part: 7

96 20 2
                                    

"Because of seven deadly convictions"
«به خاطر هفت گناه مهلک»

‌BY: DEMIAN

GENER: DRAM.SAD.HARSH.
ACTION.ENIGMATIC

PART: 7
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

جو تازه کمی آرام شده بود، خنده هایشان پایان ‌یافته و هر دو در حال نفس زدن بودند.
پسرک میان نفس هایش به زور گفت:
_

ببین...ببین...من نمیدونم چمه...ولی لطفا...لطفا...اصن نگام‌‌‌ نکن‌‌‌...هیچی هم نگو...چون...چون نمیتونم جلوی خودمو بگیرم باشه؟!
جوابی از طرف مرد غریبه دریافت نشد و او را کنجکاو تر کرد
_هی؟! با توام! باشه؟!
اینبار هم جوابش تنها سکوت رستوران بود...کم کم داشت نگران میشد...نکند بلایی سر آن مرد آمده بود!
چرا غریبه جوابش را نمیداد؟!
کلنجار رفتن با خود را تمام کرد و به آرامی به سمتش چرخید، در کمال ناباوری او را دید که باز هم‌ به‌ پیشخوان تکیه زده، سرش را بالا گرفته و با چشمان خمار و اشک آلود از خنده به او مینگرد.
_هی...منو ترسوندی! چرا جوابمو نمیدی؟
مرد غریبه ابرویی بالا انداخت، کمی سرش را پایین تر آورد تا پسرک را بهتر ببیند، آب دهانش را قورت داد و با لبخندی کوچکی بالاخره لب باز کرد:
+خودت گفتی هیچی نگم!
پسرک کمی سرش را خاراند و به روبه رو خیره شد:
_خب...راست میگی
ناگهان سرش را بالا آورد و با تعجب به مرد غریبه خیره شد، انگار که چیز جالبی به یاد آورده باشد با هیجان شروع به حرف زدن کرد:
_اااا، راستی...
متاسفانه سرنوشت مجال نداد تا ادامه حرفش را به زبان آورد چرا که صاحب رستوران در را با عصبانیت باز کرده و مرد غریبه برای بار دوم شاهد برخورد در به دیوار پشت در بود.
صاحب رستوران که آقای ه‍ئو نام داشت پس از نگاه مختصری که به دور و اطراف انداخت رو به جیمین با لحنی متعجب که کمی هم عصبانیت چاشنی اش کرده بود گفت:
+پس چرا سر کار نیستی پسر؟!
هوسوک متعجب از اینکه هر کسی داخل رستوران میشد اورا نمیدید یا وانمود به ندیدن او میکرد، نگاهی به جیمین و سپس به صاحب رستوران انداخت و برای کمک کردن به پسرکی که خود را جیمین معرفی کرده بود پیش قدم شد:
+سلام...شما باید آقای هئو باشید
اقای هئو که اولین بارش بود چیزی را نمیدید یا متوجه حضور ‌شخصی ‌نمیشد با شرمندگی نگاهی به مرد انداخته، خود را کمی جمع و جور کرده‌ و پس از صاف کردن صدایش با لحنی دلنشین گفت:
_سلام، خوش اومدین...اگر اشتباه نکنم شما هم باید گارسون جدیدمون باشید
هوسوک قدمی جلو گذاشت و لبخند مهربانی به لب آورد و در جواب اقای ه‍ئو همزمان با تعظیم کردنش که به نشانه ادب انجامش داد گفت:
+بله، جیهوپ هستم...جانگ جیهوپ، به عبارتی همون گارسون جدید رستورانتون...خوشبختم
اقای هئو که از ادب جیهوپ نهایت لذت را برده بود، همانند‌ جیهوپ لبخند شیرینی به لب‌ آورد و او هم چند قدمی جلو آمد:
_بله، به یاد دارم، منم خوشبختم، تشریف بیارید تا قسمتی از کارتون رو بهتون توضیح بدم...بقیشو اقای پارک زحمت میکشن
جیهوپ با همان لبخند دوست داشتنیش رو به جیمین چرخید و لب زد:
+من با‌ آقای پارک‌ زودتر آشنا شدم، شما که اومدین مشغول معرفی بودیم
