Part: 4

128 24 4
                                    

" Because of seven deadly
convictions "
«به خاطر هفت گناه مهلک»

BY:DEMIAN

GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTION

PART: 4
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
حدود یک ‌ساعتی میشود که فرودگاه را به قصد رسیدن به خانه ای که بدون جیهوپ دیگر رنگ و بویی ندارد ترک کرده...
سرش را به شیشه بخار کرده ماشین که با توجه به درد فرو ریخته در قلب پسر اشک میریخت، تکیه زد و در فکر فرو رفت...چرا همه چیز آنقدر زود اتفاق افتاده بود؟! او هفت ماه بود که جیهوپ را میشناخت و حال این مدت برایش تنها اندازه هفت ساعت بود؟!
مگر خداوند قصد جانش را کرده که خاطرات جیهوپ را اینگونه برایش دور کرده بود؟! مگر خداوندی که بزرگش میخواند...نمیداند
او به جیهوپ وابسته بود؟! پس چرا کمکش نکرد؟! چرا کمک نکرد تا جلوی رفتنش را بگیرد؟! اصلا چرا کاری کرد تا جیهوپ
با خود فکر کند باید برود؟! فکر کند که اگر برود جیمین سالم میماند؟! فکر کرد رفتنش بهتر از ماندنش است و اگر برود آسیبی
به او نمیرساند...او با رفتنش نهایت آسیب را رسانده بود ،حداقل کاش خدایش کمک میکرد از دقایق آخر استفاده کند و یک دل سیر
او را در آغوش گرفته و تماشا کند...نه آنکه اینقدرغرق در افکارش باشد که حتی متوجه نشد او کِی رفت...مگر خداوند با او
دشمنی دارد؟! مگر خودش و یا جیهوپ چه کرده بودند که این مجازاتشان بود؟! او تا به حال آنقدر از ذر آغوش گرفتن کسی
خوشحال نبود...و حال که حس خوبی داشت، این آغوش باید به این زودی تمام شده و دیگر نسیبش نمیشد؟! او خود بار ها میخواست
در مواقعی جیهوپ را در آغوش بگیرد اما وقتی عکس العملی از
جیهوپ نمیدید، بیخیال هر چه آغوش در دنیاست میشد و تنها به
لمس سر شانه هایشان توسط یکدیگر اکتفا میکرد...او تا به حال
دست جیهوپ را نگرفته بود، دروغ چرا...وقتش را نکرده بود ،یعنی آنقدرغرق در دیدن کابوس های شبانه و کار در آن رستوران مزخرف با آن محیط از خود مزخرف ترش و در آورد خرجی زندگی بود که حتی فرصتش هم پیش نیامد...او میدانست جیهوپ
هم مثل خودش است. او هم برای در آوردن خرج زندگی مجبور بود کار کند اما تنها تفاوت آن با جیمین این بود که پسرک بعد از دیدن جیهوپ اجباری در کارش نبود...به خواست خود به رستوران میرفت و حتی ساعات اضافه کاری میگرفت تا کمی
بیشتر جیهوپ را ملاقات کرده و با او هم کلام شود، اما جیهوپ این را نمیخواست...لااقل جیمین اینطور فکر میکرد!
پسرک چیز دیگری را هم خوب میدانست...اینکه جیهوپ هم همانند
او به در و دیوار زده بود تا جایی برای کار کردن و خوابیدن پیدا کند که گویا همه درها به رویش بسته بود جز آخرین در...که کار کردن با جیمین در یک مکان و آشنایی و آغاز بدبختی از همان مکان بود.
و اما میرسیم به مسئله کابوس ها...عجیب است اما جیمین تا به حال به
خواب رفتن جیهوپ را ندیده بود. درست است که جیهوپ بعضی شب ها به هوای کابوس دیدن های جیمین پیش او میخوابید اما هر وقت جیمین به خواب میرفت جیهوپ بیدار و وقت که جیمین از خواب بیدار میشد جیهوپ زود تر از او بیدار بود.
