"because of seven deadly convictions"
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY:DEMIAN
GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTIONPART: 2
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
توی رستوران کاملا در خلسه فرو رفته و به حرف های هوسوک و تنها گذاشتن بی موردش فکر میکرد...هر از چند گاهی بغض حصار گلویش را چند می انداخت اما اینبار این غرورش بود که بر بغض ناشناخته اش پیروز میشد...
در گرفتن سفارش ها و تحویل دادنشان بی دقتی میکرد و این باعث میشد تا سرزنش های صاحب کارش مدام در ذهنش رژه رود؛ کمی آن طرف تر از فکر مشغول جیمین...هوسوکی بود که شاهد تمام حواس پرتی ها و بی دقتی های جیمین بود...هوسوکی که دلیل اصلی این بی دقتی ها بود.
در همین افکار غرق شده بود که ناگهان رشته افکارش با صدای مزخرف زنگ گوشیش پاره شد، با تردید سرش را پایین آورده و به صفحه گوشیش خیره شد و با دیدن اسمی که چند روزی است آرامش را از خودش و اطرافیانش، خصوصا جیمین رانده بود، اخم کمرنگی میون ابروهاش جا خوش کرد.
بله...درست است...کسی جز اون نمیتوانست باشد...فقط آن پیرمرد خرفت و سمج بود که مخاطب هر روز و شبش بود؛ اما او مثل همیشه با رفتن چشم غره ای به صفحه گوشی؛ دکمه رد تماس را لمس کرده و به ادامه کارش پرداخت ولی ظاهرا آن پیرمرد دست بردار نبود...
ناگهان با صدای اقای هئو از جا پرید
+ب...بله اقا؟!
_پسر اون گوشیتو جواب بده مشتری ها صداشون در اومده
+چشم اقای هئو
چرا حواسش نبود که صدایش را قطع کند؟! حال مجبور بود تلفن را جواب دهد...چون اگر اینکار را نمیکرد تمام روز توسط دیگر کارمندان و صاحب کارش بازخواست میشد...از طرفی اگر قطع میکرد...یانگ خودش برای دیدن او میامد...
با بی میلی دستش را سمت گوشی دراز کرد و بعد از برداشتنش دکمه اتصال تماس را زد :
+بله اقای یانگ
_چه عجب شاگرد دردونه من جوابمو داد...خوبی پسر؟!
با شنیدن این حرف هجوم تمام خاطرات بد زندگیش را به سمت قلبش حس کرد ...پس از کشیدن نفس عمیقی پاسخ داد:
+کاری داشتین؟!
_اوه پسر ظاهرا از فلسفه چینی خوشت نمیاد...منم دوسش ندارم...پس میرم سراغ اصل مطلب...برا یه مأموریت دارم
با شنیدن کلمه مأموریت نیشخند صداداری زد و مطمئن شد تا صدای نیشخندش به آن طرف خط هم برسد، سپس گفت:
+اقای یانگ تا جایی که میدونم شما نابینا نبودین...فکر نکنم ناشنوا هم بوده باشین...چون من هم استعفا نامم رو جلوتون امضا کردم و هم تمام حرف هام رو، رو در رو بهتون زدم...پس فکر نکنم بحثی بمونه.
خواست تلفن را از گوشش پایین آورده و قطع کند که صدای پیر مرد در گوشش اکو شد:
_هوسوک...فکر کنم من هم حرف هام رو همون روز و بعد از حرف های خودت بهت گفتم...گفته بودم اگر نخوای با من همکاری کنی تنها چیزایی که داری رو هم ازت میگیرم...باز هوس جون کیو کردی؟! جیمین خوبه؟! فک کنم با این یکی حال میکنی...نه؟
با شنیدن اسم جیمین تنش به یک باره یخ بست...قلبش برای چند لحظه ای وظیفه همیشگی اش را فراموش کرده و به استراحت پرداخت تا شاید بتواند اندکی از زخم ها و بار های روی دوشش را بردارد...شاید بتواند موقعیت را تحلیل کرده و جواب درستی بیابد...البته حق هم داشت...چیزی به اندازه یک مشت و دردی به اندازه یک جهان...