سپس یواشکی چشمکی به صورت متعجب و لپ های گل انداخته جیمین زد، که با‌ اینکارش نه تنها باعث خجالت بیشتر جیمین و انداختن بیشتر سرش به پایین و گل انداختن بیشتر لپ هایش شد، بلکه تمام آبرو و حِیثیَت چند ساله جیمین را هم نابود کرد... چرا که همان لحظه و درست در همان حالت و با همان لپ های گل انداخته و خجالتی، اقای هئو به سمتش برگشت و از دیدن صورتش سرفه مصنوعی به منظور نگه داشتن خنده اش انجام داد...
تمام شد...هر چه آبرو داشت تنها با همین حرکت به ابدیت پیوسته و تا عمر داشت دیگر نمیتوانست در چشمان رئیسش نگاه کند
آه که چه میشد اگر حداقل آن لحظه آشپز و بقیه کارگران از راه نرسیده بودند و آنها هم او را در این حالت نمیدیدند...
صدای سرفه آقای هئو در صدای خنده های کارگران و آشپز گم‌ شد. آشپز قدمی جلو گذاشت و در مقابل سر‌پایین انداخته شده جیمین ایستاد و با خنده که هیچ تمسخری در آن وجود نداشت گفت:
_آیگووو، پسرمون لپاش چه گلی انداخته
سپس دوباره خندید، از جلوی جیمین کنار رفته و قبل از رد شدنش از کنار پسر دستی به شانه اش زد.
منظورش چه بود؟
خب معلوم است!
«اشکالی نداره...برای همه پیش میاید» سپس همراه باقی کارکنان در حال خنده ‌به سمت آشپز خانه به راه‌ افتاد.
خب...شاید لقب بد‌شانس ترین انسان روی زمین شایسته اش بود...نه؟
جیمین که همین یک ذره آبرو اش هم جلوی کسانی که اکنون دار و ندارش بودند رفته بود سریع رو به‌ آقای هئو کرده و باز هم با خجالت و سریع گفت:
_من...من دیگه برم به کارم برسم، با اجازه...
رویش را برگرداند و سریعا مکان را به قصد رفتن به آشپز خانه ترک کرد
آقای ه‍ئو خطاب به جیهوپ با لبخندی عمیق و نگاهی که جیمین را دنبال میکرد، با شادی لب زد:
"پسر با نمک و مهربونیه..."
هوسوک هم رویش را برگرداند و به جیمینی که در حال تعظیم و عذر خواهی از سرکارگر بود نگاه کرد، گویی به او برخورد کرده و با آنکه هیچ اتفاقی برای سرکار‌گر نیوفتاده، ولی مدام تا کمر خم میشود و از او عذر خواهی میکند، در حالی که سرکارگر میگوید که حالش خوب است و‌اتفاقی برایش نیوفتاده است.
هوسوک تا آمد جواب آقای هئو‌ را بدهد، مرد خنده ای کرد و با دلنشینی که از لحنش میبارید ادامه داد:
" و کمی هم سر به هواس"
هوسوک که تمام اخلاقیات نام برده شده‌ توسط آقای هئو را در جیمین میدید و باز هم لبخندی به لب آورد و تنها به گفتن«درسته»ای اکتفا کرده و به دنبال آقای هئو به راه افتاد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
"ببین اینجا آشپزخونس، سفارشاتو از اینجا میگیری و کافیه به شماره میز پایین برگه نگا کنی و ببری بزاری سر میز...بعد از رفتن مشتری میزو برای مشتری بعدی تمیز کن و از همه مهم تر...بی دقتی ممنوع! "
هوسوک که با دقت به حرف آقای هئو گوش داده و مرتب در حال بررسی محیط و محل کارش بود با جمله«بی دقتی ممنوع!» سمت آقای ه‍ئو برگشته و با لبخند ملایمی، صاف ایستاد ومحکم گفت:
+اطاعت میشه
اقای هئو بار دیگر به خود برای داشتن چنین گارسون ها و کارگر هایی افتخار کرده و برای بار هزارم خداراشکر گفت که خدمه اش مانند خدمه رستوران آنطرف خیابان نیستند و اول از همه سراغ خودش آمده اند...نه آن یکی رستوران.
مدیریت آن رستوران علاوه بر افتضاح بودنش بسیار بسیار خودخواه بود، این را حتی از اسم رستوران هم میشد فهمید «رستوران فقط رستوران کیم!»
