" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY:DEMIAN
GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTIONPART: 13
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
شاید این سه روز برای پسرک داستان ما و دلتنگی هایش، به اندازه سه سال گذشت، اما در حقیقت سه روز بیش نبود.
از زمانی که پا به آن عمارت بزرگ گذاشته بود، دلشوره عجیبی در دلش به راه افتاد.
عمارتی که باغی بزرگ و مجلل داشت، اما چنان ماهرانه پشت خرابه ها پنهان شده بود که اگر بیگانه ای...روزی...هر چند غیر ممکن، از آنجا میگذشت، جز خرابه های ترسناک و بی سکون، چیزی نمیدید.
عمارت کنار دریا بود...دریا از عمارت منظره ای بسیار خیره کننده و زیبا داشت...اما آن منطقه از دریا و زمین و عمارتش...انگار نه تنها توسط بشری کشف نشده بود، بلکه خدا هم از وجود داشتن و آفریدن چنین جایی بی خبر بود.
عمارت علاوه بر زیبا و با شکوه بودن، بسیار بزرگ بود، بیست و هفت اتاق و سالن پذیرایی به بزرگی یک مزرعه داشت، معماری ساختمان طوری بود که هر چند اتاق، تبدیل به سوییتی شده بود که در آخر از طریق سالن پذیرایی به هم متصل میشدند.
آنجا برای زندگی چهار نفر، بیش از اندازه بزرگ بود، شاید دو سوییت کافی بود...اما آنجا بیش از ده سوییت به بزرگی خانه یک فرد میلیاردر داشت! درک نمیکرد این ثروت بی کران مال چه کسی میتوانسته باشد که با آن، چنین عمارتی بسازد و باز نیز آنقدری داشته باشد که بتواند ادامه زندگی اش را زنده بماند.
چند باری از آن غریبه که خود را شوگا معرفی کرد پرسید که در اینجا چه میکنند و چرا برای زندگی چهار نفر جای به این بزرگی را انتخاب کرده اند و او فقط سری تکان داده و در جواب سوال های مکرر او تنها به گفتن جمله «یکم صبر کن، میفهمی» اکتفا کرد و شاید باید این را هم بگویم که با این کار نه تنها نتوانسته بود سوال های او را کم کند، بلکه باعث تشدید حس کنجکاوی پسرک نیز شده بود، به طوری که شب ها در تمام اتاق ها و سوییت ها سرک میکشید، تا شاید جوابی برای سوال های پایان ناپذیرِ سرش پیدا کند...اصلا چرا به او اعتماد کرده بودند؟
راستی که چه اسم بامزه ای داشت...شوگا!
از آشنا شدن با آن مرد غریبه تنها سه روز میگذشت، اما شاید آنقدری اورا شناخته بود تا بفهمد در هر شرایطی چگونه رفتار میکند... چیزی که در رابطه با اخلاق پسر از ان اطمینان داشت این بود که علاقه ای به سریعا صمیمی شدن ندارد، اما با او و بقیه رفتاری خوبی داشت.
معمولا میخوابید و....آخ...شاید مسئله زجر آور و یا حتی بامزه این خانه...جوک هایی است که جین برای عوض کردن جو میگوید، آنها از شدت بی مزگی به قدری خنده دارند که حتی پسرک داستان مارا کمی به خنده میندازند، البته فقط کمی...
از جین که بگذریم، دوباره به مسئله شوگا برمیگردیم، او به جوک های جین نمیخندد، اما از لبخند هایی که جیمین به جوک های جین میزند، نهایت لذت را میبرد و در آخر طوری نفس حبس شده اش را بیرون میدهد، انگاری که وظیفه راضی نگه داشتن این پسرک را دارد و به هر شخص سلیمی در آن خانه، یک نوع مسئولیت در برابر خنداندن او داده است.
جین هیونگ جوک میگوید و تهیونگ با ادا های مسخره ای که در میاورد، بخش دیگری از آن وظیفه عظیم را بر عهده میگیرد و در آخر هم شوگا...کسی است که به تمام کارهای خانه و خرید و خوراک و پوشاک رسیدگی میکند.
البته فراموش نشود که بگویم...جین نیز مسئولیت درست کردن غذا را بر عهده دارد و البته که غذاهایش به قدری خوشمزه هستند تا آدم ترغیت شود و زیاد بخورد...اما با سه روز غذا خوردن که آن حجم از وزن از دست رفته باز نمیگردد....میگردد؟!
