Part: 12

78 16 3
                                    

" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»

BY:DEMIAN

GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTION

PART: 12
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
تلاقی نگاه هایشان لحظه ای از هم گسسته نمیشد...به طرز خارق العاده ای به آن پسر بچه که ما بین پانزده تا هفده سال داشت خیره شده بود و گویی قصد دست برداشتن را هم نداشت. اکنون جیمین او نوزده ساله است و این پسر حتی از جیمین نیز کوچک تر است! یا واقعا هفده سال بیش ندارد، یا این چهره اوست که اینقدر این پسرک را جوان نشان میدهد.

پسرک که جونگ کوک نام داشت، بدجور اورا یاد پسر دوست داشتنی خودش«جیمین» می انداخت...درست است که چه از لحاظ چهره، چه از لحاظ اخلاق و دیگر‌چیز ها تفاوت های بسیاری داشتند...اما این پسر...خصلتی غیر قابل انکار داشت...او همچون ‌جیمین بیگناهی بیش در این مخمصه نبود.

پسرک هم میترسید و هم به آن مرد غریبه که ناگهانی و نیمه شب وارد اتاقش شده بود اعتمادی اعجاب انگیز داشت... اعتمادی کورکورانه که منشعش را نیز نمیدانست.

آن چشم ها؟ آن نوازش ها؟ آن زیبایی که در لحنش موج میزد و انسان را ترغیب به اعتمادی بی نهایت میکرد؟ آن مهربانی که در چهره و کلامش بود؟ آن بی آلایش حرف زدن ها؟ آن لبخندی که لحظه ای از لب هایش ‌پاک نمیکرد تا مبادا پسرک را بترساند؟ و یا آن پنج دقیقه ای که بدون انداختن وزنش روی پسرک، بر روی او خیمه زده و اورا با دستان و جملاتش نوازش میکرد؟ نمیدانست...

هوسوک که آرام شدن پسر بچه را دید، آرام دستانش را از روی گونه او به موهای نرم و مخمل مانندش حرکت داد...کمی ابروهایش را بالا انداخت و با لحنی متعجب که سعی میکرد شوخ طبعی را چاشنی اش کند، بی آنکه لحظه ای لبخند‌ روی لب هایش را از بین ببرد زمزمه کرد:

+میخوای همینطوری ‌بهم خیره شی؟!

پسر که همانند تمام کار هایش در آن پنج دقیقه، از این لحن شوخ طبعش نیز خوشش آمده بود، بی آنکه حرفی بزند تنها ‌سری به نشانه مخالفت تکان داد و هوسوک که دید پسرک آرام است و دیگر تقلایی برای رهایی نمیکند، با آنکه دهانش آزاد است و میتواند چنان داد و فریادی راه بندازد تا نصف شهر به خانه تاجر معروف کشور بریزند و اینکار را نمیکند، بیش از پیش از آن پسر بچه با موهای نرم و مخملی و چشمانی درشت و براق خوشش آمد.

کم کم وزنش را از روی تخت برداشت و روی تشک نشست، پسرک هنوز روی تخت خوابیده و با آن چشمان درشت که کمی به خاطر اشک های چند دقیقه گذشته اشک آلود بودند، کار های مرد غریبه را دنبال میکرد و حتی دست هایش را نیز همچنان بر روی هوا نگه‌ داشته بود، تا مبادا مرد غریبه را با کاری اضافه عصبانی کند.

هوسوک که درنگ پسرک را دید، کمی به سمتش برگشته و وقتی دید به او خیره است، چند باری دستش را روی تشک زد تا پسر بلند شده و کنار او بر روی تخت‌ بنشیند...پسرک ‌با دودلی و تردید از روی تخت بلند شد، کمی خودش را جمع و جور کرد و کنار هوسوک بر روی تخت نشست، دستانش را بر روی زانو هایش مشت کرده و سرش را پایین انداخت.

"because of seven deadly convictions"Where stories live. Discover now