جیهوپ اینقدر اینکار را تکرار کرده بود که جیمین کم کم داشت باور میکرد او یک خوناشام است و یا شاید تنها در طول
روز دوساعت بیشتر نمیخوابد، چرا که جیمین به خاطر کابوس
هایش تنها جرعت میکرد سه ساعت بخوابد... پس اگر اینطور باشد جیهوپ تنها دوساعت میخوابد!
ولی خب جیمین به مسئله خوناشام
بودن جیهوپ یقین پیدا کرده بود!
آخر کدام انسان طبیعی میتوانست آن اشک
ها و التماس هایی که در چشمانش ریخته بود را ببیند و باز تمام قد رو به رویش بایستد و دم از رفتن زده و در آخرهم برود؟!
درست است خانه او و جیهوپ اکنون از هم جدا بود...اما آنها زمانی با
هم، هم خانه بودند، تا اینکه جیهوپ با اضافه کاری های فراوان توانست برای خودش خانه ای درست آن طرف خیابان بخرد در
حالی که پولش آنقدری بود که بتواند خانه ای بزرگ تر در مکانی بهتر برای خود بخرد و وقتی جیمین این مسئله را مطرح کرده
جیهوپ پاسخ داده بود که دوست دارد پیش جیمین بماند چون به او وابسته شده...
و حال او بیشتر از هر وقت دیگری دوست داشت بداند، این همان
جیهوپیست که میگفت توانایی جدا شدن از جیمین را ندارد؟! همان که میگفت به او وابسته شده؟! همان جیهوپ به این راحتی با یک
آغوش پر درد او را گذاشت و رفت؟! به خاطر دلیل مسخره ای که آن را داشتن خاطرات بد از این کشور خوانده بود؟! مگر جیمین میدانست خاطرات خوب چیست که حالا بخواهد در این کشور
داشته باشد؟! جیهوپ که بهتر از هر کسی میدانست جیمین حتی
بیشتر از او دل خوشی از این کشور و تمام مردمانش و مکان هایش ندارد... با این حال باز هم با بیرحمی تمام رفت؟! پشت
سرش را نیم نگاهی هم نکرد و رفت؟! تنها یک جمله در گوشش زمزمه کرد و برای همیشه راهش را کشید و رفت؟!
ناگهان یاد جمله اش افتاد، چه شیرین وچه تلخ...چه غم انگیز و چه پر معنا...آن جمله...دنیایی را در خود جای داده...دنیایی که از بدی ها و زشتی ها و بدبختی هایش فقط خودش و جیهوپ نسیب
برده اند...آن جمله لعنتی نمایانگر زندگی زجر آور اوست، جیهوپ چگونه توانسته بود این هفده سال زندگی رقت انگیز را اینگونه در
یک جمله جای دهد؟! کمی که فکرکرد عمق فاجعه را یافت...فاجعه ای که سالهاست گرفتار آن است و تنها در یک جمله، به این راحتی بیان میشود...فاجعه ای که مربوط به هردوی آنهاست، فاجعه ای که پیش از این آن را مربوط به خود میدید، حال با فکر کردن، آن را تنها مربوط به جیهوپ میبیند...نمیدانست چرا این جمله اینقدر معنا داشت...این جمله با تمام نا امیدی ها میگفت
که او برمیگردد، بر میگردد و جیمین را از این خلسه پر درد نجات میدهد ، برمیگردد و به او نشان میدهد همان طور که گفته پایان هر جهنمی، بهشت است...اما حال چیزی که مهم است تنهایی اوست و او خود بهتر از هر کسی میداند تنهاییش فقط و فقط با آمدن جیهوپ قابل چشم پوشی است.
از تنهاییش که بگذرد مدام یاد آن جمله لعنتی میفتد...مگر آن جمله چه چیزی در خود جای داده بود که اینقدر آرامش میکرد...اینقدر
به او امید میداد...مگر دیگرچیزی برای امید هم مانده بود؟! پس چه طور حال از آرامش و امید حرف میزد؟! شاید اشتباه حس
کرده...شاید این جمله به خاطر دلتنگی زیاد حس آرامش به او میدهد...آری همین درست است، این آرامش نیست، این