آه که اگر خدمه اش مخصوصا سر آشپزکار بلد و جیمین مهربان و خوش اخلاق و پسرک تازه وارد اما با‌ ادب را از دست میداد تمام موفقیت و محبوبیت رستوران را بر باد داده، خود نیز باید به عنوان دستشویی شور به رستوران آنطرف خیابان میرفت...لازمه کار آنها مهربانی، دقت‌ فراوان و از جمله خوشتیپ بودن بود، که خوشبختانه ‌این سه نفر این قانون را کاملا زیر پا گذاشته، با لبخندی ملیحی به آن مینگَرَند و در آخر هم«ذکی»بارش میکنند و از رویش رد میشوند.
کیم سوک جین...پارک جیمین و ‌اکنون نیز کیم جیهوپ
بهتر است که اعتراف کند، تمام این شهرت و محبوبیت در سئول را مدیون این سه نفر است و مدیون خواهد بود، چرا که هر بار ناخودآگاه از گوشه کناری صحبت رستوران را میشنید، بحث غذاهای خوش طعم و خوشمزه و از همه مهم تر مهربانی و جذابیت گارسون رستوران‌ وسط بود... و حال یقین داشت که این پسرک تازه وارد، شهرت رستورانش را بیشتر‌کرده هیچ...آنرا روی غلطک انداخته و با‌ کمک دو نفر دیگر، رستوران را به بهترین رستوران دنیا تبدیل خواهند کرد.
اقای هئو از آنها استفاده ‌نمیکرد، بلکه خوشحال بود که پیش او هستند، چون که او همه کارگرانش، از خوب بگیر تا بد، از با ادب بگیر تا بی ادب، از کارکُنَش بگیر تا کار نکن، همه را دوست داشت...اما یقینا یک فرقی بین با ادب و کارکن و خوب، با بی ادب و کار نکن و بد میگذاشت، آن هم مرخصی های ساعتی در هر وقت و مسافرت های آخر هفته ای بود...حتی اینگونه بقیه کارکنان را نیز به جیهوپ و جیمین و جین بودن دعوت میکرد
+آقای هئو میشه این بند پیشبندو برام ‌ببندین؟!
آقای هئو که با این حرف‌ جیهوپ از افکار چندین و چند ساله اش بیرون آمده بود نگاهی به سر تا پای جیهوپ که با لباس های گارسونی هم همانند قبل میدرخشید انداخت و انگار که غذایش روی گاز در حال سوختن باشد و همزمان چیز مهمی را فراموش کرده باشد از جا برخاست و رو به هوسوک با نگرانی و پریشانی گفت:
" ای وای...بده جیمین ببنده من یه چیزی یادم ‌اومد"
هوسوک که با تعجب به رفتار آقای هئو خیره بود با این حرف او سمت جیمین برگشت که متوجه شد جیمین هم آنهارا نگاه میکرده و همانند خود او از رفتار آقای هئو متعجب است.
آقای هئو قبل از آنکه کامل از آشپزخانه خارج شود باری دیگر فریاد زد:
"زود برمیگردم تا اون موقع به جیمین بگو بقیه کار هارو بهت بگه"
و بعد کاملا از آشپزخانه خارج شد...هوسوک رو به‌ جیمین چرخید و وقتی تلاقی نگاه هایشان را دید باز هم لبخندی که تا قبل از دیدن جیمین نمادین بوده، ولی اکنون خود به خود به لبش می آمد، به لب آورد
+کمکم میکنی؟!
جیمین با حرف پسرک که خود را جیهوپ معرفی کرده بود طناب نگاه هارا پاره کرده، سریعا قدمی پیش گذاشت و با عجله دست های خیسش را با حوله خشک کرد و رو به جیهوپ چرخید:
_ااا...البته، بیا اینجا
هوسوک باری دیگر ازاینکه همچین موجودی بامزه‌ای به عنوان همکار دارد به خود بالید، سریعا قدمی پیش گذاشت، پشتش را به جیمین کرد و دو بند پیشبند را در دستش مشت کرده، به پشت و در دست ‌جیمین داد.
جیمین بند هارا از دست جیهوپ گرفته و آرام‌ شروع به گره زدن‌ کرد، شاید خیلی چرت و دور از ذهن یک ادم عاقل باشد اگر بگویم که دلش میخواست این‌ صحنه هیچ وقت تمام نمیشد و او تا ابد این بند هارا گره میزد، ولی متاسفانه چه پرت باشد‌ چه دور از ذهن، این‌ چیزی بود که حتی شده برای یک ثانیه، از ذهنش عبور کرد.
