" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY:DEMIAN
GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTIONPART: 5
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
مرد راننده با تعجب به صحنه رو به رو خیره بود...نه پلک میزد و نه جلو میرفت تا ببیند چه شده، تنها به سر جا ماندن و خیره شدن با دهانی نیمه باز و چشمانی گرد اکتفا کرده بود.
او حال باید خوشحال میبود؟! اکنون باید خدایش را شکر میکرد؟! یا از اتفاقی که چیزی نمانده بود رخ دهد میترسید و خودش را نفرین میکرد؟! نفرین برای چه؟! مگر او مقصر بود؟! خب البته که او مقصر بود...او حال مسافرش را دیده و آن را با یک مستی ساده از سر گذرانده بود...انسانیتش کجا رفت؟! او که به گفته اطرافیان انسان دوست بود پس حال با چه اجازه ای اینگونه او را رها کرد تا به حال خود بمیرد؟! دیگر فکر کردن کافیست...باید برود و ببیند سر آن پسرک چه آمده...
آرام از جایش بلند شد اما حواسش نبود، دست زخمی اش را محکم روی آسفالت فشرد، خرده سنگ ها در دست زخمی اش فرو رفته و خون دستش را تشدید کردند، از دردش هیسی کشید و بدون حتی نگاه کردن به دستش با قدم های لرزان و لنگان آن ده قدم باقی مانده را هم طی کرد...همانطور که میلرزید و از اتفاق افتاده میترسید، بعد از پنج قدم ایستاده و آنجا بود که به اصطلاح«چشمانش از حدقه در آمده» ایمان آورد... از بین جمعیت رد شده و در سه قدمی پسرک ایستاد.
پسرک با همان اشک روی گونه و چشمان سرخ از گریه و دست و پایی شل...وسط خیابان ایستاده و به ماشینی که تنها نیم متر با آن فاصله دارد خیره است...بی هیچ ترسی...بی هیچ شگفتی...بی هیچ تعجب و ناراحتی...فقط و فقط خیره است به راننده ماشینی که تا چند دقیقه پیش میخواست اورا زیر بگیرد...جوری خیره است که انگار دنبال ادامه اش است...میخواهد راننده همین نیم متر را پر کرده و اورا زیر کرده و جوری نابود سازد که دیگر کسی به یاد نیاورد...پسرکی به این اسم و نشانی حتی وجود خارجی داشته... در چشمان پسرک برای مردنش التماس ها جاری بود...التماس هایی که اگر مردم دور پسرک را نگرفته بودند، راننده از بُهت بیرون آمده، ماشین را دوباره روشن کرده و پسرک را به آرزویش میرساند.
راننده خیره به مسافرش...اما پسرک خیره به راننده ماشینی که قرار بود قاتلش باشد و هنوز هم در حال التماس
قدمی جلو گذاشت اما پاهایش یاری نکرده و شل شدند، دیگر نتوانست قدمی بردارد...پسرک انگار که نا امید شده باشد از مرگی که آرزویش بود نگاهش را از سمت ماشین به پیاده رو برگرداند و همان نگاه را امتداد داده و به راه افتاد...مردم با تعجب به سمت هم برگشته و پچ پچ کنان از حال پسرکی که تا دیروز صدای خنده هایش تمام محله و خیابان ها و کوچه ها را پر کرده بود اما اکنون اینگونه نابود و بی توجه شده به تمام اتفاق های دنیا... بحث میکرد.
راننده دید پسرک راهش را کشید و رفت، با تمام دردی که وجودش را احاطه کرده بود، نفس عنیقی کشید و دنبال قدم های کوتاه پسرک، با قدم هایی سست به راه افتاد...
پسرک در خیابان میرفت و میرفت...بی توجه به هر خطر و مشکلی که ممکن بود وجود داشته باشد...حتی سرش را بالا نمیگرفت، فقط میرفت، تلو تلو میخورد و میرفت...
راننده حس عجیب عذاب وجدانی داشت...هیچ چیز به او مربوط نبود اما به طرز عجیبی دلش برای پسرک و غم بی انتهایش میسوخت...پس به راه افتاد تا کمکش کند، کمکی که نمیدانست درست است یا نه، برایاو و مشکلاتش پاسخگویی خوب هست یا نه...
پسرک ناگهان در بین افکار راننده و دیواری بلند ایستاد...دستش را به دیوار گرفته، به آن تکیه زده، سرخورد و روی زمین کثیف و سرد نشست، نشست و سرش را بین دستانش گرفت و زانوهایش را در آغوش کشید...
