"Because of seven deadly convictions"
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY: DEMIAN
GENER: DRAM.SAD.HARSH.
ACTION.ENIGMATICPART: 8
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•بدنش درد میکرد، انگاری چند روزی بی وقفه کار کرده باشد...چشمانش میسوخت، انگاری چند هفتهای بی وقفه گریه کرده... خوابش می آمد، انگاری چند ماهیست خواب به چشمانش نیامده...و در آخر خسته بود، انگاری چند سالیست که پشیمان شده. نامه زندگیش خیلی وقت است پاره شده و او سالها به دنبال جمله ای به منظور نامه ام چه شد میگردد، دریغ از آنکه بداند، نامه اش سالهاست نابود شده...شاید بخواهید بدانید منظورم از نامه چیست، منظورم از نامه، داستان سرنوشت اوست، شاید هم بهتر است بگویم، نامه ای که بعد ها کمی بیشتر درموردش میشنوید.
چشمان خسته و بی حالش را که باز کرد چشمان مهربان و دلسوز هوسوک را مقابل خودش دید...چند باری پلک زد تا مطمئن شود این مردی که اکنون مقابلش نشسته و با مهربانی هرچه تمام موهایش را نوازش میکند همان هوسوکیست که با بی رحمی گذاشت و رفت؟!
دستانش را بالا آورد و روی چشمانش کشید تا تاری اش از بین رود و بهتر ببیند...همان دستان مهربان هوسوک روی دستانش نشست و از چشمانش دور کرد:
+اینقدر محکم نمالشون، درد میگیره
دستانش که پایین آمد، بهتر دید...بله خودش بود!
هوسوک بود!
برگشته بود و در تخت او نشسته و نوازشش میکرد؟
نکند خواب میبیند! نکند توهم زده و هوسوک ...
شاید هم رفتن هوسوک یک کابوس بوده و اکنون بیدار شده و این واقعیت است!
دستش را دراز کرد...میلرزید...توقعش را نداشت....این کس که رو به رویش نشسته و لبخند میزند هوسوک اوست!
دست ثانیه ای تا مقصد فاصله داشت اما ناگهان... صدایی جز صدای هوسوک شنیده شد:
+بیدار شو...هی پسر بلند شو
چشمانش را باز کرد و از جا جهید...مرد راننده را بر روی تخت خود، نیم خیز و ترسیده دید.
چه شد؟! هوسوک کجا رفت؟! مگر همین چند ثانیه پیش اینجا نبود؟! یعنی همه آن چیز ها رویا بود؟! همه اش توهمی بیش نبود؟! پس او برای چه خود را امیدوار کرد؟
راننده با ترس به پسرک خیره بود، پسرک در بیهوشی عرق سرد کرده بود و مدام هذیان میگفت، با اینکه مشخص نبود چه میگوید، ولی معلوم بود کابوسی ترسناک میبیند
پسرک هراسان دور و برش را از نظر گذراند و در آخر با چشمانی اشک آلود و پر غم یقه راننده را چسبید و انگار که بخواهد مطمئن شود در چشمان راننده خیره شد و به هر زحمتی که بود لب زد:
_هو...هوسوک
همزمان با تمام کردن کلمه اش قطره اشکی از حصار چشم هایش رها شد و بر روی دستان سرد و لرزانش که روی یقه مرد غریبه قفل شده بود افتاد.
مرد راننده ترسیده از ریکشن پسرک و خوشحال از زبان باز کردنش با تعجب به چشمان اشک آلود او خیره شد و انگاری که هول کرده باشد دست روی دست پسرک گذاشته، تا کمی آرامش کند و همزمان لب زد:
+هوسوک کیه؟! فقط من و تو توی خونه ایم
پسرک انگار که راضی نشده باشد، هراسان از تخت پایین پرید و به سمت بقیه اتاق ها و آشپزخانه و پذیرایی دوید، لازم نیست که بگویم در حین دویدنش چند بار سکندی خورده و بر زمین افتاد.