دلتنگیست...دلتنگی پر از نبودن او.
غرق در افکار تلخی که چند روزیست به سراغش آمده سرش را
از روی پنجره برداشته و به راننده که گویی چند باری صدایش کرده خیره شد، با تعجب سری به معنای متوجه نشدن تکان داد و
راننده دوباره سوالش را تکرار کرد:
+کجا تشریف میبرید؟!
جیمین که از بی حواسی خودش حرصش گرفته و کلافه شده بود
دستش را لای موهایش کرد و کمی فشرد...دهان گشود تا بگوید که
خانه اش اینجا نیست، اما نظرش را عوض کرد و رو به راننده
گفت:
_همین جا پیاده میشم...خونم همین نزدیکیاس
دروغ میگفت...نه تنها خانه اش درهمین نزدیکی ها نبود، بلکه
حتی در این محله هم نبود اما ترجیح میداد تا خانه پیاده روی کند ...
باز هم دروغ...او نمیخواست پیاده روی کند...او ترجیح میداد تا
آخر عمرش در این ماشین گرم و نرم بماند و تا جان دارد اشک
بریزد، اما حال که فکرش را میکرد او نیاز به تنهایی داشت ،
تنهایی که از همین حالا شروع شده و قرار بود تا آخر عمر دست بر گلویش گذاشته و خفه اش کند.
راننده که چند دقیقه ای بود ماشین را پارک کرده و از او میپرسید
کجا میرود...به بیرون اشاره ای کرد و پاسخ داد:
+ آقا ...خیلی وقته رسیدیم
جیمین با تعجب رویش را به سمت پنجره برگرداند...کٍی نگه داشته
بود؟!
_اوه...م...مرسی...بفرمایید
پول را دست راننده داد و بدون آنکه منتظر بقیه پولش از راننده
بماند دستش را سمت دستیگره برده و از ماشین پیاده راننده متوجه بسته شدن در شد، به سمت پشت چرخیده اما با جای
خالی مسافرش که تا چند ثانیه پیش آنجا نشسته بود خیره
شد...سریعا رویش را به سمت بیرون چرخاند و مسافر جوانش را
دید که تلو تلو خوران به سمت پیاده رو میرود...آن پسر حتما مست
بود، وگرنه این نشنیدن ها و متوجه نشدن ها و تلو خوردن ها برای آدم عادی نبود
از ماشین پیاده شد و پس از نگاه کردن به آن طرف خیابان ازآن
گذشت...خداراشکر ماشینی نبود و او توانست خیابان را سریعا بگذرد...اما آیا ماشینی آن طرف خیابان هم نبود؟!
با شنیدن صدای بوق ماشینی که از آن سمت میامد...اولش نگاهش را به ماشین و سپس به مسافر جوانش که بی توجه به بوق ماشین هنوز هم تلو تلو خوران در حال حرکت بود خیره شد...ماشین با سرعت به سمت مسافر میامد اما او حتی رویش را برنمیگرداند تا نگاه کند، آن پسر داشت چه کار میکرد؟! داشت خودکشی میکرد؟!
ولی او که خیلی جوان بود...قیافه اش هم به آدم هایی که اهل خودکشی باشند نمیخورد.
دوباره به ماشین نگاهی انداخت و سراسیمه شروع به دویدن کرد
بلکه بتواند پسرک را از تصادف وحشتناکی که انتظارش را میکشید نجات دهد...باید اسم بدبختانه را رویش میگذاشت؟! معلوم است که حسابی بد بود، بد نه...افتضاح بود. از شانس خوب یا بد
پسرک او امروز آل استار هایش را پوشیده بود چرا که توقع
نداشت آن صبح آفتابی این عصر بارانی را در پیش داشته
باشد...آفتاب صبح چشم های آدم را کور میکرد و رعد و برق عصر گوش های آدم را کر...
سرعتش را بیشتر کرد اما فایده ای نداشت ،کفش هایش لیز بود...چند باری در راه لیز خورده بود و این باعث شد سرعتش کاهش یابد، اما او باید آن پسرک را نجات میداد، معصومیت از چشم های بارانی آن پسر میبارید، پسرک جوری سخن میگفت که انگار چند سالیست لب به سخن گفتن باز نکرده...با صدایی گرفته