این پسرک چه میخواست از زندگیش؟! بهتر از اینکه که اینگونه خوش شانس بود؟! نکند دلش زندگی نمیخواست...نکند از دنیا وآدم هایش خسته شده...نکند این دنیای بیرحم با آن انسان های بیرحم ترش بلایی سر این پسرک آورده باشند...نکند اورا از زندگی خسته کرده باشند!!
پسرکهمانطور که سرش میان دست هایش و روی زانو های جمع شده اش بود ناگهان شانه هایش شروع به لرزیدن کردند و پس از آن صدای هق هق های ضعیفش در خیابان طنین انداز شد...بطوری که آسمان دلش خواست آن لحظه برایش ببارد و دردش را شریک و تسکین دهد...و چه زود آسمان به آرزویش رسید، یعنی انسان ها که خداوند آنهارا اشرف مخلوقات نامیده بود...از آسمان نیز کمترند؟! او که نمیخواست مارا به آرزوهایمان برساند برای چه وعده های دروغین و اسم ها و پسوند های دروغین تر برایمان گذاشت؟!
اگر ما اشرف مخلوقت بودیم که این پسرک اینگونه آواره در خیابان های مرده شهر گریه نمیکرد و آن راننده به دنبالش راه نمیافتاد تا نکند بلایی سر خودش بیاورد، پس ما اشرف مخلوقات نیستیم...ما فقط به وجود آمده ایم تا بازی که آن بالایی از اولش هم برایمان رقم زده و از دیدنش نهایت لذت را میبرد بازی کنیم، ما تنها یک وسیله ایم...
پسرک هق هق میکرد و دل مردم شهر را به درد می آورد...مردمی که در خانه هایشان با خانواده هایشان زیر پتویی گرم در حال تماشای فیلم هستند و پسرکی که در خیابان های تاریک و ترسناک شهر بر دیواری تکیه زده و زار زار میگرید...و این بازی چه کثیف است...بازی میان پسرکی دل شکسته و تنها و مردمانی که از دنیا و بدبختی هایش هیچ چیز نمیدانند...
مرد راننده به پسرک نزدیک شد، بر دیوار تکیه زد وهمانند پسرک سر خورده و روی زمین نشست، پسرک سرش را روی زانو هایش گذاشت...او حتی سرش را بالا نگرفت تا ببیند چه کسی بغل دستش نشسته، ولی مگر مهم بود؟! آن کس که باید بود، نبود...
مرد نگاهی به شانه های لرزان پسرک انداخت...نمیدانست از سرمای بیش از حد بیرون است یا گریه های بی وقفه اش، فقط میدانست میلرزد، زیاد، خیلی زیاد
•°•°•°•°•°•°•°•
یک ساعتی گذشته بود...مرد از جایش تکان نخورده و پسرک همچنان سر بر زانوهایش گذاشته بود، تنها فرقش این بود که دیگر شانه هایش نمیلرزید، فقط گاهی فین فین میکرد و نفس های بریده بریده ای میکشید.
مرد در دلش زمزمه کنان گفت «این دنیا با تو چه کرده پسر؟!»
در دلش خنده کنان پسر گفت« چه میخواست شود بدتر از آنکه بسته ام به کس دل؟»
انگار که پسر حرف های مرد را شنیده بود...در دل با او گفت وگو میکرد، ولی حیف که اکنون لال شده بود و توانی برای دردودلی واقعی را نداشت...او عادت نداشت درد دل هایش را به کسی جز جیهوپ بگوید، او حتی فکرش را هم نکرده بود که شاید روزی مجبور شود این سنگینی های لعنتی را به کسی جز جیهوپ باز گو کند.
دستان و زانو های پسرک شل شده و بر روی زمین افتاند...پاهایش دراز شده و دستانش روی پاهایش افتاد، مرد اگر در موقعیت بهتری بود حتما به او میگفت که دستان بامزه ای دارد...اما خداراشکر در این حد هم میفهمید که حال وقت شوخی کردن نیست
مرد چند باری نگاهش بین دست هایش خودش و پسرک چرخید، در آخر عزمش را جزم کرده و دستانش را روی دستان پسرک گذاشت تا شاید بتواند با این کار کمی آرامش کند و به او بفماند آنقدر ها هم که فکر میکند تنها نیست.
پسرک بالاخره سرش را سمت راننده برگرداند و باچشم هایی سرخ نگاهش را به او دوخت...اما راننده نگاهش نمیکرد، چشمانش را بسته بود و سرش را بر دیوارتکیه زده بود.