خیلی وقت بود که کارش را تمام کرده بود...بهتر است بگوید که کدام بستن بندی این همه مدت طول میکشد، اما‌ چرا نمیتواند؟! چرا نمیتواند از بوی تلخ عطرش بزند؟! چرا نمیتواند نگاهش را از نفس های آرامی که میکشد و کمرش را به بازی در می آورد بگیرد و بگوید که کارش تمام شده و میتواند برود.
از آن جالب تر هوسوکیست که میداند و باز هم کاری نمیکند...هوسوکیست که میداند کار جیمین خیلی وقت است تمام شده، میداند او فقط به منظورعطر تلخش و نفس های گرمش آن پشت ایستاده‌ و وانمود به بستن آن بند های لعنتی میکند...
جیمین به‌ خود آمد! او داشت چه غلطی میکرد؟! چندین دقیقه است آن پشت ایستاده‌ و وانمود به بستن دو بند پیشبند میکند؟! او فکر کرده کل دنیا و آدمانش احمق اند و نمیفهمند او به چه‌ منظور چند دقیقه آن پشت ایستاده؟!
سریعا دست از کار کشید، روی پنجه پا چرخیده، رو به روی جیهوپ ایستاد و با بامزه ترین حالت ممکن گفت:
_تمومش کردمممم...ولی خب چند باری باز شد و‌مجبور شدم دوباره ببندمش، اگر دوباره باز شد میتونی به جین هیونگ بگی برات ببنده چون ذاتا قوی تر از منه و مطمئنا محکم تر از من میبنده...حالا هم بیا، بهت وسایل شست و شو رو نشون بدم و یاد بدم
جیهوپ با تعجب به او خیره‌ شد و ناگهان خینی از روی تعجب کشید:
+ شما به من ‌نگفته بودین...
جیمین که رویش را برگردانده بود با این ‌حرف هوسوک که نگرانی را در صدایش موج میداد، سرجایش خشکش زد...چه چیزی را به او نگفته ‌بودند؟! او از چه‌چیز حرف‌ میزد؟! نکند‌ پی به چیزی برده‌ باشد!!
_چ...چی رو بهت نگفتیم؟!
+چرا شست و شو؟! مگه قراره زمینارو تمیز ‌کنم؟! شما گفتین من گارسونم
پسرک‌ نفس حبس شده‌اش را با صدا بیرون داد، انگاری که از‌داخل استخری پر آب، اورا در حال غرق شدن یافته باشند، نفسش بند آمده بود.
جیمین به این حرف هوسوک که‌ با صادقانه ترین لحن ممکن و بی هیچ منت و سخره ای به او گفته شده بود لبخند کوچکی زد و با مهربانی و البته‌کمی هم مزاح لب زد:
_فک کنم به جای میزا...باید مغز تورو شست و شو بدیم
سپس با خنده از کنار هوسوک گذشت...
هوسوک که از سوتی اش خنده اش گرفته بود...در دلش لعنتی به خود و این هواس پرت و دل نا آرام و در آخر هم جیمین که این چند ساعته تمام فکرش را مشغول‌ خودش کرده بود فرستاد و انگار که این ‌چند‌ ساعته این‌ موضوع برایش ‌تکراری شده‌ باشد به دنبال جیمین راهی خارج از آشپزخانه شد. خب معلوم است وسایل شست و ‌شو را برای چه میخواست ‌دیگر!
•°•°•°•°•°•°•°•°•°
+اومو، اومو، اومو....یعنی تو ‌میگی من باید این همه اسپری بزنم به یه میز؟!
_البته
+اووووه...خب این که کار خسته‌ کننده ای...نمیشه فقط دوتاشو بزنم؟!
جیمین خنده دوباره ای به این ناله ها و غرغرهای هوسوک کرده و در حالی که از کنارش رد میشد تا به آشپزخانه رفته و بقیه دستمال هارا بیاورد و کارایی آنهارا هم به او یاد بدهد، با خنده‌ اضافه کرد:
_آدم برا پول باید ‌هر‌کاری ببکنه...در ضمن... نه ‌خیر ‌نمیشه...آقای هئو بفهمه هم منو ‌میکشه هم تورو
هوسوک با این حرف جیمین انگار که امیدش واهی شده باشد با شانه های افتاده به دنبال جیمین‌ وارد آشپز خانه شد.
پسر راست میگفت، آدم برای پول باید هر کاری در توان دارد بکند.
آن موقع است که در دل همه برای خود جایی باز کرده و ‌محبوب میشود... هیچکس انسانی بی پول را دوست ندارد! آدمی که نه عقل‌ داشته باشد ‌نه شعور، وقتی پول داشته باشد، برای همه آدم تمام و کاملی است.