بحث دیگری که میماند این است که اهالی خانه البته به جز جیمین، در این سه شب، ساعت دو نیمه شب در اتاق شوگا جمع میشوند و درمورد بحثی که گویی باید از گوش و چشم جیمین پنهان بماند صحبت میکنند...
مسئله جالب تر این است که همه اهالی منزل هم خوشحالی عجیبی دارند و هم به طرز عجیبی سرِ هر کاری که برای خانه انجام میدهد ذوق میکنند، از خریدن اجاق گاز و لوازم خانه گرفته تا آب یاری گل ها...و این به حدی است که حتی پسرک را هم وادار به داشتن شوقی عمیق در قلب و افکاری زیبا در ذهن کرده...این دلشوره و ذوق، به اندازه ای است که حتی قلب و ذهنش نیز، ازخانه قبلی اش برگشته و کنار او با هیجانی غیر قابل وصف زندگی میکنند.
گاهی با خود فکر میکند که این حجم از خوشحالی فقط و فقط به جیهوپ تعلق داشته و دارد و شاید این ها نشانه ای از آمدن اوست، اما وقتی به آخرین جمله هایش قبل از رفتن فکر میکند، تمام ذوقش فروکش کرده و جایش را دردی عمیق و قدیمی میگیرد... اما باز هم زیاد دوام نیاورده و دوباره همان دلشوره و شوق فوق العاده، کل بدنش را احاطه میکند.
دوست دارد هر چه زودتر بفهمد چه خبر شده که صبح هایش را اینگونه هیجان زده به شب میرساند. جین و تهیونگ گاهی در گوش هم چیزی را پچ پچ میکنند و بعد از آن با ذوق میخندند و شوگا نیز با علامت چشم و ابرو به آنها میفهماند که خندیدن کافیست.
البته ناگفته نماند که یکبار جیمین دید شوگا آنهارا کناری کشیده و اگرچه که لحنش آرام بود، اما با تقلا های بسیار فهمید که جمله «شششش...چه قدر سر و صدا میکنین...میفهمه ها» را زمزمه میکند.
میدانید چیست؟! دیگر کافیست...دیگر ماندن در پشت صحنه هر اتفاقی که در اطرافش میفتد کافیست...دیگر وقت آن رسیده که خودش نقش اصلی داستانش باشد!
این داستان باید با دست ها خودش نوشته میشد.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
دیگر مثل دوسال پیش سوار هواپیمای شخصی نشد تا به وطنش بازگردد...مثل تمام آدم های عادی که سوار هواپیما میشوند، سوار هواپیمایی عمومی شد و به همراه دو نفری که شاید بهتر باشد بگوید ناجی زندگیشان است، به سمت وطنش نه...به سمت جیمینش پرواز کرد.
دلش برای تمام آن هفت ماه و مهربانی های بی منت و خنده های آسوده و چشمان پسرکی که با هر خنده طوری بسته میشوند تا او نیز همانند جیمین، زندگی را یک خط ببیند...تنگ شده
دلش برای تمام با هم بودن هایشان تنگ شده...برای تمام خاطرات آن هفت ماه که در این دو سال نه تنها ثانیه ای از آن را فراموش نکرده بود، بلکه صبح اش را با یاد آن خاطرات شب کرده و شب را به یاد انها صبح کرده بود.
این زندگی پر از شور و هیجان که از این پس به دست می اورد را مدیون جیمین است...از آینده بی خبر بود، اما میتواند بگوید مطمئن است که اگر میخواهد به بهشت برسد...باید از جهنم رد شود.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
امروز این سه نفر عجیب تر از هر وقت دیگه ای رفتار میکنند...با هول و هیجان این سمت و آن سمت میروند و پس از انجام هر کار، انگشت شصتشان را به علامت «کارت عالی بود» بالا میاورند. در این یک روز که تصمیم گرفته قهرمان داستان خودش باشد، شب را نخوابید و در عوض به کل عمارت سرک کشید و متوجه دری بسته شد که با تمام در های آن عمارت متفاوت بود.
در داخل راهرویی که از پیچ در پیچ شدن در تمام اتاق ها و راهرو ها پدیدار شده بود و حتی پسرک باید رمزی برای ورود به ان میزد!
در پشت کمد یک اتاق، از آن بیست و هفت اتاق بود.
