E20

132 36 0
                                    

از شیشه ماشین به بیرون خیره بود، هیچ حرفی نداشت که با اون فرد به اصطلاح شوهر خواهر آینده اش بزنه.
سوهیون از آینه به جه هیون که فقط به بیرون خیره بود، نگاه کرد. به راحتی میتونست بفهمه اصلا از بودن باهاشون راضی نیست.
سوهیون: جه هیون امشب کاری نداری؟ ما شیفت نیستیم، شام بریم بیرون؟
جه هیون نیم نگاهی به سوهیون انداخت و گفت: نه، کلاس خصوصی دارم.
ته ایل : کلاس خصوصی ؟ برای درس های دانشگاه؟
جه هیون از حرص دندون هاشو روی هم کشید و سعی کرد آروم و متین جوابشو بده.
جه هیون: نه، خودم تدریس میکنم.
ته ایل : واو چه عالی، چی تدریس میکنی؟
جه هیون: ریاضی.
ته ایل لبخندی زد و از آینه بهش نگاه کرد: البته که باید ریاضی تدریس کنی، تو علوم کامپیوتر میخونی، اونم دانشگاه ملی سئول، شکی نیست که خیلی تو ریاضی خوبی.
جه هیون آروم، آره ای گفت و بحثو به راحتی خاتمه داد.
سوهیون: ساعت چند کلاس داری ؟ ما میتونیم برسونیمت!
جه هیون: نیم ساعت دیگه باید اونجا باشم، ولی خودم میتونم برم.
ته ایل : نه ما که کاری نداریم، میخواستیم باهم شام بریم بیرون که حالا تو وقت نداری، حداقل برسونیمت تا کلاست. ولی حتما باید یه شب دیگه برای شام بریم بیرون.
جه هیون تو دلش تو خواب ببینی ای گفت و دوباره به بیرون خیره شد.
نمیدونست چرا انقدر بی دلیل از ته ایل بدش میومد، خانواده ی چهار نفره ی خودشونو دوست داشت، نمیخواست یه آدم جدید بهشون اضافه بشه. نمیخواست یکی خواهرشو ازش بگیره!
***
-: تصمیم داری با رئیس اون کارخونه کره ای همکاری کنی؟
پدرش پای راستشو روی پای چپش انداخت و یکمی از چای سبز تو فنجونی که دستش بودو خورد و گفت : به نظر کاراشون خوب و با کیفیت میاد، بد نمیشه اگر واردات رو، روی کالاهای خوب و با کیفیت متمرکز کنیم!
ابرویی بالا داد و گفت: نمیدونم چطور میتونی اطمینان کنی چیزایی که الان به عنوان ساخته های خوب و فوق العاده ی اون کارخونه دیدی، قراره همونطور عالی و فوق العاده وارد چین بشن؟
-: چی میخوای بگی دجون؟
حالا که پدرش فهمیده بود قصد داره درمورد این قرداد جدید نظری بده لبخند معنا داری زد و گفت : کارخونه ی شین، برای مردم خودش به صورت استثنا جنس خوب تولید میکنه، و شما باور کردید که برای چین میخواد بهترین و با کیفیت ترین تولیداتشو صادر کنه؟ امیدوارم قبل از امضای اون قرداد، یکمی درموردش فکر کنید.
-: دجون، تو اون شب سر میز شام هم خیلی عجیب رفتار میکردی، چیزی میدونی؟ این مدت که کره بودی متوجه چیزی شدی ؟
نمیدونست چجوری به پدرش بگه که با دختر رئیس اون کارخونه قرار میزاشته و در واقع عاشق هم بودن!
با نگاهی مصمم به پدرش خیره شد و گفت: فقط یه آشنایی قدیمی بین من و دخترش بود، اوایل اقامتم تو سئول کمکی بهم کرده بود. از اونجا میشناسمش... ولی پدر، دقیقا بر عکس دخترش که بهم کمک کرد، خودش میتونه برای خانواده و موقعیتمون ضرر داشته باشه!
حتی نمیدونست چرا به پدرش گفته که ته هی بهش کمک کرده، هر چقدرم تلاش میکرد باز بی فایده بود. یجایی، حتی تو یه حرف زدن ساده. تمام تلاشش نابود میشد.
***
بعد از خداحافظی با سوهیون و ته ایل پیاده شد، به کافه ی روبه روش نگاه کرد. طبق گفته ی جونگوو، دانش آموزش جدیدش، خونه اشون تو حومه ی شهر بود و مجبور میشد برای کلاس خصوصی تو کافه درس بخونه. جه هیون حسابی دلش براش میسوخت، در واقع یاد خودش میوفتاد، اما باز هم خداروشکر میکرد که هیچ وقت نیازی به معلم خصوصی پیدا نکرد!
وارد کافه شد، بعد از چند لحظه نگاه کردن به اطراف، متوجه پسری شد که داره براش دست تکون میده، لبخندی زد و سمت اون میز رفت.
دانش آموزش از جاش بلند شد و اروم تعظیم کرد: سلام آقای جانگ!
جه هیون خنده اش گرفته بود، برعکس ته یونگ، کیم جونگوو باهاش عین یه معلم رفتار میکرد.
تعظیم کوتاهی کرد: سلام!
و پشت میز نشستن. جونگوو کتاب ریاضیشو روی میز گذاشت و گفت : من تا الان سعی کردم همه چیزو خوب بخونم و تمام تمرینای کتابو حل کنم، اما برای تست زدن این کافی نیست درسته؟