چرا؟! چرا جیمین؟! پدر و مادرش کافی نبودند؟! حال جیمین بار اضافی روی دوشش بود؟! مگر آن پسر مهربان با آن چشم های صادق چه بدی در حق آن مردک کرده بود؟!
+کجا باید بیام؟!
خودش هم نمیدانست چرا این سوال را پرسید...نمیدانست چرا سریعا قانع
شد...نمیدانست چرا با نبستن دهنش به آن مردک فهماند که جیمین نقطه ضعف جدیدش است...نمیدانست چرا کار را برای آن مردک پیر راحت کرده بود...
این خودش...بزرگترین گناه او بود
_ دم در برج نامسان میبینمت
کمی صبر کرد و ادامه داد:
+ساعت هفت
هوسوک دیگر بدون هیچگونه حرفی تماس را قطع کرد...تنها امیدش این بود که خدا کند آن مرد لحظه ای به خاطر پیری اش عقلش را از دست داده و از قضیه و علاقه بیش از حد هوسوک به جیمین بویی نبرد...اما چرا خودش را گول میزد؟!
آن مردک پیر و خرفت، تیز تر از این حرف ها و دعا ها بود و برای
هوسوک...خدایش ناشنوا تر و دور تر از آنکه صدایش را بشنود...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ساعت هفت عصر بی آنکه درنگی کند و به چشمهای متعجب پسرک مهربانش خیره شود از رستوران بیرون دوید و در آن شلوغی با پای پیاده هر طور که بود خود را به برج رساند...
آن پیر مرد برخلاف عادت همیشگی اش زودتر از هوسوک رسیده بود و این خودش شروع داستان بود...
طبق معمول با یک کت و شلوار مشکی و آن سیگار لعنتی که همه جا در دستانش بود، به دیوار تکیه زده بود و جوری مردم را نگاه میکرد انگار که میخواهد ارث پدریشَ را از خانه و زندگی مردم بیرون بکشد...
چند قدمی جلو گذاشت و در فاصله یک متری اش ایستاد:
+اقای یانگ...
مرد سرش را برگرداند و به پسری که از دیدنش یک سال میگذشت خیره شد
_هوسوک...چه قدر عوض شدی بچه!
آن پیرمرد که توقع نداشت هوسوک لبخند زده و اشک در چشمانش جمع شود، با لبخند خود را در اغوشش بیاندازد و سپس با بغض بگوید که دل او هم برایش تنگ شده است؟!
چه قدر رقت انگیز...
برای جلوگیری از اینکارهم که شده سریعا بحث را عوض کرد:
+من برای چیز دیگه ای اینجام
مرد که دیده بود هوسوک اینگونه نرم نمیشود تصمیم گرفت خواسته اش را بیان کند:
_میرم سراغ اصل طلب...قتل
با شنیدن آن کلمه حال بهم زن لحظه ای چشمانش را بسته و نفس عمیقی کشید...سپس چشمانش را باز کرد و با تمام سردی که در چشمانش موج میزد
زمزمه کرد:
+کی؟!
_شخصی به اسم کیم ووبین
+کجا باید پیداش کنم؟!
_آمریکا
تنها کلمه ای بود که با شنیدنش کمی آرام شد...چون مقصدش هم همان جا بود و یقینا پس از این دیگر قتلی مرتکب نمیشد...ولی اما....جیمین چه میشد؟!
+کی هست؟!
_یکی از تاجرام
+قضیه به اون ربطی داره؟!
_نه...چون اصلا اونو نمیخوام؛ پسرشو میخوام، قضیه به اونم ربطی نداره...اما برای تربیت پدرشه، تو که بهتر میدونی هوسوک
چه قدر شنیدن این جملات همیشگی از دهان پیرمرد رقت انگیز بود حتی شنیدن اسمش هم از دهان آن مردک بی سر و پا حال بهم زن بود...برای همین بود که نامش را تغییر داده بود و به جیمین نام واقعیش را نگفته بود...برای همین بود که جیمین حتی نام واقعی اورا نمیدانست...از آن بدتر هوسوک همیشه قربانی این قتل ها بود...قتل آدم های بی گناهی که حتی ذره ای از کثافط کاری های اطرافیانشان خبر ندارند...ادم های بی گناهی که اگر آن دنیا میدانستند سرنوشتشان در این دنیا چیست... هرگز پا در این دنیای پر از آدم های
کثیف نمیگذاشتند.