رمز آن در از چند حرف تشکیل شده بود و آنطور که پسرک در فیلم ها دیده بود، اگر سه بار رمز را اشتباه میزد، دستگاه شروع به آژیر کشیدن کرده و تمامی اهالی منزل را بیدار میکرد و این دقیقا چیزی بود که هیچگاه و هیچ وقت نباید اتفاق میافتاد...زیرا اگر اهالی خانه متوجه میشدند که او خانه را یواشکی میگردد و به دنبال چیزی عجیب است، برایش بد تمام میشد که هیچ، آنگاه تهیونگ و جین و شوگا، در مورد او چه فکر هایی که نمیکردند.
+هی جیمین...
افکارش...باری دیگر توسط تهیونگ شکسته شد...سرش را بالا آورد تا به او بفماند که حرفش را شنیده و منتظر ادامه آن است.
تهیونگ متوجه حرکت او شد و حرفش را ادامه داد:
+بلدی کیک درست کنی؟!
جیمین سری به معنای مثبت تکان داد و همان لحظه تهیونگ با علامت دستش به او فهماند تا دنبالش برود...به سمت آشپزخانه راهی شده و جیمین نیز به دنبالش قدم بر میداشت.
پس از رسیدن به آشپزخانه، تهیونگ لوازمی را که برای پختن کیک لازم بود روی میز چید و بعد کنار رفت تا به جیمین بفماند که امروز، روز خاصی است و باید کیک درست کند و این حرکت را هم باید به معنی این گوی و این میدان برداشت کند.
جیمین قدمی به سمت میز برداشت و دستانش را روی آن گذاشت تا ابزار و وسایل را از نظر بگذراند…همه چیز آماده بود، گویی فکر همه جا را کرده بودند تا مبادا جیمین بتواند از زیر کیک پختن در برود. کلافه ظرف بزرگ را برداشته و پودر کیک را درون آن ریخت و پس از انجام مراحل درست کردن کیک، آنرا درون فر گذاشت.
درست کردن کیک را دوست داشت و با علاقه ای غیر قابل وصف آن کار را انجام میداد، چرا که اولین بار پختن کیک را جیهوپ به او آموزش داده بود. او از جیهوپ چیز های زیادی آموخته و دیده بود، باید از او تشکر میکرد.
البته...اگر روزی دوباره اورا دید.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
پرواز نزدیک ده ساعت طول کشید و هوا اکنون تاریک است.
دل در دلش نیست...قرار است جیمینش...پسرک همیشه شادابش را اینبار...با ظاهری متفاوت تر ببیند...ظاهری که مطمئنا قرار نیست برایش خوشایند باشد
_هی پسر زود باش
با این حرف نامجون به خود آمد و سر به سمت او برگرداند
آن دو پسر منتظر او بودند تا از فرودگاه خارج شده و سوار بر ماشین شوگا شوند.
رفیق قدیمیشان به دنبال آن ها آمده بود، تا به سمت خانه راهنماییشان کند و از همه مهم تر، یکی از دلایل آمدنش شناخته نشدن آنها بود.
یقینا یانگ برای آنها در هر جای کره بپا گذاشته بود...شوگا آمده بود تا قبل از آنکه آن انسان های فضول آنهارا حتی با ماسک و کلاه و عینک شناسایی کنند، این سه نفر را از فرودگاه راهی منزل امن خودشان کند.
هوسوک سری به معنای فهمیدن حرف نامجون تکان داد وسریعا به همراه آن دو نفر به سمت در خروجی به راه افتاد، پس از خارج شدن از فرودگاه...عینک افتابیش را در آورد و خطاب به دو نفری که کنارش ایستاده بودند گفت که انها هم عینک هایشان را از روی چشم هایشان بردارند، اما نامجون با ناباوری نالید:
هوسوک...اینطوری ممکنه مارو بشناسن!_
هوسوک به سمت نامجون برگشته و به آرامی زمزمه کرد:
+کسی تو شب عینک آفتابی نمیزنه! مگر اینکه ما باشن و بخوان قایم شن
نامجون سری به معنای فهمیدن تکان داد و همزمان با گفتن جمله «راست میگی» به شوگایی خیره شد که کمی دورتر از انها ایستاده بود، سپس بدون گفتن حرفی به آن دو نفر به سمت شوگا راه افتاد، چرا که میدانست منظور اورا فهمیده اند و دنبالش خواهند آمد.
