" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY:DEMIAN
GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTIONPART: 14
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
_دلم برات تنگ شده بود
خب...یقینا الان بهترین زمان برای دار فانی را وداع گفتن بود...
پسرک دوست داشتنی او، اینگونه اورا در آغوش گرفته، پس از دوسال با او سخن گفته و... آن هم این جمله؟!
مطمئنا جیمین میدانست چگونه قلب دلتنگ او را به آتش بیندازد، برای همین هم اینگونه سخن گفتن را انتخاب کرده بود! پسرک در این دوسال اگرچه که حتی یکبار هم با او سخن نگفت، اما شاید بهتر از تهیونگ اورا میشناخت...
تهیونگ حکم دوستی قوی و نیرومند و شجاع را در روز های تنهایی و بی کسی و عذاب های فراوانش داشت، او بهترین دوستش بود، در تمام شادی ها، غم ها، گریه ها، خنده ها، ترس ها، کابوس ها وعذاب ها در کنارش بود...او همانند پدری قوی و مادری دلسوز تمامی درد هایش را به جان خرید و با وجود تمام مشکلاتی که در خرید و خوراک و پوشاک و لوازم خانه داشت، با جان و دل کنار او ماند و تمامی آنهارا برایش فراهم کرد.
شاید اگر هر کس دیگری بود با وجود این حجم از مهربانی و با وقاری و مسئولیت پذیری، همانند یک انسان با عقلی سلیم عاشق تهیونگ میشد!
اما پسرک دیوانه بود...او دوسال پیش، دلش را به مردی که اکنون در آغوش داشت باخته بود...مردی که شاید او را تنها به چشم دوستی برای شادی، خانواده ای برای تنهایی و پسر بچه ای برای نگهداری میدید.
ولی مگر برای پسرک عاشق پیشه مهم بود؟! مگر مهم بود اگر جیهوپ اورا دوست نداشت؟! مگر مهم بود اگر جیهوپ اورا به چشم برادری میدید؟! مگر مهم بود اگر این عشق یکطرفه بود؟!
اصلا مگر در برابر دل عاشق و دیوانه اش...چیز دیگری مهم بود؟
هوسوک با شنیدن صدای بغض آلود جیمین و زیبا ترین جمله ای که به عمرش شنیده بود، به ناگه همانند پسرک بغضی وحشتناک بر گلویش چنگ انداخت....چه *میگفت؟
چگونه از تمام دلتنگی های این دوسال برایش سخن میگفت؟! اصلا میتوانست؟! چگونه میخواست توصیف کند؟ جیمین خود بهتر از هر کسی معنای دلتنگی را میفهمید...
چه روز هایی که در حمام به حال خودش گریسته بود...چه شب ها تا سحر که به دلیل رفتنش فکر کرده بود...چه روز هایی که غریبانه در تخت به هوای نبودش گریه* کرده بود...
چه ماه هایی که غذابی دردناک را تحمل کرده بود...چه روز ها که خود را شرمنده و مقصر ماجرا دانسته بود...
______________________________
*منظورش اینه که زجر کشیده...واقعا گریه نکرده
______________________________
چه وقت هایی که علت رفتن یکدفعه ای اورا پای بچگی خودش گذاشته بود...چه درد هایی که تحمل کرد و چه عذاب هایی که کشید...
هوسوک میخواست بگوید، میخواست بگوید که او نیز همانند جیمین دلتنگ تمامی آن روز هاست، دلتنگ صدا و چهره و لبخندش...او نیز باید میگفت...حقیقت هم داشت! او دلتنگ بود...دلتنگ تمام چیزی که مربوط به این پسرک میشد! پس با عزم مردانه ای بغض مزاحم را قورت داده و با لحنی که انسان را وادار به باور کردن میکرد، لب زد:
+منم دلم برات تنگ شده بود...
و اکنون همین جمله برای تپش های بی قرارِ قلبِ عاشقِ پسرک کافی بود، تا باری دیگر نجوای شیرین «جیهوپ نیز تورا دوست میدارد» در گوشش طنین بیندازد.
ولی همانطور که بهتر از هرکسی از احساسات او خبر دارید، دیگر این چیز ها پَشیزی ارزش ندارد، مهم اوست، مهم احساسات اوست، مهم *قلب اوست، حتی اگر شده تا آخر عمرش پای این عشق یکطرفه می ایستد، اما به هوسوک میفهماند که دیوانه وار عاشق اوست! مگر دیوانه بودن آن هم برای عشق هوسوک چه عیبی دارد؟
دیگر مگر میتوانست جلوی خودش را بگیرد تا اورا در آغوش دلتنگش حل نکند؟! نه...نمیشد...نمیتوانست...
پس حلقه دستانش را به دور گردن هوسوک محکم و محکم تر کرده که هیچ، بلکه روی نک انگشتان پایش هم بلند شد، تا بهتر و راحت تر اورا در آغوش بگیرد.
هوسوک از این ابراز علاقه ناگهانی جیمین به وجد آمد...پسرک خیلی ناراحت و دلتنگ بود، او خیلی رنج ها تحمل کرده و خیلی سختی ها دیده بود...برای همین اجازه داد پسرک هر کاری دوست دارد بکند…هوسوک نیز دلتنگ بود...پس دستانش را محکم تر کرده و بدن لاغر و ضعیف شده جیمین را به خود فشرد...اما با این حرکت تازه متوجه استخوان های بیرون زده و کمر باریک پسرک شد...چرا جیمین انقدر لاغر شده؟!
هوسوک وحشت کرد...نکند جیمین در این دوسال با خود و او لج کرده، درست تغذیه نکرده و اکنون به این روز افتاده؟!
نکند به هوای رفتن او دست به این کار زده...نکند...نکند قصد خودکشی داشته! هوسوک با وحشت سر پس کشید و تا خواست پسرک را از خود جدا کرده و دلیل این لاغری بی اندازه را بپرسد...پسرک در آغوشش ناله ای کرد و نارضایتی خود را نسبت به این اتفاق نشان داد.
هوسوک که همانند جیمین دلتنگ این آغوش و مهربانی بود، با نارضایتی او، انگار که منتظر همین حرکت از سوی جیمین باشد، مانند پسرک دوباره و محکم تر از قبل بدن نحیفش را به خود فشرد و فشرد.
اما نتوانست تحمل کند و سوالی را که ذهنش را بدجور مشغول کرده بود به زبان آورد:
+چرا اینقدر لاغر شدی؟!
ولی پسرک چیزی نمیشنید...تنها و تنها صدای نفس های گرم جیهوپ در گوشش توجه اورا جلب کرده بود...تنها سمفونی مورد علاقه اش، همین جا و در همین لحظه، درست در کنار گوش های دلتنگش، در حال پخش است...دیگر از خدا چه میخواهد؟ نفس هایی* که تمام این دو سال را با امید دوباره شنیدنشان سپری کرده بود، اکنون بی منت جایی نزدیک گوشش خالی میشوند... بالاخره از آن خلسه شیرین بیرون آمده و به دنبال جوابی برای سوال یکدفعه ای جیهوپ گشت.
چه میگفت؟! ازعشق تو دیوانه شده بودم؟ نبود تو مرا عاشق تر کرد؟! با خودم لج کردم؟! با تو و نبودن بی اندازه ات کنار نیامدم؟ چه میگفت؟! از کجا میگفت؟!
تا امد دروغی سرهم کند و به او بگوید...هوسوک سریع تر ازاو اقدام کرده و با لحنی جدی گفت:
بهم دروغ نگو!+
پسرک از این کار هوسوک شوکه شد و کمی درآغوش او تکان خورد.
هوسوک عصبی از سوالی که جوابش را میدانست و سکوتی که جیمین اختیار کرده بود، آرام آرام خود را عقب کشیده و از آغوشش بیرون آمد.
جیمین اینبار به هوسوک اجازه داد تا از آغوشش خارج شود و خود نیز در فاصله نیم متری از هوسوک ایستاد و با چشمانی که همچنان اشک آلود و بغض دار بود به او خیره شد. چگونه میتوانست دعوایش کند وقتی اینگونه معصوم رو به رویش ایستاده و با چشمانش التماس میکند تا بیخیال جواب آن سوال شود؟!
هوسوک که پس از بیرون آمدن از آغوش او دستانش به روی بازوانش لیز خورده بود، اجازه داد دستانش در همان مکان بمانند، مکانی که تا دوسال پیش پر از عضله ولی اکنون تنها تیکه استخوانی بیش نبودند.
فشار انگشتانش را بر روی بازوی جیمین محکم تر کرده و کمی تکانش داد، سپس با لحنی مصمم و ترسناک ادامه داد:
+چرا اینقدر لاغر شدی؟!