چیزی نمیگفت اما همان نگاه ها و اشک ها و ترسیدن ها برای راننده کافی بود تا بفهمد این «هوسوکی» که پسرک به یک باره نامش را پس از این همه اشک ریختن و سخنی نگفتن بر زبان آورده، فردی مهم در زندگیش است. چند ثانیه ای خیره به جای خالیش ماند، اما ناگهان با آمدن صدایی مهیب از آشپزخانه از جا جهید و به سمت صدا دوید...
شاید ترسناک ترین و یا غمگین ترین صحنه ای بود که مرد به عمرش دیده بود، پسرک با پاهایی خونین و لب هایی که از بالا نیامدن نفس به کبودی میزد بر کف آشپزخانه نشسته و هق هق میگرید. نفسش برید، مگر این هوسوک که بود که این پسرک را اینگونه دیوانه و مجنون کرده بود؟!
هوسوک که بود که تنها با آمدن نامش این پسرک را به روز انداخته بود؟! هوسوک که بود که این پسر اینگونه با پاهای آغشته به خون دور تا دور خونه را به امید یافتنش از نظر گذرانده بود و حال که متوجه نبودنش شده بود بر کف آشپزخانه مشسته و هق هق میگرییست؟!
چند قدمی جلو گذاشت و به پسرک که حال زانوهایش را در آغوش کشیده بود نگاهی انداخت، جلوی پسرک زانو زد و بدون دست زدن به او با مهربان ترین لحن ممکن توضیح داد:
+هی...من که گفتم اون اینجا نیست، عیبی نداره گریه نکن، فردا میبرمت ببینیش
هق هق هایش به یک باره تبدیل به خنده شد، خنده هایی که اگر مرد میخواست هم نمیتوانست از آنها لذت ببرد، چرا که فهمیده بود پسرک از دوری همین هوسوک دیوانه شده و اینگونه با تمسخر میخندد...حال که این صحنه را دید به دیوانه و مجنون بودن جیمین یقین پیدا کرد، پسرک برای مطمئن پس از خنده هایش شروع کرده بود به بلند بلند گریستن و ضجه زدن!
چه بلایی بر سر این پسر آمده بود؟! چرا اینگونه شده بود؟! این پسر شانزده، هفده سال بیشتر سن نداشت، چرا باید بر کف آشپز خانه بشیند و برای هوسوک نامی بگرید؟!
پسرک سر از زانوهایش برداشت و چشم هایش طوری دل راننده را ذوب کردند که همان جا پیش پسر نشست و در چشمان او خیره شد، یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه، آنها دقیقا هفت دقیقه در چشمان هم خیره بودند، بی هیچ سخنی، بی هیچ گلایه ای، بی هیچ اشک و ریکشنی، فقط خیره و خیره بودن...
پسرک خسته، چشمان اشک آلودش را از مرد گرفت و پس از آنکه کمی ماساژشان داد حواست از جا برخیزد که یاد جمله ای افتاد«اینقدر محکم نمالشون...درد میگیره» بدنش یخ بست، دستانش شل شد و خوابش دوباره مقابل چشمانش تداعی شد، اینبار دیگر هوسوکی نبود که این جمله را به او بگوید، اینقدر دیگر هوسوکی نبود که کاری انجام دهد، او حتی به نشنیدن این جمله هم راضی بود، به شرطی که هوسوک نرفته بود...
عزمش را جزم کرد، دستانش را روی سرامیک سرد آشپزخانه گذاشت و در مقابل چشم های ترسیده و نگران راننده برخواست و به سمت اتاق خواب به راه افتاد.
راننده هم ایستاد و به دنبال پسرک وارد اتاق شد، پسرک روی تخت خوابید و پاهایش را در شکمش جمع کرد. راننده به سمتش راه افتاد روی تخت پشت او نشست و شروع به حرف زدن کرد:
+حتی نمیدونم اسمت چیه، حتی یه کلمه هم باهام حرف نزدی، ولی نمیدونم چرا خودمو مسئولت میدونم
قلب جیمین از این مهربانی و توجه مرد به لرز افتاد، به راستی چرا این مرد پیشش مانده بود و از او مراقبت میکرد و از همه مهم تر، چگونه اورا به خانه آورده بود؟!
VOUS LISEZ
"because of seven deadly convictions"
Action«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...