اما همچنان زیبا...
آه امان که آن چشم های معصوم و صدای زیبا دست و پایش را بسته بود و گرنه سرش داد میزد و او را از اتفاق چند ثانیه بعد مطلع میکرد و پس از آنکه نجات یافت باز هم تا جان داشت سرش داد میزد و اورا سرزنش میکرد، اما ای امان...
نمیدانست چرا این خیابان نفرین شده به پایان نمیرسد، تنها سه متر مانده بود...
تا خواست زده و پسرک را متوجه اتفاق سازد، آن کفش های لعنتی که همه از مارکش تعریف میکردند اما حال او از آن و مارکش و هر چیز مرتبط به آن متنفر شد بود، لیز خورده و باعث شد با کمر روی آسفالت سرد و سفت خیابان بیفتد و دستش به طرز فجیهی زخمی شود... صدای افتادنش با صدای متعدد بوق ماشین یکی شد.
تنها توانست سرش را بالا بیاورد و پسرک جوانی را ببینید که تازه متوجه ماشین شده...ماشینی که با او فقط به اندازه سه قدم فاصله دارد و اشکی که آرام از گوشه چشم پسرک جاری شده و لبخند عمیقش که انگار سالهاست منتظر این لحظه و اتفاق است و صدای مهیبی که در اثر برخورد ماشین ایجاد شد... نتوانست خود را برساند، او نتوانست نجاتش دهد، اما توانست داد بزند و دستش
را به سمت پسرک دراز کند، تا بلکه پسرک کنار برود و به خودش بیاید!
وقتی دید کاری از دستش بر نمیاید و پسرک همچنان خیره به ماشین با قطره اشکی بر روی گونه هایش و لبخندی روی لب های سفیدش وسط خیابان ایستاده، دستی که به طرفش دراز کرده بود را روی گوش هایش گذاشته، چشم هایش را بست و باری دیگر فریادی سر داد...
صدای جیغ لاستیک های ماشین در گوشش پیچید و پشت سرش
صدای داد و فریاد مردم اطراف که خود را رسانده بودند تا خبر
دار شوند چه اتفاقی افتاده.
آرام و با ترس دست هایش را از روی سرش برداشته، چشم هایش را باز کرد و با دیدن صحنه رو به رویش نفسش در سینه قفل شد
و آنجا بود که فهمید کلیدش همان لحظه از دستش داخل چاه افتاده و
این نشانگر آن بود که حالا حالا ها هم باز نمیشود...
حال او بدون هیچ توانایی و قدرت تحرکی روی زمین افتاده و دست زخمی اش را روی آسفالت میفشارد، نفس هایش برای بیرون آمدن التماس میکنند و او چه میکند؟ تنها خیره خیره به همراه نفس حبس شده اش، منظره رو به رو را مینگرد...منظره ای که مسلما به مزاجش خوش ‌نمی آید!

ادامه دارد...


سلام...خوبید؟
چه خبر؟
زندگی خوبه؟
امروز توی تلگرام اپ داشتم، گفتم بزار اینجا هم بزارم
یه نکته ای بزارید همینجا بگم...
به خاطر هفت گناه مهلک فیک معماییه...خیلی معمایی
اونقدری که من خودم یه وقتایی یادم میرم قضیه چیه و مجبورم برم پارتای قبلو بخونم
ینی اگ هوسوک الان ی کلمه میگه، همون یه کلمه بعدا زندگی همرو تغییر میده!
پس لطفا حتی اگر از یه کاپلی اصلا خوشتون نمیاد، بخونید مکالمات و قسمت هاشونو...با دقت...
همه جای فیکو...من همینجا دارم هشدار میدم که حتی یه کلمه توی فیک معانی زیادی داره
مرسی که فیکمو برای خوندن انتخاب کردید
امیدوارم لذت ببرید

«شاد باشید»

"because of seven deadly convictions"Where stories live. Discover now