+بلی
_اوه...چه زود قانع شدی پسر، فکر نمیکردم جون اون پسره اینقدرا هم برات مهم باشه!
تمام شد...دیگر تمام شد...تمام امید واهی اش با همین جمله به باد رفت و بار دیگر از آن خدایی که آن بالا نشسته، بر حال و روز او میخندد و ادعا میکند خدا است متنفر شد...حال چه میشد؟! حال که آن مردک پی به حساسیتش برده بود چه میشد؟! جیمین را هم قربانی کارهای کثیفش میکرد؟! آن پسرک دوست داشتنی را؟! چطور میتوانست در چشمانش نگاه کند و بگوید من برای منافع خود میخواهم تورا بکشم؟! یانگ فهمید...نقطه ضعفش را پیدا کرد...
بلیط هارا گرفت و به مرد خوش خیالی که همراه با بلیط رفت...بلیط برگشت هم گرفته بود لبخند تمسخر امیزی زد و به سمت خانه اش به راه افتاد...خانه که نه؛ اسم جهنم برای توصیف خانه ای که جیمینی درَش نبود...بهتر بود.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد...وسایلش را روی مبل رها کرده و برای پیدا کردن چیزی برای خودن، حتی شده ذره ای کوچک به داخل اشپزخانه رفت.
اما دریغ از ذره ای اشتها برای خوردن حتی یک تیکه نان...
بیخیال خوردن شد و به سمت اتاقش به راه افتاد...در اتاق را باز کرده و خود را به آغوش تخت سپرد، پس از در اوردن گوشی از جیب شلوارش به صفحه آن خیره شد...باید حرف کدام را گوش میکرد؟! عقل مغرورش یا قلب خسته اش؟!قلبش مدام ندای شنیدن صدا و دیدن صورت جیمین را میداد اما از آن طرف عقلش آن را از انجام کار مورد علاقه اش نهی میکرد...از اخرین باری که دیده بودتش تنها چند ساعت میگذشت اما هجوم ناگهانی دلتنگی به وجودش باعث شد تا
بدون ذره ای فکر از حرف قلبش پیروی کند...
انگشتش نا خودآگاه شماره جیمین تلفن را لمس کرد و حال برای پشیمان شدن هم دیر بود!
پس از چند بوق زیباترین ملودی زندگیش در گوش هایش پیچید:
_بله؟!
+خوابیده بودی؟!
_اوه...جیهوپ تویی؟! نه نخوابیده بودم
راستش خوابیده بود...سنگین هم خوابیده بود...چون حتی شماره روی گوشی را گاه نکرده و گوشی را جواب داده بود وحال با شنیدن صدای هوسوک خواب کاملا از سرش پرید...
+خوبه!
به ساعت نگاه کرد..سه شب بود...حتما اتفاقی افتاده که هوسوک این موقع شب به او زنگ زده. با نگرانی پرسید:
_چیزی شده؟!
+نه فقط میخواستم صداتو بشنوم
جیمین که از شنیدن این حرف ها کاملا شکه شده بود تنها پاسخ درست به این حرف هوسوک را سکوت دانست...تا اینکه سکوت بینشان با صدای هوسوک شکسته شد:
+جیمین؟!
_ب...بله؟!
+میشه ببینمت؟!
_ا...الان؟!
+اره...درو باز کردم باید جلو در خونه باشی
اگر هوسوک حرفی را میزد...باید عملی میشد...وگرنه عاقبت خوبی برای طرف مقابلش در پیش نبود از طرفی خانه آنها روبه روی هم بود و دلیلی برای نیامدنش نمیدید...آخرین بار که به حرفش گوش نداد...آنقدر قلقلکش داد که تا چند روز بی حسی در عضلات و اعضای موج میزد...