پسرک سعی کرد رویش را برگرداند...اما راننده ای تا به حال به او توجه نکرده بود برای یک راننده بیش از حد زیبا بود...صورتی شیرین داشت، بدنی خوش فرم، چشم هایی کشیده با دماغی شبیه به یک...
راننده مهلت فکر کردن را به پسرک نداد، رویش را برگرداند و به او خیره شد، حال پسرک بهتر میتوانست در مورد چشمانش نظر دهد چرا که هر دو خیره در چشمان هم بودند...چشم های راننده خمار و خسته و چشمان پسرک قرمز و پف کرده.
جیمین سریعا سرش را پایین انداخت و ارتباط چشمی را با راننده جذاب قطع کرد
مرد باری دیگر به دستهایش که روی دست های سرد پسرک بود خیره شد و خواست دستش را بردارد که جیمین دوباره به سمت او برگشت...راننده زبان باز کرد:
_هی پسر خوبی؟!
جیمین زبان باز نکرد چرا که نه تنها نایی برای حرف زدن نداشت، بلکه دلش هم نمیخواست حرفی بزند...تنها نفس عمیقی کشید، نفسی شبیه به آه...آهی که جواب آن سوال مسخره را میداد، آهی نمایانگر تمام درد هایش، بازدمی بدون دم...
راننده از سوال بیخودش خجالت کشید...سعی کرد درستش کند برای همین نالید:
_اوه من...من متاسفم، نمیخوا...
حرفش را خورد...چرا که با چشمان خودش دید، قطره اشکی که از گوشه چشم پسرک جاری شده و بر روی دست هایشان ریخت
قطره اشکی که نقطه شرعش چشمهای قرمز وپف کرده پسرک و مقصد نهاییش دست های گرم راننده روی دست های سرد و رمق پسرک بود
راننده که انگار با دیدن حال وخیم پسرک...حال خودش هم بد شده بود، نگاهی به چشم های بسته پسرک، سپس به قطره اشک خشک شده روی گونه هایش و شبنم اشک روی دستان خودش کرد
پسرک چرا زبان باز نمیکرد؟! شاید اینگونه آرام تر و سبک تر میشد، نکند اورا یک غریبه میدانست...
اما پسرک فکرهای دیگری داشت او نمیخواست ضعیف باشد...نمیخواست تمام عالم و ادم بدانند جیهوپ چه کرده، نمیخواست کسی حتی ذره ای به خاطر کارش از اومتنفر شود...او نمیخواست همه بدانند که بدون جیهوپ هیچ است، او حتی نمیخواست یاد آن خاطرات لعنتی بیفتد، چرا که جز درد، برای جیمین ضعیف وتنها چیزی نداشت...فلش بک*
دیرش شده بود...باز هم دیرش شده بود، میدانست اگر این دفعه هم دیر برسد صاحبش علاوه بر کندن کله اش و انداختنش در خرد کن، اورا اخراج هم خواهد کرد، چرا که صاحب مغازه...مردی بسیار دقیق و منظم بود، او همه چیز را بر طبق نظرم میخواست، چیزی که جیمین تا به حال حتی تجربه هم نکرده بود...
لباس هایش را پوشیده و نپوشیده در خیابان راه افتاد و شروع به دویدن کرد...آنقدردوید که بعید میدانست چیزی به نام نفسی در سینه داشته باشد، با تمام توان در را هول داده و در با صدای نهیبی باز شده، به دیوار ها برخورد کرد، حتی صبر نکرد ببیند دیر آمده یا نه، صاحب کارش در رستوران است یا نه، تنها پس از باز کردن در چشمانش را بست و فریاد زد:
_ببخشید آقا...عذر میخوام...به خدا مشکلی پیش اومده بود
پس از گذشت چند ثانیه و نیامدن جوابی آرام لای چشمانش را باز کرد و به رستوران خالی خیره شد...اما چیزی در گوشه رستوران توجهش را جلب کرد...مردی مشکی پوش، با کلاهی بر روی سرش و ماسکی بر روی دهانش، در حالی که به دیوار تکیه زده، با نگاهی تعجب بر انگیز به او خیره است...ادامه دارد...
اینم ی پارته دیگه
عشقم کشیده همینطوری براتون اپ کنم😁
حتما متن اخر پارت قبلی یعنی پارت چهار رو بخونید...مهم بود
مرسی که فیکمو برای خوندن انتخاب کردید دوستان«شاد باشید»
![](https://img.wattpad.com/cover/209717443-288-k137273.jpg)
YOU ARE READING
"because of seven deadly convictions"
Action«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...