wattpad.com/cover/260759712-288-k516325.jpg)
STAI LEGGENDO
NightCalls / تماسهای شبانه
FanfictionCouple(s): JaeYong Character(s): Taeil, Ten, Xiaojun, Mark, WinWin, Jungwoo Genres: Romance, Drama, Angst Summary: جه هیون در خانوادهی نسبتاً فقیری تو شهر کوچیکی زندگی میکنه. به واسطهی قبولی دانشگاه به سئول میره و برای کسب درآمد تصمیم میگیره تدر...