_ب...باشه!!
هوسوک بدون حرفی تلفن را قطع کرد و بعد از رفتن به سمت کمدش...شلوار راحت تری نسبت به چیزی که اکنون پایش بود برداشته و پوشید.
سپس به سمت در خانه راهی شد...امیدوار بود اینبار هم جیمین مثل همیشه به حرف هایش گوش داده و اکنون پشت در باشد.
قبل از رفتن به سمت در...فکری از سرش گذشت... راهش را کج کرده، به سمت ضبط صوتی که اخرین بار وقتی روشنش کرد، جیمین در حال گریه بود و او میخواست آرامش کند رفت.
اگر کمی میگذشت... به جیمین هم وقت بیشتری برای آمدن میداد...آلبوم آهنگ آرامی را از بین آهنگ های شاد انتخاب کرده و پس از پلی کردنش به سمت در خانه به راه افتاد.
تنها چیزی که حال میخواست، وجود جیمین بود.
کاری که در این هفت ماه باید انجام می داد را امشب حتما انجام میداد...
دستش را به دستگیره در انداخته و محکم بازش کرد، با دیدن چهره متعجب جیمین نسبت به کارش لبخندی روی لبهایش جا خوش کرد.
جیمین همچنان با تعجب به او مینگریست:
_سلام!!
هوسوک اخم کمرنگی کرد و دست جیمین را گرفته و محکم به داخل خانه کشید.
جیمین متعجب تر از قبل به کار های هوسوک خیره بود...چه شده؟! اتفاقی افتاده که او بی خبر است؟! خطایی انجام داده؟! چرا هوسوک
اینقدر عصبی است؟!
هوسوک جیمین را کشان کشان به سمت سالن پذیرایی، دقیقا جایی که ضبط صوت با آن موسیقی آرام در حال پخش بود، برد.
دستش را طوری رها کرد که جیمین از پشت او، به رو به رویش تغییر مکان داد.
جیمین هنوز هم تعجب اولیه در چشمانش موج میزد چون هیچ کدام از کارهای هوسوک را درک نمیکرد.
نکند او از دستش ناراحت بود!! اما او که گناهی مرتکب نشده...او همیشه میترسید هوسوک از دستش ناراحت شود و اکنون اگر اشتباه نکند همین اتفاق هم افتاده بود با نگرانی پرسید:
_جیهوپ چیزی شده؟! تو از دستم ناراحتی؟! من کاری کردم؟!
هوسوک با شنیدن این حرف ها دلش ضعف رفت...جیمین چه زیبا و بچگانه از اون میپرسید که ناراحت است یا خیر
سعی کرد لبخندش را پنهان کند و طبق نقشه اش پیش برود...اخمش را بیشتر کرده و رو به جیمین با لحن محکمی گفت:
+دستاتو بیار بالا
جیمین که تا به حال اینگونه لحن هوسوک را محکم و خودش را عصبانی ندیده بود بهترین راه حل را عمل به دستوراتش دانست اما قبلش باید یه چیزی را میفهمید.
_جیهوپ چرا داره آهنگ پخش میشه؟!
ناگهان هوسوک با صدای عصبی فریاد زد:
+کاری که گفتم رو بکن
دیگر مطمئن شد اتفاقی افتاده...هوسوک هیچ وقت سر او داد نمیزد...کمی بغض کرد...دستانش را ارام بالا اورد و رو به روی بدنش قرار داد.
هوسوک خوشحال از اینکه جیمین دست هایش را بالای سرش نبرده و همان جا رو به رویش نگه داشته و از همه مهم تر انگشت دستشانش را در هم قفل نکرده لبخندی زد و به سمت جیمین حرکت کرد.
جیمین که از حرکت ناگهان هوسوک به سمت خودش ترسیده بود نیم قدمی به سمت عقب برداشت اما با دیدن لبخند روی لب های پسر از کارش پشیمان شده و همان جا ماند.