چند قدمی باقی مانده به شوگا را کمی تند تر برداشت و خود را محکم در آغوش او پرت کرد...شوگا نیز با خنده از این حرکت نامجون استقبال کرده و اورا محکم در آغوش کشید... پس از چند ثانیه ای که اقدام به جدا کردن نامجون از خود کرد، چشمش به هوسوکی افتاد که بعد از آن دوسال به طرز قابل توجهی عوض شده بود...از لاغر شدن زیادش بگیر تا صورت و استایلش که بسیار پخته تر و مردانه تر شده بود.
نامجون کنار رفت...شوگا به سمت هوسوک قدم برداشت و وقتی مقابل او رسید، دستانش را برای به آغوش دعوت کردن او باز کرد و هوسوک چنان بی منت در آغوش او فرو رفت که گویی پس از تصادفی وحشتناک که امکان زنده ماندن هیچ کس وجود نداشت، آن سه نفر همدیگر را زنده یافته بودند.
دلش به شدت برای آن مرد یخی و بی اهمیتی هایش به تمام اتفاقات دنیا تنگ شده بود...برای مردی که بی توجه در هر شرایطی میخوابید و همیشه او و نامجون را با این کار هایش به خنده می انداخت...بی اندازه دل تنگش بود.
با این افکار کمی محکم تر شوگا را به خود فشرد و شوگا نیز آغوشش را بیشتر برای او و دل تنگی هایش گشود. پس از گذشت چند ثانیه ای هرچند کوتاه، از آغوش او خارج شد و تمام دلتنگی هایش را در چشمانش ریخته و لب زد:
+دلم برات تنگ شده بود پسر...
شوگا نیز به او خیره شد و لب گشود:
_مطمئنا میدونی که منم همینطور...ولی بهتر نیست الان بریم؟!
هوسوک که تازه متوجه موقعیتشان شده بود سری به معنای موافقت تکان داد و رو به جونگ کوک که کمی آن طرف تر ایستاده بود با علامت سر گفت که وقت رفتن است.
هر چهار نفر سوار ماشین شدند و شوگا با قدرت هر چه تمام تر...پا بر روی پدال گاز فشرد.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
شوگا چند ساعتیست که بدون خبر دادن بیرون رفته و او دلشوره ای عجیب دارد، نکند برای شوگا اتفاقی افتاده باشد! نکند پشت این بی خبری و دلشوره اتفاق وحشتناکی باشد!
و اما جین و تهیونگ بی اهمیت بر روی کاناپه نشسته و فیلم میدیدند...گویی از همه چیز خبر دارند...و مطمئنا اگر از آنها میپرسید چه خبر است، آنها همان جملات تکراری «خودت میفهمی حالا» و یا «ما هم خبر نداریم» را به زبون میاورند. بنابراین ترجیح داد سکوت کند و خودش متوجه شود چه اتفاقی قرار است بیفتد.
تقریبا چهار ساعت از رفتن شوگا میگذرد و او همچنان بی خبر است...تا میخواست بلند شود و به سمت آشپزخانه برود و کمی آب بنوشد...سر و صدایی از بیرون خانه شنید و همان لحظه، در با صدای آرامی باز شد و صدای شوگا آمد که کسی را در خانه دعوت میکرد:
_برو تو
همان لحظه به سمت در برگشت و شوگا را دید که داخل شده و در را برای شخصی نگه داشته...در همان لحظات بود که پسری بلند قد، تقریبا هم سن و سال خودش، با لباسی مشکی و ماسکی زیر چانه اش وارد خانه شد و انجا بود که جیمین با خود فکر کرد صفات «کمرو و زیبا»را هم به صفات آن پسرک اضافه کند.
پسر سرش را بالا آورد و با خجالتی که از بدو ورود در چشمان و حرکاتش موج میزد، رو به جیمین، اول با علامت سر سلام داد و سپس لب گشود:
+سلام
جیمین تا آمد موقعیت را تحلیل کند و جواب سلام پسرک را بدهد، شخصی بلند قامت تر از او وارد خانه شد و پس از آنکه کلاهش را از روی سرش برداشت به جیمین چشم دوخت...او نیز سری به نشانه سلام تکان داد و بعد از سرک کوچکی که در خانه کشید و عبور چشمانش از تهیونگ و شخص غریبه ای ایستاده در کنار او، با صدایی که از صدای پسر غریبه مردانه تر بود خطاب به جیمین گفت:
+سلام...تو باید جیمین باشی...درسته؟!
