part: 9

98 16 5
                                    

" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»

BY:DEMIAN

GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTION

PART: 9


مشخص بود که نامجون کمی ترسیده...صدایش میلرزید و حتی اون قدرت تکلم محکم همیشگی را از دست داده‌ بود.
به سمت گوشی خیز برداشت، با دیدن شماره آقای یانگ کمی چشم هایش را ریز کرد و به نامجون علامت داد تا ساکت باشد:
+بله
پس از چسباندن گوشی به گوشش با لحنی محکم و جدی گفت
_چه مودب...خیلی خب، یه راست میرم سراغ اصل مطلب، چه طور پیش میره
هوسوک چشم هایش را کمی این ور و آن ور کند تا دروغی بسازد سپس با صدای خیلی آرامی شروع به صحبت کرده، کمی خود را به نامجون نزدیک کرد تا مکالمه آن هارا بشنود:
+با شما نبودم...چرا زنگ زدین؟! من اینجا نمیتونم صحبت کنم
_چرا؟! چکار تونستی بکنی؟!
هوسوک بازهم تن صدایش را پایین آورد:
+گفتم خودم گزارشات رو بهتون میدم...من اینجا به عنوان خدمتکار استخدام شدم...نامجون تاحالا منو ندیده، ولی افراد خانواده بهم اعتماد دارن، دارم رو نقشه ها کار میکنم و مطمئنا اگر اینقدر بهم زنگ بزنین لو میرم...الان هم کارم دارن، باید برم
سپس کمی سرش را از گوشی جدا کرد و فریاد زد:
+اینجام...الان میام
گوشی را پایین آورد و قطع کرد...نفس بریده اش را بیرون داد و روی زمین دراز کشید، چشمانش را بسته تا شاید فکری برای این بدشانسی به‌  ذهنش برسد که‌ همان لحظه با فریاد متعجب نامجون تعجب زده ‌چشم گشود:
_ایگوووو، خیلی باهوش شدی هوسوک، خیلی خوب جمعش کردی
هوسوک که فکر کرده بود اتفاق بدی افتاده دست روی قلبش گذاشت و روبه نامجون با کمی خشم و اخم گفت:
+عه...چته وحشی ترسیدم...
نامجون نیشخندی زد و همانطور که گفت بلند میشد گفت:
_وحشی خودتی...من نامجونم
هوسوک که از شوخ طبعی نامجون خنده اش گرفته بود...به وضوح خنده اش را نشان داد، چرا که کم پیش میامد، آن نامجون جدی و ترسناک که نیمی از دنیا ترس حتی رو به‌ رو شدن با اورا دارند، شوخی کند.
هوسوک نیز از جا برخواست و رو به نامجون با کمی نگرانی لب زد:
+فقط میترسم نتونم تمومش کنم
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