هوسوک به جیمین رسیده...از بین دو دست بازش عبور کرده و یکی از دستانش را دور کمر جیمین حلقه کرد و آن یکی را لای موهایش فرو کرده و سپس اورا محکم به خود فشرد و کمی بالا کشید.
جیمین با چشمهایی که بیشتر از آن نمی توانستند گرد شوند به رو به رویش خیره ماند و دستانش که تا همین لحظه بالا مانده بود شل شده و دور گردن هوسوک افتادند... بعد از آنکه هوسوک اورا بالاتر کشید...مجبور شد روی نک پاهایش بایستد تا از افتادنش جلوگیری کند...دست خودش نبود اما قطره اشکی که ناشی از بغض چند لحظه پیشش بود روی گونه اش لغزید و راه خودش را تا چانه اش باز کرد.
هوسوک غرق در لذتی بود که از آرامش آغوش جیمین و آهنگ ملایم در حال پخش شدن میبرد...دستش که پشت کمر جیمین بود را نوازش وار بالا و پایین کرد و انگشتان آن یکی دستش هم بیکار نمانده و مشغول نوازش موهای نرم و خوش عطر جیمین شد، سپس چنان جیمین را به خود فشرد که جیمین لحظه ای احساس نفس تنگی کرده و نفس عمیقی کشید تا بتواند قضایا را تحلیل کند.
صبر کنید؟! چه اتفاقی داشت می افتاد؟! هوسوک اورا در آغوشش گرفته بود؟!
هوسوک داشت او را نوازش میکرد؟! هوسوک؟! هوسوکی که حتی از لمس دستانش توسط بقیه عصبی میشد؟! حال این هوسوک او را در آغوش گرفته و نوازش میکرد؟!
کمی آن طرف تر از فکرمشغول جیمین...هوسوکی بود که ناگهان به خود آمده و فهمید بود چه گندی زده است...اگر جیمین دلش این آغوش را نمیخواست چه؟! او هیچ وقت نظر جیمین را در این باره نپرسیده بود!
اینگونه جیمین تا اخر عمر از او متنفر میشد...او اینکار را کرد تا بتواند نبود جیمین برای سال های طولانی را تحمل کند...و حال...
تا خواست خود را ذره ای عقب بکشد دست های جیمین که روی شانه هایش افتاده بود... کمی محکم دور گردنش حلقه شد و بعد از گذشت چند ثانیه یکی از دستانش را بالا برده و لای موهای هوسوک فرو کرد...روی نک انگشتان پایش قدمی جلو گذاشت و محکم تر خود را به هوسوک فشرد؛ تنها همین یک حرکت کافی بود تا هوسوک از کاری که
میخواست انجام دهد پشیمان شود و اورا میان آغوش خود نگه دارد.
درست فهمیده بود...جیمین اورا بغل کرده...با تمام وجودش هوسوک را بغل کرده بود و به خود میفشرد...هوسوک لحظه درنگ نکرد، سرش را خم کرده و لای موهای جیمین فرو برد و از اعماق وجود موهای جیمین را بویید...همزمان جیمین هم سر بر شانه هوسوک گذاشت و آرام موهایش را نوازش کرد.
موهای جیمین بوی گل نیلوفر میداد و موهای هوسوک بوی گل رز
و چه بوی زیبایی بود...ترکیب بوی دو گل رز و نیلوفر که فضارا پر کرده بود...
دستان هوسوک از کار نمی افتاد و خسته نمیشد...کمر جیمین را بیشتر نوازش داد، دست هایش را ملایم بالا و پایین برد و جیمین غرق در لذت از این نوازش آرام...چشم هایش را بست و سرش را که روی شانه های مردانه هوسوک بود، به سمت گردن هوسوک پیش برد...سپس سرش را در گردن او فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
گردنش هم بوی خاصی داشت... همانند عطری به خوشبویی یک گل نایاب ...گلی به نایابی این لحظه...
هوسوک کمی تکان خورد و این حرکتش به جیمین فهماند که او میخواهد با جیمین برقصد...چه قدر عجیب...این حرکات فقط برای رقص بود...ولی حال...هوسوک میخواست برقصد؟!