با این حرف...هوسوک که تازه وارد خانه شده و قامتش پشت قامت نامجون پنهان شده بود، سر بلند کرد و به کسی که نامجون اورا جیمین خطاب کرد خیره شد...و اما جیمین به او نگاه نمیکرد، همچنان چشم به نامجون دوخته بود و در جواب سوال او سری به معنای مثبت تکان داد و در همان لحظه... چشمش به فردی که نامجون قرار داشت افتاد.
تمام شد...
دیدش...
باری دیگر...
هر چند با فکر توهم...
ولی دیدش...
جیهوپ را دید...
هوسوک را دید...
باری دیگر...
قلبش را دو دستی تقدیمش کرد...
باری دیگر...
اشک در چشمان بی رمقش حلقه زد...
دست خودش نبود...
نفس نمیکشید...در این عمر هم مقصر نبود!
باری دیگر...خواسته یا ناخواسته...
عاشقش شد...
هوسوک خیره به جیمین...منتظر هر گونه عکس العملی ایستاده بود ولی جیمین نیز همانند او، خیره خیره نگاهش میکرد و لحظه ای این طناب باریک دیدار را پاره نمیکرد.
هوسوک قصد داشت زبان باز کند که جیمین با هجوم دردی وحشتناک در سرش، نگاهش را از او گرفت و دو دستش را محکم بر روی سرش فشرد، سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست...گویی اینبار قرار بود بیش از توانش درد بکشد، گویی این سردرد و این عذابی که پس از دیدن او بوجود آمده بود، اینبار برای نابود کردنش امده بود.
تهیونگ که متوجه وارد شدن آن سه مرد شده بود، قدمی پیش گذاشت تا به آنها سلام و خوش آمد گویی بکند که با دیدن جیمین در آن سر و وضع از حرکت ایستاد و با هراس به سمت او برگشت. پسرک روی زمین زانو زده و سرش را با فشار محکمی بین دستانش گرفته بود...چشمانش از شدت درد بسته بود و هذیان وار چیز هایی زیر لب زمزمه میکرد...گویی از کسی میخواست از او فاصله بگیرد...میخواست رهایش کند و به حال خود بگذارد...کلمه «نه» مدام بر روی زبانش جاری میشد و دست هایش لابه لای موهایش مشت میشد، به طوری که تهیونگ فکر میکرد اگر تا ثانیه ای دیگر دست جیمین را از لای موهایش پایین نیاورد، شاهد کنده شدن دانه دانه موهای او خواهد بود!
لابد باز هم هوسوک را دیده...آن مرد لحظه ای جیمین را به حال خود رها نمیکرد...در خوشی ها...در غم ها...هنگام خندیدن و اشک ریختن...همه جا با آمدنش، جیمین را عذاب میداد...
تهیونگ به سمت او رفت و دستانش را بر روی شانه های لرزان او گذاشت اما با عکس العمل جیمین چند قدمی عقب رفت…پسرک ناگهان برخواست و بی اختیار، دست تهیونگ را هل داد و با این کارش باعث بر هم خوردن تعادل خودش و تهیونگ شد.
تهیونگ که چند قدمی عقب رفته بود، با برخوردش به یکی از آن سه مرد بی آنکه نگاه کند و ببیند به کدام یک از آنها برخورد کرده، تنها به جیمینی خیره بود که با بهت به او نگاه کرده و پس از آنکه نگاهش را از او گرفت، بی آنکه به شخص دیگری نگاه کند، با قدم های لرزان و چشمانی نابینا سالن را ترک کرده و از خانه خارج شد.
جین که انتظار این عکس العمل را از جیمین نداشت، خواست به دنبال او برود که با گرفته شدن دستش توسط نامجون، و علامت سری که به نشانه نه تکان داد، سر جا ایستاد.
زیبا بود...جذاب بود...مرد بود...موهایش...همچون مخمل بود...پوستش همچون دریایی زلال بود و در چشمانش که به او خیره نبودند، دنیایی از زیبایی های جهان بود...این پسر چگونه توانسته بود اینگونه جذاب شود؟! ورزش کرده بود؟! چیزی خورده بود؟! یا این ها همه مادرزادی بود؟!
تهیونگ که متوجه شد چند ثانیه ایست به کسی تکیه زده ورفتار جیمین را تحلیل میکند، سریعا خود را کناری کشید تا از او عذر خواهی کند که با دیدن پسرک و کهکشانی پر ستاره در چشمانش، نفس برید از چیزی که میدید سخن در دهانش سر خورد و پایین رفت... چنان زیبایی در یک پسر بچه!
