"because of seven deadly convictions"
«به خاطر هفت گناه مهلک»BY:DEMIAN
GENER:DRAM.SAD.HARSH.
ACTIONPART: 3
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•نمیدانست دقیقا چند دقیقه است در آغوش مورد علاقه اش فرو رفته و فکر میکند، اما یک چیز را خوب میداند، این زمان نه بیشترو نه کمتر از پنج دقیقه است!
اما امروز تنها یک چیز را نفهمید...چه بلایی بر سر هوسوک آمده؟! چرا او را در آغوش گرفته و اینطور به خود فشار میدهد؟! یعنی اتفاقی افتاده؟!
چه اتفاقی افتاده که هوسوک را مجبور به انجام کرده کاری را انجام دهد، که از آن خوشش نمی آید؟!
اری...هوسوک از لمس کردن و لمس شدن متنفر بود و حال این چنین جیمین را در آغوش گرفته، فشار میدهد و موهایش را میبوید؟!
تنفر که نه...شاید واژه جالبی نباشد... اما او از لمس شدن و یا لمس کردن کسی خوشش نمی اید...
پسرک کمی خود را عقب کشید تا در چشمان هوسوک خیره شود...هوسوک نیز
به خاطر حرکت ناگهانی جیمین مجبور شد سر پس بکشد... هیچ کدام راضی نبودند که از هم جدا شوند اما جیمین بالاخره باید میفهمید که موضوع چیست!
هوسوک ناراحت بود و این را از در اغوش گرفتنش هم میشد فهمید...اکنون فاصله بین صورت هایشان تنها چند سانت بود و جیمین چشم های رنگی اش را را به مردمک های دوست داشتنی رو به رویش دوخته بود.
وقت برای خیره شدن در مردمک های چشمانش بود؟ شاید هم نبود!
جیمین همانطور که نگاه خیره اش را به هوسوک داده بود، پس از قورت دادن آب دهانش به ارامی زمزمه کرد:
_جیهوپ...حالت خوبه؟! چیزی شده که من نمیدونم؟
چه میگفت؟! میگفت دلتنگش شده و میشود؟! میگفت که حتی قصد
کار دیگری را داشته اما چیز دیگری انجام داده؟!
میگفت میترسد که برود و دیگر نیاید؟ برود و دیگر این چهره نگران و آغوش گرم را تجربه نکند؟ چه میگفت؟ از کجایش میگفت؟
+چیزی نشده...فقط...حس کردم به این کار نیاز دارم
جیمین همانطور که به چشمان مورد علاقه اش خیره بود، با شنیدن چنین حرفی، نفسش را بریده بیرون داد تا مبادا سرخ شود! چه بلایی بر سرش آمده بود؟ هوسوک فقط به آن اتفاق اشاره کرد!
مگر یک آغوش این همه خجالت دارد؟!
پسر سعی کرد خودش را جمع و جور کند و خب.. موفق هم شد! بنابراین تنها به
پرسیدن سوالی دیگر اکتفا کرد:
_اونو نگفتم...چشمات... ناراحتن...راستشو بهم بگو
اوه خدایا...پاک یادش رفته بود که جیمین پسر باهوشیست! او میتوانست همه چیز را در چشم هایش بخواند و لعنت ...
حتی گرسنگی را!
پسر با لحنی که سعی در مخفی کردن ناراحتیش داشت، لبخندی بی رمق
زده و گفت:
+نه...مطمئن باش چیزی نشده
سپس لبخند خسته ای زده و دوباره جیمین را در آغوش کشید...اما اینبار با کمی تفاوت...
اینبار سر جیمین را گرفته و روی شانه اش گذاشت، سپس دستانش را دور شانه های لاغر پسرک دوست داشتنی حلقه کرده و سخت بو کشید.
جیمین پلک ارامی زد، نمیدانست از در اغوش گرفتنش توسط هوسوک گریه کند و یا از دیدن ناراحتی اش...
پسرک نفس عمیقی کشیده و ثانیه ای بعد دستانش را دور کمر هوسوک گره زد.
درک این اتفاقات برایش زمان بر بود...هوسوک معمولا از چیزی ناراحت نمیشد!
جیمین راضی از چنین اتفاقی ...در آغوش هوسوک ساکت ماند و تنها پس از چند ثانیه نه چندان بلند دوباره خود را از آغوش هوسوک بیرون کشید، خجالت میکشید؟
معلوم است که نه!
پسرک حتی در چشمان هوسوک هم خیره نشد و تنها با حالتی خجل لب زد:
_باید برم، صبح خواب میمونم
سپس راهش را کج کرد و به سمت در خانه راه افتاد...و اما هوسوک همچنان خیره به رو به رویش با چشمانی اشکی ولی بدون اشک راه طی شده توسط جیمین را نظاره میکرد.
او توقع چنین رفتاری را داشت، او میدانست جیمین ناراحت میشود اگر بفهمد به او دروغ میگوید و حال نیز از شانس بدش جیمین این موضوع را فهمیده بود!
او میدانست جیمین را ناراحت خواهد کرد...میدانست از دروغ بیزار است و با پستی تمام...باز نیز به او دروغ گفت!
دستش را بالا آورد و بر روی قلبش گذاشت، کمی آن را فشرد...
لعنت!!
ماهیچه اضافی که همه چیز تقصیر آن بود، منشأ همه چیز هایی که اکنون در حال اتفاق افتادن بود...چگونه جرات میکرد بتپد؟ چرا زودتر نفهمیده بود؟!
چرا اینقدر خود و جیمین را منتظر گذاشته بود؟! اکنون باید میفهمید؟ حال که چه میخواست و چه نمیخواست باید از این کشور میرفت! حال وقتش بود؟ همینقدر دیر؟
غرق در همین افکار بود که حتی متوجه نشد چند دقیقه ای از رفتن جیمین و بی عکس العکل ماندن خودش گذشته...باز نیز لعنتی به خودش فرستاد و راهی اتاق خواب شد تا حداقل کمی برای فردا استراحت کند...
![](https://img.wattpad.com/cover/209717443-288-k137273.jpg)
YOU ARE READING
"because of seven deadly convictions"
Action«به خاطر هفت گناه مهلک» قضاوتم نکن! تا وقتی نفهمیده ای چه کشیده و دیده و شنیده ام، خود را جای من نگذاشته و «من» را زندگی نکرده ای، قضاوتم نکن! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• •عنوان: به خاطر هفت گناه مهلک •نویسنده: DEMIAN •کاپل ها: هوپمین و...