*پایان فلش بک
چند‌ دقیقه بود زیر باران با لباس های نا مناسب و دستی آسیب دیده‌ و پسرکی که هیچ چیزی از‌خودش و‌گریه های نا تمامش نمیگوید ایستاده بود...آنقدر ایستاد که حتی پولیور گرم و کلفتش، از شدت بارش باران و‌خیس شدن زیاد، به تنش سنگینی کرده و حس میکند هفتاد کیلو وزن را حمل میکند.
تا آمد دوباره‌ پسرک را صدا کند و به او بگوید که باران شدیدی در حال بارش است و اگر‌ زودتر اقدام‌ نکنند یا هر دوسرما ‌میخورند یا از سرما‌ خواهند‌ مرد، پسرک ایستاد...در آن باران طوری ایستاده بود که اگر رهگذری او را میدید فکر‌میکرد خداوند است...آمده تا انتقام خون آن بیگناهانی که گنهکاران کشته اند را بگیرد، آمده تا به دنیا بفهماند بدی ها هم مانند خوبی ها جبران ‌میشوند، آمده تا بفماند چرخ گاری همیشه به یک سمت نمیچرخد، بالاخره گاری بان مسیرش به دم در‌خانه شما هم‌ میفتد، شایدم هم بهتر است بگوییم، شتر است‌ دیگر، آمدی و ‌دم در‌خانه شما هم‌ خوابید...
راننده‌ کمی ترسید، پسرک بد ایستاده بود، طوری ایستاده بود که انگار میخواست همان لحظه برگردد و با چاقویی اول قلب او را از سینه بِدَرَد و بعد نیز قلب خودش را...پسرک ‌اما بی هیچ واکنشی به راه افتاد...به راه افتاد تا ببیند باز هم توان مقابله با این حجم از درد عمیق را دارد، به راه افتاد تا بییند خدایش کِی از بازی با او خسته شده و سراغ دیگر آدم هایش میرود، فکر نمیکرد اینقدر برای خدایش بازیگر ‌خوبی باشد که خدا این همه مدت با او بازی کرده و باز هم ‌خسته که نشده است هیچ، بلکه از بازی کردن با او بیشتر هم لذت ببرد.
اما نه...دیگر‌نمیتوانست، نمیتوانست به راه بیفتد، پاهایش کشش نداشتند، انگار که به او التماس میکردند برای دقایقی آنها را راحت بگذارد، انگار که کل اعضای بدنش برای خار و ذلیل کردن او دست به یکی کرده‌ باشند، قفل شده بودند و هیچ تکان نمیخوردند. همانجا زیر همان بارش شدید ‌باران ایستاد و تا آمد نفسی تازه کند و به راهش ادامه دهد بلکه این‌ غم به روشی تمام شده و مرحمی برای زخم های عمیقش پیدا کند، چشمانش بسته شد و...دیگر باز نشد...

ادامه دارد...

سلام
میدونم یکم دیر شد دوستان...گرفتار پارت اخر بودم
اینم پارت جدید:)

"because of seven deadly convictions"Where stories live. Discover now