چشمان درشت و پر ستاره اش، لب هایی که کوچک اما سرخ بودند، بینی که کمی بزرگ، اما بسیار بانمک بود و پوستی که همچون آسمان پاک و تمیز بود!
پسرک نیز به کسی که با تعجب به او نگاه میکرد چشم دوخته بود. از تمام رخ چه صورت زیبا تری داشت...حال که میتوانست بهتر ببیند چه قدر بیشتر برایش جذاب شده بود...حال که از نزدیک شاهد چشمانش بود...چه قدر خدارا شاکر بود که به آن سفر آمده...اگر با رفتن به سفر توانسته بود این مرد جذاب را ببیند، دلش میخواست تا عمر دارد در سفر باشد! مرد های زیبا در این عمارت کم نبودند!
تهیونگ که همچنان خیره به چشمان او حتی پلک هم نمیزد، با صدایی از سمت دیگر به خود آمد:
اون چش شد؟!_
نامجون با تعجب پرسید و منتظر ایستاد تا کسی جوابش را بدهد اما همان لحظه جین رو به تهیونگ با هراس گفت:
ت...تهیونگ...برو دنبالش+
و اما قبل از آنکه تهیونگ جواب حرف جین را بدهد...نامجون با صدای رسایی گفت:
نمیخواد...هوسوک میره_
تهیونگ با شنیدن آن اسم نفرین شده از زبان نامجون خشکش زد...انگار که سطل آب یخی را رویش خالی کرده باشند، میخکوب شده سرجایش ایستاد و به دهانی که این حرف از آن بیرون آمده بود خیره شد.
هوسوک؟!
همان مردی که به خاطر او جیمین به این وضع افتاده بود؟!
تا به خود آمد و خواست در جواب این حرف نامجون پاسخی بدهد...شخصی که به همراه آن سه نفر آمده بود با سرعت از کنار او گذشت و دوان دوان به سمت در خروجی رفت.
تهیونگ حتی فرصت نکرد چهره آن مرد را ببیند، مرد تنها با شنیدن این حرف نامجون، انگار که خودش هم قصد چنین کاری را داشته، به سرعت خارج شده بود. هوسوک پس از خارج شدن از خانه، کمی اطراف را از نظر گذراند و با دیدن جیمین که کنار ساحل و پشت به او ایستاده، به سمت پسرک معصومش به راه افتاد.
جیمین به بیرون آمده بود تا کمی هوا بخورد و بتواند لااقل ذهنش را از آن کابوسی که دوباره دچارش شده بود آزاد کند که ناگهان با صدایی از پشت سرش که «جیمین» خطابش کرده بود... کمی پرید و به سمت او بازگشت.
دوباره او بود...دوباره هوسوک...دوباره جیهوپ...دوباره آن هفت ماه و باز هم دوباره آن دو سال!
قدمی به عقب برداشت اما قبل از آنکه بتواند شروع به دویدن کند هوسوک با دو قدم بلند خود را به او رساند و دستانش را گرفت.
نه...
امکان ندارد...
نمیشود...
هوسوکِ خیالِ او نمیتواند دستانش را بگیرد...
هوسوک خیال او نمیتواند انقدر نزدیک شود...
او...نمیتواند به جیمین دست بزند...
دیگر نمیتواند!
اما اکنون...
هوسوک دست او را گرفته!
پس یعنی...
هوسوک با صدایی آرام شروع به حرف زدن کرد و رشته افکار جیمین را پاره کرده و او را از دنیای خلسه بیرون کشید:
+جیمین...منم...جیهوپ...برگشتم...ببین...
و اما جیمین بدون حرف فقط به چشمانی که بی ریا حرف میزند خیره بود...نه...امکان ندارد...او...برگشته بود؟! چه شوخی بیرحمانه ای!
جیهوپ که دیگر بر نمیگشت! خودش گفته بود!
هوسوک دستان سرد پسرک را بیشتر در دستان گرمش فشرد و...آخ که این تضاد چه قدر دردناک بود!
جیمین نگاه اشک آلودش را به پایین دوخت و خیره به دستانی که بر هم گره خورده بودند، نفس عمیقی از فرط ناباوری کشید و دوباره به هوسوک چشم دوخت. خیره شدنش به آن چهره تکرار نشدنی، مصادف شد با ریختن قطره اشکی از گوشه چشمش که این دلتنگی دوساله را ابتدا تا گونه و سپس تا روی دستان گره خورده شان برد...