فوریه*
هنوز هم کمی بدن درد و ضعف داشت...الان چند روزی از بودن آن غریبه دوست داشتنی که هر روز صبح برایش صبحانه مفسل و ظهر ها غذاهای فراوان و مقوی درست میکرد و عصر با میوه و شکلات به اتاقش میامد تا شاید کمی از آن بخورد ولی آخر سر هم با‌همان سینی پر برمیگشت، میگذشت
تهیونگ
نامش هم همانند خودش شیرین بود...اصلا در دهان میچرخید، نمیدانست چرا ولی هیچگاه زبان باز نکرد تا حداقل یک دفعه از او و مهربانی بی اندازه اش تشکر کند.
کم کم داشت فکر میکرد آدم بیشعوری است، ابن مرد با تمام مهربانی در خانه اش مانده بود و هر روز برایش غذا درست میکرد، خانه را تمیز میکرد، حتی بعضی شب ها برایش قصه ای از پسرکی میگفت که شاد و سرحال بود اما ناگهان تنها و غمگین شد، داستان او هر شب ادامه داشت و بی درنگ داستان خودش بود.
صدای در زدن میامد، پس باز هم تهیونگ آمده بود تا به او میوه بدهد.
پسر به حرف نزدن جیمین عادت داشت، پس بدون منتظر ماندن وارد اتاق شد.
جیمین طبق معمول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود.
این پسر کی قرار بود دست از بازی کردن با سرنوشت خود بردارد؟!
جیمین حتی به پسرک نگاه نکرد، نمیتوانست یا نمیخواست...این را هم نمیدانست.
پسر داخل شد و سینی را روی تخت‌ گذاشت...جیمین را رو به خود برگرداند
جیمین تعجب کرد، پسر هیچگاه به او دست نزده بود...با تعجب به او‌خیره شد، پسر‌حتی از همیشه سرحال تر و خوشحال تر به نظر‌میامد.
تهیونگ لبخندی به قیافه بامزه جیمین زد و با هیجان گفت:
_پاشو ببین برات چی اوردم
سپس با ذوق رو به سینی کرد و پس از آنکه پسر روی تخت نشست ظرف بزرگ شیر کاکائو با کیک شکلاتی را بالا آورد و جلوی صورت جیمین تکان داد:
+جی جییییین...میدونستم شکلات دوست داری
پسرک چشمانش از دیدن آنهمه کیک شکلاتی و شیرکاکائو برق زد...چدلش ضعف رفت و لبخندی هر چند بسیار کوچک روی لب هایش پدید آمد، البته برعکس تمام داستان ها و فیلم ها، این لبخند از چشمان تهیونگ قصه ها به دور ماند.
تهیونگ ظرف را روی پای پسرک که حال روی تخت نشسته بود گذاشت و به او لبخندی زد:
+بخور...من میرم بیرون تا راحت باشی، ولی وقتی برگشتم نبینم چیزی مونده ها...
سپس از روی تخت بلند شد و قبل از اینکه در را ببند، نگاهی مختصر به پسری که روی تخت بی هیچ تکانی نشسته بود، انداخت و پس از آن بیرون رفت.
درست است که تهیونگ اورا تهدید کرده بود، اما اگر خدا هم پایین آمده و اورا تهدید میکرد، او همانطور سر جایش مینشست و نگاه میکرد، چون فقط تهدید های یک نفر کارساز بود، همان کسی که باید بود، ولی نبود...
•°•°•°•°•°•°•°•°•
دسامبر*
_هی پسر...فک کنم باید شیرینی بدی، نتیجه تلاش های این چند ماهتو داری میبینی، یه راه حل عالی برای مشکلت پیدا کردم
درست میشنید؟! اقای چویی زنگ زده بود و به او میگفت راه حلی برای این نه ماه ذلت و سختی های فراوان پیدا کرده؟!
به او میگفت اکنون دیگر نیاز به ‌پنهان کاری و دروغ های فراوان ندارد؟! اکنون دیگر نیاز نیست تنِ دوستِ چندین و چند ساله اش را با هر بار گفتن کلمه مرگ بلرزاند؟!
اکنون دیگر میتواند پیش جیمین برگردد؟! همه چیز تمام شد؟!
+راه حل...چیه؟!
با لکنت و هیجان پرسید و آن طرف آقای چویی با خوشرویی پاسخ داد:
_ببین کافیه صحنه سازی‌ کنی...نظر خودتو یکم گسترده تر کردم، فقط کافیه تظاهر‌ کنی.....
سپس شروع به توضیح دادن تمام شرایط و نقشه ها کرد...از مکان و سلاح و نقش آن دو نفر در نقشه بی نقصص گرفته، تا نقش خودش و موقعیت آقای یانگ و افراد حاضر در صحنه
هوسوک با دقت تمام به تمام حرف ها و نکات ریز و‌درشت حرف های آقای چویی گوش میداد و تمام آنهارا در ذهنش تجسم میکرد
پس از چندین دقیقه حرف زدن درمورد نقشه بی عیب و نقص آقای چویی با ذوق گفت:
_هوسوک...یادت باشه تو اینکارو برای چند نفر انجام میدی...خودت، نامجون، من و...جیمین
تن هوسوک از شنیدن اسم جیمین یخ بست، فکش را روی هم فشار داد و به رو به خیره‌ شد، نفس نفس میزد، انگار تازه بعد از این چند ماه گرفتاری که هم برای خودش و هم برای جیمین بود، یادش افتاده بود چه بلایی به سر جیمین و خودش آورده...
همانطور که با چشم های قرمز از خشم و وجودی پر از انتاقم به رو به رو خیره شد بود، با تحکم لب زد:
+یادم میمونه...کیا زندگیمو نابود کردن و کیان نجاتش دادن
سپس گوشی را قطع کرد و رو به نامجون که بهت زده به‌ او خیره بود گفت:
+دنبالم بیا
نامجون بی هیچ حرف و اعتراضی، بی صدا به دنبال هوسوک به راه افتاد، در این دوازده سال او هیچ وقت‌ هوسوک را اینگونه عصبی ندیده بود، هیچ وقت هوسوک را با این حجم از خشم در چشمان و انتقام در وجود ندیده بود.
هوسوک پس از آنکه با نامجون به حیاط پشتی خانه رفتند، روی صندلی نشست و نقشه ای که آقای چویی برایش ایمیل کرده بود را با گوشی به سمت نامجون هول داد‌.
نامجون اول نگاهی به هوسوک و سپس نگاهی به‌ گوشی انداخت، کمی از جایش بلند شد تا بتواند گوشی بردارد، پس از آنکه گوشی را برداشت با دقت به نقشه ای که چند آدم و سلاح در آن بود نگاه کرد، کمی از نقشه را متوجه شد و پس از آنکه بررسی هایش به اتمام رسید، سر بلند کرد و به هوسوک که اکنون کمی از عصبانیتش کاسته شده بود خیره شد.
هوسوک که دلیل نگاهش را فهمید، کمی به جلو خم شد و دست روی میز گذاشت:
+قای چویی زنگ زد، یه نقشه پیدا کرده، نقشه حرف نداره اگر کار‌ منو تو درست باشه...
سپس شروع به توضیح دادن نقشه و حرف های آقای چویی و نقش خودشان و بقیه افراد در نقشه کرد.
نامجون حض کرد، این نقشه را آقای چویی و هوسوک کشیده‌ بودند؟!
درست است که در مقر همیشه صحبت از هوش سرشار هوسوک به میان بود، ولی او نمیدانست هوسوک تا این حد باهوش است، او هیچ وقت به هوسوک و هوش زیادش اعتماد نداشت، اما اکنون به او و هوشش اعتماد که هیچ، ایمان آورده...
هوسوک پس از تمام شدن صحبت هایش به صندلی تکیه داد‌ و پوزخندی زد:
+نامجونا...دیگه‌ تموم شد
•°•°•°•°•°•°•°•°•
الان نه ماه بود که بی خبر از جیهوپ در خانه خود را حبس کرده بود، البته ناگفته نمانَد زحمات آن غریبه که اکنون دیگر نام غریبه برایش زیادی بیرحمانه است هم تاثیر زیادی بر روی اخلاقش داشته، این تاثیر زیاد را میشود به لبخند هایی که به چند ثانیه بیشتر نمیکشد نسبت داد.
تهیونگ با او خیلی مهربان بود، از عالم و آدم برایش میگفت، از دنیا و زیبایی هایش برای او تعریف میکرد، بار ها از او خواهش کرده بود تا همراهش به بیرون بیاید، اما پسرک هر بار با برگرداندن رویش رو غلط‌ زدن در جایش این خواهش را رد کرده بود. او دنیا را نمیخواست، آدم هایش را نمیخواست، زیبایی هایش را نمیخواست، او حتی زندگی را نمیخواست مگر با جیهوپ.
تهیونگ بار ها از او پرسیده بود که هوسوک کیست، اما او هیچ کس را‌ نمیشناخت جز جیهوپ.
گاهی تهیونگ برایش تعریف میکرد همان شبی که بیهوش شده بود، ناگهان از جا پریده و در خانه به دنبال هوسوک نامی میگشته، اما او هیچ وقت به یاد نیاورد که از خواب پریده باشد و هوسوک را صدا بزند، او اصلا کسی به اسم‌ هوسوک را نمیشناخت، او فقط و فقط جیهوپ‌ را میشناخت.
تهیونگ میگفت حتی در آشپزخانه نشسته بود و گریه کنان اسم هوسوک را فریاد میزد، اما‌ او هیچ وقت به‌ یاد نمیاورد هوسوک نامی بشناسد و یا حتی اسمش را جایی شنیده باشد...
جیمین در این نه ماه هیچ حرفی نزده، مگر وقتی که نیاز بود، آن هم به گفتن کلماتی مثل«نه» «آره» «نمیخوام» و...خلاصه شده و پس از آن دیگر حرفی نزده بود.
آن طور که پسرک فهمیده بود، تهیونگ خیلی دلش میخواست با او گرم بگیرد و دوست شود، اما دوری بیش از اندازه جیمین کم کم داشت اورا کلافه و منصرف میکرد.
به نظرش دیگر کافی بود...دیگر نمیخواست تهیونگ را غذاب بدهد، دیگر نمیخواست از دنیا و مردمانش دور ‌شود، دیگر بس بود.
تهیونگ گناهی نکرده بود، او فقط میخواست با جیمین دوست شود و شاید کمی با هم خوش بگذرانند، چرا که او هم دوست و خانواده ای نداشت.
تهیونگ روز ها در یک آرایشگاه کار میکرد و بعد از ظهر ها در خیابان های مختلف مسافر کشی میکرد، خرج خانه، خود و جیمین را، خودش در میاورد، البته نمیدانست به کدام دلیل لعنتی، هر ماه چند میلیون به کارتش ریخته میشود...بارها پیگیر شده بود، کارت را عوض کرده‌ و یا سوزانده بود اما این پول ها در هر‌حساب و در هر‌کارت ریخته میشدند...