با تکان بعدی، جیمین ازین کار مطمئن شد...قصد هوسوک رقصیدن بود!!
پسرک سریعا دست راستش که در لای موهای هوسوک فرو رفته و مشغول نوازشش بود را بیرون کشید و از زیر بازوی دست هوسوک که لای موهای خودش بود، رد کرده و دور کمرش ثابت کرد.
هوسوک اما تکانی نخورد...تنها، دستی که لای موهای جیمین بود را دور گردنش حلقه کرده و روی شانه دست مخالفش گذاشت...جیمین هم به تقلید از او دستش را که دور گردن هوسوک حلقه بود از روی بازویش ،کمی بالاتر اورد و روی شانه مخالفش گذاشت...حال هر دوی انها در یک حالت...منتهی در خلاف جهت هم بودند...
هوسوک هم اینبار به تقلید از جیمین سرش را در گردن نرم او فرو برد و نفس عمیقی کشید...شروع کرد به آهسته حرکت کردن...تنها خدا میداند که آن بوی لعنتی چگونه دیوانه اش کرد...برای کمتر کردن دلتنگی اش که سببش آن عطرخوش بو بود ،محکم تر جیمین را به آغوشش فشرد و سرش را بیشتر در گردن او مخفی کرد.
با سفت تر شدن دست جیمین که روی شانه اش بود بیشتر در گردن اون فرو رفت...چرا که سرش بین بازوی جیمین و گردنش قفل شده بود.
آن عطر طاقتش را طاق کرده بود به همین دلیل تنوانست طاقت بیاورد و باز هم مشغول نوازش کمر باریک جیمین شد؛ آرام آرام دستش را نوازش وار بر روی کمر جیمین میکشید و دست دیگرش را روی شانه اش سفت تر میکرد...مطمئن بود نوازش کردن او، آنقدر که برای خودش لذت بخش است...برای جیمین لذت بخش نیست.
اما او سخت در اشتباه بود؛ هیچکس نمیتوانست حس جیمین را درک و یا حتی توصیف کند.
جیمین راضی از نوازش های هوسوک، خود را بیشتر به او چسباند، دستی که روی کمرش بود و لباسش را از پشت، ارام در انگشتانش گرفته بود از شدت خوشحالی و بی تابی مشت کرد و پس از گذشت چند ثانیه ای کوتاه دستانش را شل کرده و همانند هوسوک مشغول نوازش کمر او شد، او هم آرام دستانش را روی کمر هوسوک بالا و پایین میبرد و از نوازش کمرش توسط هوسوک لذت میبرد به حدی که ناخوداگاه میان گردنش لبخندی از خوشحالی زده و بیشتر سرش را در گردن او فرو برد.
هوسوک باز هم تکانی به خود داد...اما اینبار تکان خوردنش بی جواب نماند چرا که جیمین هم همراه هوسوک شروع به حرکت کرد.
حال نظر هوسوک برگشته بود...جیمین نوازشش میکرد و این در نظرش بهترین اتفاق ممکن بود!
نفس های داغشان روی گردن یکدیگر...لذت آن لحظات زیبا را چندین هزار برابر میکرد... گرمای نفسی که هوسوک، نفس کشیدن را به آن گرما مدیون بود و گرما نفسی که جیمین، حال بیشتر از هر وقت دیگری به آرامش بخش بودنش پی میبرد.
آرام آرام حرکت میکردند و آهنگ های ملایم آلبوم یکی پس از دیگری پلی میشدند.
هیچ کدام از آنها تا به حال آنقدر آرامش نگرفته بودند...هیچ کدام تا به حال تا این اندازه راضی از وضع فعلیشان نبودند.
این اولین و آرامش بخش ترین لمس آنها بود، لمسی که شروع تنهاییشان بود...
ادامه دارد....
سلام
ب طرز عجیبی چیزی ندارم بگم!
فقط...چخبر؟
بازدید بزنید دیگه...شما میتوانید😂
پارت ها زود ب زود اپ میشن
پس خوشحالی کنید😂«شاد باشید»
YOU ARE READING
"because of seven deadly convictions"
Action«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...