به وضوح لرزش بدن جیمین را زیر دستانش حس کرد...اما او باید با زبان خودش میگفت...میگفت که چرا اینگونه شده...میدانست دلیلش خودش است...اما آیا لیاقت* این موضوع را داشت؟! پس با همان لحن...خیره در چشمان اشک آلود او، همانطور که سرش را برای دید بهتر به پایین خم میکرد، خطاب به جیمین پرسید:
+با خودت چکار کردی؟!
جیمین از ترس عکس العمل هوسوک به حرفی که میخواست بزند، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشیده و تا خواست جواب سوال هوسوک را بدهد، نامجون به نجاتش آمد:
هوسوک...الان وقت این حرفا نیست، باید ادامه نقشمونو انجام بدیم!_
هوسوک به سوی نامجون و آن چهار نفر باقی مانده برگشت و پس از انداختن نیم نگاهی به نامجون و گذراندن نگاهش از آن چهار نفر که با متعجب ترین حالت ممکن نگاهش میکردند، دستانش را از بازوی جیمین برداشت و در جیب هایش فرو کرد و رو به آن پنج نفر، با حالت سردی زمزمه کرد:
اوکی...همه بیاین دور میز+
نامجون از این تغییر لحن ناگهانی هوسوک ترسید، یقینا او بهتر از هر کسی میدانست که پشت این تغییر بزرگ چیست...چطور میتوانست یکدفعه ای اینقدر جدی شود؟ هوسوک گوشه ای از میز ایستاد و بقیه نیز به تبعیت از او...اطراف میز جای گرفتند.
هوسوک دست هایش را روی میز گذاشت و کمی بر روی آن خم شد، سرش را بالا آورده و با نگاهی گذرا، آن شش نفری را که در سکوت کامل به او خیره بودند از نظر گذراند. جیمین به وضوح لرزید...او هیچ وقت این روی هوسوک را ندیده بود...این*...مطمئنا از ترسناک ترین لحظات زندگیش بود! لحظه ای که...جیهوپ عصبی بود! هوسوک دوباره سرش را پایین انداخت و پس از کشیدن نفس عمیقی شروع به توضیح دادن کرد:
+همونطور که میدونید...نقشه تا اینجا درست پیش رفته و فقط میمونه جای مهم نقشه...امروز، یانگ از پایین دره ای توی یکی از مناطق دور افتاده سئول، چهار تا جسد پیدا میکنه، که اون چهار تا، جین، شوگا، تهیونگ و...
چگونه میگفت جیمین؟
درست است که این ها ساختگی بود، اما حتی نمیتوانست به دروغ این جمله را بر زبان اورد...به همین دلیل شوگا به کمک او شتافت:
_جیمین
قلب هوسوک از شنیدن این کلمه به درد آمد، زیر چشمی نگاهی به جیمین که با گنگی به اطرافش نگاه میکرد انداخت. او از نقشه خبر نداشت و این برایش چیز عجیبی بود، مطمئنا ناراحت میشد...هم آمدن هوسوک را از او مخفی کرده بودند، هم راجع به این نقشه هیچی به او نگفته بودند.
هوسوک نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
+درسته...امشب شوگا به یانگ زنگ میزنه و میگه که برای انجام عملیات امادس و با نوچه ای که خودش فرستاده، داره میره تا ترتیب جین و جیمین رو بده
پس از گفتن این جملات خطاب به شوگا، سرش را به سمت تهیونگ برگرداند و اینبار خطاب به او شروع به سخن گفتن کرد:
+وی...تو هم امشب به یانگ زنگ میزنی و گزارش ماهانه میدی...میگی همه چی تحت کنترله و شوگا ساعت سه میاد تا با هم کار اون دونفرو تموم کنین...و مطمئنا میپرسه که چرا تغییر مکان دادین و جیمین رو از خونه بیرون آوردین، تو هم در جواب این حرف میگی که هوسوک میدونست جیمین خونه خودشه و مطمئنا کسی رو برای نجات اون مخفیانه میفرستاد، پس ما مجبور به تغییر مکان بودیم...میگی که جین از این موضوع خبر نداشته و اون شب که برای سر زدن به جیمین اومده بود، بیهوشش کردم و توی انباری گذاشتم، تا وقتی شوگا میاد راحت تر و سریع تر اون دوتارو ببریم و بگو الان سه روزه جین و جیمین کت بسته پیش ما ان و بالاخره روز انجام نقشه ای که ماه ها براش تلاش کرده رسیده...