این ها چیز هایی بود که تهیونگ هر شب برایش تعریف میکرد تا شاید پسرک سر حال بیاید، اما جیمین باز هم مثل هر شب نه تنها به حرف هایش ریکشن نشان نمیداد، بلکه حتی رویش را هم به سمت او برنمیگرداند.
و اما در مورد آن پول ها تنهاترین و آخرین فردی که به ذهنش میرسید، جیهوپ بود.
ولی متاسفانه نمیدانست کجاست، چه‌ میکند، راحت است یا نه، خوب میخورد یا نه و یا حتی این همه پول را از کجا میاورد.
ولی همین که او حالش خوب بود و پول در میاورد و ظاهرا زندگی خوبی داشت، برایش کافی بود.
باید حمام میکرد و بعد نظرش را به تهیونگ میگفت...دیگر خودش هم از اینهمه گوشه گیری خسته شده بود، دیگر اینهمه کناره گیری و خشم و بی حرفی و بی محلی ‌کافی ‌بود.
از‌ جایش بلند شد، راه رفتن بعد از اینهمه مدت برایش کمی سخت بود...هر شب و هر روز در تخت نشستن و خوابیدن عذاب آور بود.
امروز بعد از چندین ماه بالاخره به سر کار رفته بود، لباس های گارسونی برایش حال بهم زن ترین لباس و رستوران برایش درد آور ترین مکان بود.
به سختی قدم هایش را به حمام اتاقش کشید، البته قابل ذکر است که در راه هر بار برای نیافتادن دستش را به در و دیوار گرفته ‌بود...در را باز کرد و خودش را در حمام انداخت.
شاید کمی رقت انگیز باشد اگر بگویم با‌ همان لباس ها در وان پر آب نشست، اما متاسفانه این اتفاق افتاد. لباس هایش تماما خیس شده بود و چربی های روی لباس کمی وان را روغنی کرده بودند.
داشت کم کم خوابش میبرد که سر و صدایی آن بیرون ‌توجهش را به خود جلب کرد، تهیونگ داشت داد میزد و به کسی میگفت که حق دیدن او(جیمین) را ندارد...میپرسید این همه مدت کجا بوده و الان یادش افتاده جیمینی وجود دارد.
اما پس از قطع شدن صدای فریاد تهیونگ، فریاد آشنایی در خانه طنین انداز شد...
صبر کن ببینم...این صدای جیهوپ بود؟! این شخصی که اینگونه بلند بلند نام جیمین را فریاد زده و اینطور مالکانه از حق خود نسبت به جیمین سخن میگفت، جیهوپ بود؟!
ناگهان در با صدای بلندی باز شد و...
درست میدید؟! آن شخصی که اینطور داغون و شلخته وسط حمام ایستاده بود و به او خیره بود، جیهوپ بود؟!
جیهوپ در را روی تهیونگ بست و پس از قفل کردن آن، سمت جیمین چرخید...اشکِ در چشمانش غم و اندوه این چند ماه را فریاد میزد، بغض در گلویش حتی با چشم هم قابل دیدن بود.
جیهوپ قدمی جلو گذاشت و دهانش را باز کرد تا صحبت کند اما تلاشش تنها به باز و بسته کردن لب هایش خلاصه شد.
جیمین از داخل وان بلند شد و سمت هوسوک آمد، فاصله شان تنها به اندازه دو متر بود.
جیمین در چشمانش جیهوپ خیره شد و به وضوح اشک حلقه زده شده در چشمان جیهوپ را دید.
لعنت بر او کنند که باعث شده بود جیهوپ اینگونه در چشمان او نگاه کند، بغض کند و پشیمانیش را در چشمانش را بریزد، لعنت بر او
جیمین دهانش را باز کرد و با بغضی که دوری این نه ماه را در خود جای داده بود خیره در چشمان هوسوک زمزمه کرد:
‌_وقتی نبودی خیلی تنها بودم...
جیهوپ سرش را پایین انداخت، میدانست در این نه ماه چه بلایی سر خود و جیمین آورده، حرفی برای گفتن نداشت، او خود و جیمین را نابود کرده بود، اما اکنون وقتش بود که دلیل رفتنش هر چه که بود به جیمین بگوید.
سرش را بالا آورد و او هم خیره شد در چشمانی که اکنون دنیایش را تشکیل داده بودند.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، اما چانه اش لرزی کرد و همزمان با گفتن اولین کلمه، اولین قطره اشک هم بر روی چانه اش لیز خورد.
اما او باید میگفت، حرف های این نه ماه در گلویش کوهی از غم تشکیل داده بودند، باید میگفت...
دهان باز کرد و آرام لب زد:
+متاسفم، متاسفم جیمین...من...نمیدونم چی بگم، من اومدم که نبودنمو برات جبران کنم، اومدم تا انتقام اشکاتو ازم بگیری، اومدم تا تقاص تمام نبودنامو پس بدم...جیمین تنها چیزی که باید بگم  و میتونم بگم، اینه که واقعا متاسفم...من نباید تورو تنها میزاشتم...من میدونستم و رفتم، میدونستم و تنهات گذاشتم، من...من...جیمین تو تنها دارایی منی...منو ببخش
به سمتش قدم برداشت و دستانش را باز کرد...تا باری دیگر،حتی شده برای اخرین بار، اورا در اغوشش بکشد و محکم بغل کند، شاید او فهمید که چقدر دوستش دارد، شاید فهمید او هم در این نه ماه همانند جیمین زجر کشیده.