هوسوک برای آرام کردن او دوباره زمزمه کرد:
+من برگشتم جیمین...ببین...من اینجام...دیگه برگشتم...دیگه قرار نیست جایی برم! من...من اومدم پیشت جیمین...
جیمین همچنان خیره به چشمانی که قدر یک کهکشان دلتنگشان بود، نه حرفی میزد و نه حرکتی میکرد که این کارش باعث بیشتر شدن ترس هوسوک شد به طوری که با فشار دادن دستش او را مجبور به سخن گویی کرد:
+جیمین؟ نمیخوای چیزی بگی؟!
و در آن لحظه بود که پسرک به خود آمد...مطمئن بود که آن جیهوپ باز هم خیال است...رویایی شیرین که اگر میتوانست، هیچ گاه و هیچ وقت از آن خارج نمیشد و تا ابد با جیهوپ در آن رویای وصف نشدنی زندگی میکرد.
با هجوم این افکار به سرش، چشمانش را گرد تر کرد و سریعا دستانش را از دست هوسوک بیرون کشید، بدون هیچگونه ملایمتی با آستین زبر لباسش اشک هایش را پاک کرده و پس از انداختن آخرین نگاه به هوسوک شروع به دویدن کرد...جایی جز خانه نداشت...پس باز مجبور به پنهان شدن در اتاقش بود.
در خانه را با شدت باز کرد و بی توجه به آن پنج نفر که با تعجب
به او خیره بودند به سمت اتاقش دوید که هنوز چند قدم برنداشته
دستش توسط شخصی کشیده شد و به سوی او برگشت
باز نیز جیهوپ بود...همان جیهوپی که خواب را در شب و آسایش
را در روز از او گرفته بود
جیهوپ خیره در چشمان پر اشک او همان طور که با دستانی بر
روی شانه های لرزانش و تکان های شدیدش اورا به خود میاورد
با مصممیت لب زد:
+به خودت بیا پسر!
جیمین نیز به چشمان اشک آلود او خیره شد...هوسوک...بغض کرده
بود؟!
بود؟! جیهوپش...مرد بزرگ و پر قدرت زندگیش...بغض کرده
هوسوک کمی دیگر اورا تکان داد و با تکان های شدید او، موهای پریشانش بر روی پیشانی اش ریخته و قطره اشک دیگری از چشمانش سر خورد و بر روی گونه اش لغزید.
جیهوپ همچنان تحت تاثیر این قطرات اشک که بر روی گونه
جیمین جاره شده بودند بود، این چشم ها...این پلک ها...این گونه ها...برای او خیس و بارانی بودند! مسبب تمام این زجر و سختی کشیده شده توسط ابن پسر خودش بود!
بی درنگ شانه های پسر را جلو کشید...صبر کافی بود! اغوشش را میخواست و حتی شیطان هم منکرش نبود!
آغوشی که دلتنگی لحظه به لحظه این دو سال را به دنبال داشت. دستانش را دور شانه های لرزان جیمین حلقه کرد و با دلتنگی
فراوان اورا هر چه محکم تر به آغوش فشرد و سرش را لای
موهای نرم و پریشان او پنهان کرد.
جیمین همچنان ترسیده از اتفاقات اخیر، به رو به رو چشم دوخته
بود و با لرزش های محسوس، اشک میریخت.
هوسوک دست هایش را روی شانه های جیمین محکم تر کرد و با
دلتنگی و بغضی که در صدایش هر چند کم، ولی مشخص بود جایی نزدیک به گوش جیمین و بی توجه به نگاه متعجب آن پنج نفر لب زد:
+نمیخوای حرف بزنی؟! دلم برای صدات تنگ شده...
جیمین با شنیدن اعتراف زیبای او، بازدمش را با سوز و آه بیرون
داد و با اشکی که همچنان بر روی گونه اش جا خوش کرده بود،
با صدایی لرزان و آرام درگوش هوسوک زمزمه کرد:
_خ...خودتی؟!