تهیونگ سری به معنای فهمیدن تکان داد...پس به راستی جیهوپ همان هوسوک است! چگونه نفهمیده بود! او بار ها نام هوسوک را در مقر شنیده بود...بار ها از زبان یانگ تعریف هوسوک را شنیده بود، ولی حتی یکبار هم احتمال نداده بود که جیهوپ همان هوسوک باشد!
جیهوپ به حرف هایش ادامه داد. در این میان فقط پسرک داستان ما بود که از هیچ چیز خبر نداشت...حتی نمیدانست انها راجع به چی حرف میزنند! یانگ دیگر که بود؟! کدام نقشه؟! اصلا وی کیست؟! چرا او و بقیه باید نقش افراد مرده را بازی کنند؟! هوسوک از چه حرف میزد؟!
هوسوک ادامه داد:
+کریس اون چهار تا جسد رو برامون اماده کرده...جسد ها اصلا قابل پیش بینی نیستن و حتی امکان گرفتن دی ان ای هم وجود نداره...بنابراین خیلی راحت میشه از زیر همه چیز در رفت...درست فردا، خبر خودکشی من هم توی تمام گروه میپیچه...مطمئنا یانگ میدونه من بدون...
و ناگه خودش متوجه حرفی که زده بود شد، او نزدیک بود کاملا صادقانه بگوید که بدون جیمین امکان ندارد زنده بماند! وای خدای من...این مسخره ترین کار عمرش بود!
بی توجه به نگاه متعجب جیمین و خنده زیر زیرکی نامجون، گلویش را با سرفه ای صاف کرده و ادامه داد:
+پس به چیزی شک نمیکنه...خبر بر این مضمونه که دیشب هوسوک توی رودخانه هان خودکشی کرده و جسدش رو صبح پیدا کردند و متاسفانه تا اونا به خودشون بجنبن...منو دفن کردن...بنابراین...ما...هفت نفر...
نفس عمیقی کشید و پس از نگاه کردن به همه گفت:
+مردیم...
جیمین همچنان با تعجب به همه افراد حاضر که سری به معنای فهمیدن تکان میدادند، نگاه میکرد...ناگهان به خودش آمد و عصبی از دست هوسوک و تمام این پنهان کاری ها و تهیونگ و جین و شوگا و این غریبه ها قدمی به عقب برداشت و پس از آنکه نگاه هوسوک بالا آمد و به او خیره شد، با عصبانیت و لرزش نامحسوس بدنش گفت:
_چ...چی میگی؟!کدوم نقشه؟! ک...کی باید بمیره؟!
هوسوک که انتظار این سوال را از پسرک داشت، خواست دهان باز کند که جیمین ادامه داد:
_هع...شما...تمام این مدت...منو بازی دادین؟! یانگ دیگه کیه؟! وی کیه؟! چ...چرا تهیونگ باید به یانگ زنگ بزنه؟! ا...اصلا چرا اومدی؟
هوسوک متعجب از این عصبانیت یکدفعه ای جیمین که تا به حال از او ندیده بود، همچنان خیره به او هیچ عکس العملی نشان نمیداد و میگذاشت تا او خود را خالی کند:
_ش...شماها...منو چی فرض کردین؟!یه...پسر بچه خنگ...که هیچی حالیش نیست؟!ج..جیهوپ...تو...داری چه غلطی میکنی؟!چرا من...و...بقیه...باید کشته بشیم...چرا...این نقشرو کشیدی؟! اصن...برای چی نقشه کشیدی؟!
هوسوک خیره به چشمان جیمین که دوباره اشک آلود شده بودند و مسبب این اتفاق دوباره و دوباره خودش بود، به دنبال جواب قانع کننده ای میگشت که نامجون برای کمک کردن به او، پیش قدم شد:
_هی جیمین...گوش کن...
جیمین نگاهش را از هوسوک گرفت و به نامجون داد...مرد قد بلند ادامه داد:
_داستان این قضایا خیلی مفصل و سخته...اما من برات میگم...ببین...من و تهیونگ و جیهوپ و شوگا...توی یه باند مافیا کار میکنیم...