جه هیون از اینکه دانش آموزش انقدر به درس اهمیت میده و تمام تلاششو میکنه، حسابی به وجد اومده بود.
لبخندی بهش زد و گفت: تقریبا درسته، ولی اینطور که معلومه به راحتی میتونی از پس اونم بر بیای، خب، از کجا شروع کنیم برای جلسه ی اول؟
جونگوو کتابشو چند صفحه ورق زد و گفت: از هندسه شروع کنیم خوبه!؟
جه هیون سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد: خوبه، تستای زیادی ازش میاد و خیلی تو درصد ریاضیت کمکت میکنه!
***
رمز در رو وارد کرد و وارد خونه شد، از لامپای خاموش مشخص بود سوهیون برنگشته خونه، احتمال میداد هنوز با ته ایل باشه.
وارد اتاقش شد و لباساشو با یه تیشرت و شلوار گرمکن عوض کرد، روز تقریبا سختیو پشت سر گذاشته بود.
اون از امتحانش، اون از دیدن ته ایل و اینم دانش آموزی که حس میکرد دلش داره براش کباب میشه. کیم جونگوو اینطور که معلوم بود خیلی درس خون و پر تلاشه، ولی متاسفانه وضعیت مالی خوبی نداشت.
روی کاناپه دراز کشید و گوشیشو گرفت دستش، گشنش بود باید یه چیزی برای شام سفارش میداد، خوب میدونست سوهیون به این زودیا برنمیگرده خونه.
یه پرس توکبوکی سفارش داد، برخلاف همیشه اصلا برای فست فود اشتها نداشت.
از پنجره ی بزرگ خونه به فضای بیرون خیره شد، نمایی از شهر سئول به اون بزرگی جلوی چشماش بود، با خودش فکر میکرد الان تو هرکدوم از اون خونه ها کی داره زندگی میکنه؟ زندگی خوبی دارن یا نه؟ خوشحالن؟ وضع مالیشون خوبه ؟؟
نمیدونست چرا از وقتی دانش آموز جدیدشو دیده بود اینطوری شده بود. دیگه  حالش داشت از این وضعیت عدالت اقتصادی تو جامعه بهم میخورد.
چطور یکی از دانش آموزاش باید اونقدر پول داشته باشه که همچون خونه زندگی ای داشته باشه، و یکی از دانش آموزاش حتی برای کلاس خصوصی نتونه از خونشون استفاده کنه، چون تو حومه ی شهره!
آرنجشو زیر سرش گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد. امشب شب خوبی براش نبود، هنوزم یاد اون سوال بی جواب بود.
با صدای زنگ گوشیش از روی میز برش داشت و نگاهش کرد، ته یونگ بود. نمیدونست الان اونقدری حوصله داره که جوابشو بده یا نه!
دلش نمیخواست بخاطر حوصله نداشتنش، ته یونگ هم ناراحت بشه. نمیتونست تماسشو رد کنه، مطمئن بود ته یونگ الان منتظره که جوابشو بده.
دستشو روی دکمه ی پاسخ گذاشت و گوشیشو گرفت کنارش گوشش : سلام ته یونگ.
-: سلام جه هیونا! خوبی ؟؟ صدات ناراحت به نظر میرسه!! چیزی شده؟
چشماش از تعجب گرد شده بود، ته یونگ با شنیدن فقط یه جمله ازش، فهمیده بود حالش خوب نیست؟؟
جه هیون واقعا به کسی که مثل ته یونگ بهش اهمیت بده، و بدونه براش مهمه نیاز داشت. و حالا ته یونگ، کنارش بود.
جه هیون : چیزی که نشده، فقط یکم خسته ام!
-: هوم.. خسته نباشی، امتحان داشتی نه؟ خوب بود؟
جه هیون خودشو روی کاناپه رها کرد و سرشو به کوسن روی کاناپه تکیه داد و در عین آرامش شروع کرد به صحبت با ته یونگ
جه هیون: نه خوب نبود راستش، یه سوالو جواب ندادم!
صدای خنده ی ته یونگ شنیده میشد : فقط یه سوال ؟ اوه معلم ریاضیم حسابی درس خونه!
جه هیون هم خنده اش گرفته بود، ته یونگ راست میگفت، یه سوال آنچنان هم مهم نبود.
ته یونگ: میدونستی تو ایته وون یه درخت کریسمس بزرگ گذاشتن؟
-: ایته وون؟ اونجا نرفتم تا حالا!
ته یونگ با تعجب گفت: واقعا؟؟ مگه میشه؟؟؟ اونجا یکی از بهترین منطقه های سئوله!
چند لحظه مکث کرد و گفت: اوم.. میشه ازت یه چیزی بخوام؟
جه هیون: چی؟
-: میشه، بعد از آخرین امتحانت، باهم بریم اونجا؟؟ میخوام اون درخت کریسمسو با تو ببینم!
جه هیون حس عجیبی بهش دست داده بود، این رسما اولین قرارشون بود. مسلما نمیتونست ردش کنه، برنامه ای هم برای اون روز نداشت : آره، چرا که نه!
از صدای ته یونگ مشخص بود چقدر خوشحال شده، حدس میزد تا اون روز از خوشحالی نتونه صبر کنه.
***

NightCalls / تماس‌های شبانه Donde viven las historias. Descúbrelo ahora