کالسکه ی بچه ها و تمین جدا از هم بود. مینهو مطمئن نبود که اگه پیش تمین بمونه بتونه اشک هاش رو توی اون موقعیت سخت که تمام دو ملت بهش تکیه کرده بودن کنترل کنه پس هر چه قدر هم که سخت بود اون جلوی لشکرش سوار بر اسب حرکت میکرد و پشت سرش خانواده ای که بهشون قول محافظت داده بود رهسپار بودن.
اون باید خودش رو قوی نشون میداد. الان زمانی بود که مردم نیاز به یه تکیه گاه داشتن تا بدونن که کسی هست تا ازشون محافظت کنه. مردمِ پایتخت همین که از خبر مهار شدن لاندرا باخبر شدن لبخندی گرم روی لب هاشون نقش بست اما بعد از فهمیدن بهاش زیاد طول نکشید تا از چشم هاشون اشک چکید.
همه از خونه هاشون بیرون اومده بودن و به رفتن سرباز ها و دو پادشاه به قصر نگاه میکردند. صدایی از کسی در نمیومد کسی جرئت هق هق کردن جلوی مینهویی که فکر میکرد تمام دنیاش وارونه شده بود رو نداشت. اون چهره ی خسته و غم زده که سعی داشت خودش رو قوی نشون بده اجازه ی در اومدن هیچ صدایی رو به هیچکس نمیداد. مردم اما بی صدا اشک میریختند.
طولی نکشید که وارد قصر شدند. مینهو از اسبش پایین پرید و به سمت کالسکه ی محبوبش رفت. در که باز شد داخل رفت تا تمینِ بیهوش رو خودش شخصا پیاده کنه و به سمت اتاقش ببره. بوسه ای روی موهاش گذاشت و ناخواسته قطره اشکی ازش به روی گونه ی تمین چکوند.
آروم زمزمه کرد.
"من بدون تو نمیتونم تمین، من به اندازه ی تو قوی نیستم... خواهش میکنم منو تنها نزار"
دست زیر کمر و پاهاش برد و آروم طوری بلندش کرد که به زخمِ زیر شکمش فشاری وارد نشه. با ملایمت از کالسکه پیاده شد و همونطور که خدمتکاری شنل پوستینی روی محبوبش میکشید به سمت داخل قصر حرکت کردند.
بکهیون همراه چانیول اولین کسانی بودند که به سرعت خودشون رو بهشون رسوندند. چشم های پفکی و قرمز بکهیون کافی بود تا مینهو بفهمه چی به بکهیون گذشته. لبخند تلخی بهش زد تا بتونه بکهیون رو آروم کنه اما کاری از پیش نبرد.
بکهیون با دیدن صورت بی روح پدرش حس کرد چیزی از درونش به بیرون پر کشید و جونش در رفت طوری که نتونست روی پاهاش بایسته و اگه چانیول کنارش نبود حتما روی زمین سقوط میکرد.
"سرورم!!"
صدای چانیول بود که محکم شونه های بکهیون رو گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد. مینهو نگاهش رو به صورت تمین داد و خطاب به بکهیون گفت
"اون فقط نیاز به استراحت داره بکهیون، نگران نباش"
این اولین باری بود که مینهو به حرف خودش باور نداشت. توی اون چند ساعت بارها سعی کرده بود تا زندگیش رو بدون تمین تصور کنه اما اینقدر تاریک و بی روح میتونست تصورش میکرد که میدونست حتی برای یه روز هم طاقت نمیاره.
YOU ARE READING
The Lost King S03
Fanfictionوقتی معلوم شد که مینهو همون ولیعهد گمشده و پادشاه بر حق سرزمین آتشِ اوضاع 4 سرزمین کمی بهم ریخت. خشم خفته ی پادشاه پیشین آتش کانگین که تاج و تخت رو به پسرش جونگین سپرده بود دوباره بیدار شد و اینبار دنبال مقصر این اتفاق میگشت؛ و مقصری به جز پادشاه آب...