با گفتن این جملات...به وضوح رنگ از رخ جیمین پرید، چشمانش درشت شد و به آن سه نفری که نامجون علاوه بر خودش نام برده بود خیره شد که ادامه حرفش این طناب را برید:
_توی اون گروه...اتفاقایی میوفتاد که بهتره خود هوسوک برات توضیح بده...اما باید بگم که انتظار شنیدن چیزای خوبی رو نداشته باش...اون گروه بزرگترین باند خلافکاری کره و دنیا بود...باندی که توی کره تاسیس شد و هفتاد و هفت تا شعبه تو همه جای دنیا زد...جیهوپ...از قدیمی ترین اعضای اون بانده...وقتی پدر و مادرش مردن...مردی به *اسم چویی جانگ ووک...جیهوپ رو توی خیابون ها اواره پیدا کرد و قسم خورد نزاره اون بمیره، چون جیهوپ اون رو یاد بچه خودش مینداخت...اون جیهوپ رو به مکان زندگیش، یعنی باند مافیای کره جنوبی برد، چویی جانگ ووک نمیتونست جیهوپ رو به عنوان پسر خودش نگه داره، چون یانگ اون و خانوادش رو میشناخت و میدونست که چویی پسری نداره، پس ممکن بود جون هوسوک در خظر باشه...چویی جانگ ووک به یانگ توضیح داد که هوسوک رو از کجا پیدا کرده و ازش خواهش کرد تا بزاره اون زنده بمونه و با اونا زندگی کنه...یانگ قبول کرد اما برای این اتفاق چند تا شرط گذاشت...مهم ترین اونا کار کردن هوسوک برای اون بود...اقای چویی که چاره ای جز قبول کردن نداشت، شرط یانگ رو پذیرفت و از اون روز، به یه پسر بچه ی هفت ساله آموزش های رزمی داد و هوسوک سه سال متوالی آموزش دید که چطوری یه مافیای به تمام معنا و یه قاتل حرفه ای باشه....و من در تمام این سال ها شاهد تلاش های هوسوک برای زنده موندن و وحشی گری های یانگ بودم...من از همون موقع تا خود الان با هوسوک دوستم...اما جوری که هوسوک پیشرفت کرد...نه تنها من، بلکه کسایی که بیست سال اونجا کار میکردن هم نتونستن پیشرفت کنن...هوسوک...یه جورایی...این گروه رو به اینجا رسوند...هوسوک بهترین و اولین کسی بود که تونست اینهمه توجه یانگ رو جلب کنه...هوسوک توی اون هجده سالی که برای یانگ کار کرد...بزرگترین کابوس مردم دنیا بود...کابوسی که حتی خود یانگ هم از اون وحشت داشت...هوسوک از اون روزی که پاش روی توی اون گروه گذاشت، قسم یاد کرد که برای زنده موندن تلاش کنه و اونی که یانگ میخواد بشه و از همه مهم تر...تمام گذشتشو فراموش کنه...و جیهوپ هم خیلی زودتر از انتظار اینکارو کرد...هر کسی که اونجا کار میکنه...یک اسم مستعار میگیره و اسم اصلی خودش رو برای همیشه فراموش میکنه...اسم اصلی جیهوپ...هوسوکه...هوسوک از این اسم نفرت داره...اما نه برای اینکه اسم اصلیشه...چون یانگ اون رو با این اسم صدا میزد و این اسمی بود که پدر و مادرش با عشق روش گذاشته بودن و یانگ با اون دهن کثیفش عشق پاک اونارو به لجن تبدیل کرد...و حتما برات سواله که چرا تهیونگ باید به یانگ زنگ بزنه...درسته...تهیونگ هم برای یانگ کار میکرد...اما تا دوسال پیش و درست زمانی که هوسوک بهش ماموریت داد تا از تو در برابر تمام چیز های مربوط به یانگ محافظت کنه...
نفس نامجون بالا نمیامد...خیلی سخن گفته بود...برای همین هم شوگا حرف های او را ادامه داد:
_تهیونگ هم که تازه کار اموز اون گروه بود، این رو قبول کرد، چون نامجون و هوسوک و من، ارشد اون بودیم و اون باید قبول میکرد...و از همه مهم تر اینکه خودشم خسته شده بود...برای همین به گفته ما به یانگ پیشنهاد داد تا خونه جیمین بمونه و بهش گزارش ماهانه بده...یانگ هم با جون و دل پذیرفت...از اون روز...تهیونگ پیش تو موند...اما نه به گفته یانگ...به خواسته ما...همونطور که نامجون گفت...ما اسم مستعار داریم...جانگ هوسوک، جیهوپه...کیم نامجون، ار امه...کیم تهیونگ وی، و در اخر...من...مین یونگی هم شوگام...تنها راه بیرون رفتن از اون گروه...رسیدن به سن قانونیه... هوسوک وقتی به سن قانونی رسید وقت تلف نکرد و سریعا از گروه خارج شد و به یانگ گفت که دیگه براش کار نمیکنه...اما یانگ این رو نپذیرفت...هوسوک بهترین نوچه اون بود...یقینا کوتاه نمیومد...میدونست نوچه ای بهتر از هوسوک ندارد...مدتی گذشت و هوسوک تورو پیدا کرد و با اومدن تو به زندگی هوسوک...یانگ تهدید جدیدش رو پیدا کرد...بنابراین...با هوسوک تماس گرفت اما هوسوک بار ها تماسش رو رد کرد...اون روزی که توی کافه هوسوک از رفتنش گفت، مجبور به گفتن اون حرف شد، چون یکی از نوچه های قدیمی یانگ رو اونجا دیده بود، اون مرد پشت در ایستاده بود و به حرفای شماها گوش میداد... میدونست که اگه یه جوری راهشو از تو جدا نکنه، یانگ تورو میکشه...پس در همون لحظه تصمیم گرفت برای حداقل یکماه به خارج بره تا آبا از آسیاب بیفته و دوباره برگرده و تورو هم یواشکی ببره...اما اون نوچه گوش وایساده بود و هوسوک مجبور بود تا بگه برای همیشه میخواد از اینجا بره و دیگه هم بر نمیگرده...همون روز یانگ دوباره به هوسوک زنگ زد و اون مجبور شد که جوابش رو بده اما چیزی که شنید اصلا قشنگ نبود...اون هوسوک رو تهدید به کشتن تو کرد و قسم خورد که اگرهوسوک، نامجون رو نکشه، اون تورو میکشه و هوسوک مجبور شد تا برای دوسال از کره بره...اما اون نمیتونست نامجون رو بکشه...اون دوست چندین ساله نامجون بود...بنابراین به گفته یانگ...برای جلب رضایت نامجون چند سالی اونجا موند تا بتونه به راحتی اعتمادشو جلب کنه و در آخر نامجون رو بکشه...برای همین یه صحنه سازی جلوی یانگ راه انداخت و وانمود کرد که نامجون رو کشته...حتما برات سوال شده که چرا نامجون...در اومدن از اون گروه کار ساده ای نیست...یا از گروه جدا نمیشی یا در هر صورت...میمیری!
نامجون از گروه جدا شد و یانگ دستور داد تا به آمریکا برن و اون رو بکشن و از قصد هم این ماموریت رو به هوسوک داد تا بهش بفهمونه، اگر به کارش برنگرده، هم جیمین رو میکشه هم خودشو...اونا مطمئنا برای اینجور کارا فقط هوسوکو دارند*...نامجون رفته بود امریکا تا اونجا زندگی راحتی رو داشته باشه...اما یانگ اونو پیدا کرد...
شوگا کنار رفت و به نامجون علامت داد تا ادامه دهد...نامجون لب گشود:
_بعد از اون صحنه سازی و اون دوسال...هوسوک میخواست برگرده که یانگ زنگ زد و گفت باید شخصی به اسم جئون جونگ کوک رو بکشه
سپس کنار رفت و به جونگ کوک که گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد
_و مطمئنا هوسوک نمیتونست اون رو بکشه و اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که اون مثل جیمین میمونه...همونقدر معصوم و پاک...همونقدر بچه و بی گناه...پس یه نقشه دیگه برای صحنه سازی مرگ جونگ کوک کشید...و اینجوری شد که ما برگشتیم و هوسوک این نقشه که الان تعریف کرد رو کشید تا ما بتونیم بدون هیچ مانعی اینجا زندگی کنیم...
خب...ظاهرا حرف ها تمام شده بود...اما این برای جیمین نوزده ساله ما...خیلی خیلی عجیب و غیر قابل باور بود...نام دیگر جیهوپ...تهیونگی که به او وی میگفتند...دو مرد عجیبی که با جیهوپ امده بودند...جیهوپی که به گفته این مرد در یک باند مافیا کار میکرد!
اینها...که میگفتند؟ پسرک تحمل نکرد...هیچچیز در ذهنش نمیگنجید! به طوری که* ذهنش به درد آمد، سرش گیج رفت و با چشمانی بسته...بر روی سرامیک سرد عمارت افتاد.ادامه دارد...
نظر فراموش نشه^^
خیلی چیزا رو شد تو این پارت ... و پارت های بعدی بدتر از اینه هااا^^«بلند پرواز باشید»
STAI LEGGENDO
"because of seven deadly convictions"
Azione«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...