هوسوک که از شنیدن صدای آرام و مظلوم او، دلتنگی اش به سر
حد مرگ رسیده بود، با هیجان غیر قابل وصفی و در حالی که
اورا دوباره بیش از پیش به خود میفشرد در گوشش زمزمه کرد:
+آره...خودمم...خودمم جیمین...برگشتم پیشت
دلش میخواست اسم اورا فریاد بزند شاید که دل تنگیش کمی کاهش
یابد...اما مگر یک فریاد، کمکی به دل بی تابش میکند؟
جیمین که دیگر باور کرده بود این ها هیچکدام توهم نیست، دستانش را با دلتنگی بالا آورد و چنان محکم بر دور گردن هوسوک پیچید که پسر احساس کرد اگر کمی دیگر پیش برود خفه خواهد شد!
پس با خنده در گوش جیمین زمزمه کرد:
+داری خفم میکنیا
جیمین با شنیدن صدای او که همچنان قصد داشت مثل آن هفت ماه،
جو های بد را آرام کند و اورا بخنداند، بغضش شدت گرفت و در
حالی که از شدت بغض میلرزید، حتی دستانش را دور گردن او
محکم تر کرد و سرش را در گردن مردی که بی صبرانه منتظر امدنش بود پنهان کرد.
دیگر چیزی اورا اذیت نمیکرد، دیگر احساس نمیکرد در حال خفه
شدن است...تنها احساسی که داشت دلتنگی بیش از اندازه اش بود.
موهای جیمین...همچون دوسال پیش...هنگامی که برای اولین بار آغوشش را به روی او باز کرد، بوی گل های معطر بهاری را میداد...پسرک او...جیمین...هنوز هم همان پسر هفده ساله دوسال پیش بود...
او نیز یکی از دستانش را دور کمر جیمین حلقه کرده و دست
دیگر را دور شانه هایش انداخت و همچون او محکم جیمین را به
خود فشرد... حقا که او لیاقت این بخشش و مهربانی را از سوی
جیمین ندارد...حقا که در حق او بدی های فراوانی کرده و اما
جیمین اینگونه بی منت او را در آغوش کشیده و میگرید.
برای چنین پسری چگونه لقبی مناسب بود وبرای کسیمثل هوسوک چگونه شکنجه ای؟
جیمین در بغل او میلرزید و میان گردنش هق هق میکرد، گریه
های بی انتهایش امان هوسوک را بریده بود، او نیز مثل جیمین
بغض کرد، اما سد ساخته شده مقابل چشمانش اجازه باریدن اشک هایش را نمیداد.
جیمین را بیشتر به خود فشرد و با لحنی آزرده گفت:
+جیمینی...اینجوری گریه نکن
جیمین که از شنیدن دوباره صدایش، هق هق هایش شدت گرفته
بود، با دلتنگی که دوباره در وجودش رخنه کرده بود، شروع به
گریه کردن و لرزیدن در آغوش هوسوک کرد.
اگر پسرک کمی دیگر گریه میکرد... نباید توقع مهربانی را از هوسوک میداشت...یقینا هوسوک تمام عالم و آدم را برای تمام شدن گریه جیمین به آتش میکشید!
هوسوک دست هایش را نوازش وار روی کمر پسرک کشید و سرش را در گردنش فرو برد تا شاید با این حرکت کمی از شدت گریه او کم کند.
جیمین حرف های بسیار داشت...حرف هایی که در این دوسال، درون قفسه سینه اش حبس کرده بود...تا هوسوک بیاید و گله کند...تعریف کند...و اگر هم نیامد...روی هم انباشه کرده و شاید هم دق کند...
هوسوک باری دیگر کمر جیمین را نوازش کرد...موهایش را...شانه هایش را...اما گویی گریه پسرک تمامی نداشت...جیمین بیشتر از انچه فکرش را میکرد دلتنگ بود...
وقت گفتن بود...وقت گفتن حداقل یک جمله از تمام جملات دریا شده در دلش...
_دلم برات تنگ شده بود...ادامه دارد...
سلااااام
خوبید؟
پارت۱۳ بالاخره اپ شد و دلیل دیر اپ شدنش هم:
۱_مشغله های زیاد بنده
۲_ نظر ندادن و ووت ندادن های شما:(
چرا ووت نمیدید واقعا؟ تو لایبرری هاتون اد میکنید، ولی ووت و نظر نمیدید:((
اگر میخواید که یه روند مشخصی واسه اپ داشته باشیم، مثلا هفته ای یکبار، باید ووت هارو بیشتر کنید :)
مرسی که فیکمو برای خوندن انتخاب کردید.
![](https://img.wattpad.com/cover/209717443-288-k137273.jpg)
YOU ARE READING
"because of seven deadly convictions"
Action«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...