جیمین قدم های لرزانش را به سمت جیهوپ برداشت و با دستانش اشک های مزاحمش که مانع دیدن جیهوپش بعد از چندین ماه بودند را، کنار زد.
تا دستان زخمی و لرزانش به بازوهای پسرک از خود خسته تر خورد... از خواب پرید و خودش را با لباس های کارش که از کار در کافه کثیف شده و اکنون آب را نیز کثیف کرده بودند، در وان حمام دید؛ به رو به رو خیره شد و شروع به نفس نفس زدن کرد...
شاید تنها چند دقیقه ای طول کشید تا نفسش بالا بیاید و اتفاقاتی را که دیده بود هضم کند شاید تنها چند لحظه برای هجوم این درد های عمیق به قلبش کافی بود...اما تنها خودش و خدایش میدانستند که آن چند دقیقه، برایش یک عمر بود.
آری...درست فهمیده بود...جیهوپ نیامده بود...اینها فقط یک خواب بودند...یک رویا...همان طور که او خودش هم یک‌ رویا بود...

و اما...چه به روزش آمده بود که خواب هایش اینگونه شیرین بودند؟!

ادامه دارد....







سلام خوبید؟
چه خبرا؟
خوش میگذره؟
مدرسه و... چخبر؟
والا حرفی ندارم😂😐
جر اینکه یکم تحمل کنید
داستان جذاب میشه
مرسی که فیکمو برای خوندن انتخاب کردید
«شاد باشید»

"because of seven deadly convictions"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant